#آن_او
#آن_او341
#بهاره_شریفی
سایه دو سه قدم فاصله را برداشت و کنار امیرپاشا روی تخت نشست:
- مامان بچه ما همین الان هم اینجاست.
زیبا خانم با لبخند به سرتاپای امیرپاشا نگاه کرد:
- فکر می کردم این آرزو رو به گور می برم.
این بار سایه اعتراض کرد:
- زیباجون تو رو خدا نگین.
و جلمه «بچه می شنوه» را فرو داد و در ادامه گفت:
- ما هنوز کلی کار داریم با شما. یادتون نرفته که قرار بود بچه ما رو نگه دارین تا من به کارام برسم.
دست امیرپاشا دور کمر سایه حلقه شد و او را به خودش فشرد. چه اشکالی داشت که چند دقیقه حتی غیر واقعی با این تصویر خوش باشند. اصلا شاید هم ممکن می شد. این دنیا پر بود از اتفاقات غیرقابل پیش بینی و معجزه وار. بگذار آنها هم به تصویر زیبا دل خوش کنند.
- کی شیرینی می خواد؟
صدای شاد فریبا خانم که با دیس رلت و شیرینی های خامه ای وارد اتاق شد جو را کاملا عوض کرد. سایه نگاهش روی شیرینی ها چرخید. زیبا خانم بود که گفت:
- بده به سایه دلش رفت.
سایه خجالت کشید. این ماجرا البته ربطی به حاملگی او نداشت کلا شیرینی خامه ای دوست داشت. فریبا خانم دیس را جلوی او گرفت و گفت:
- بردار که الان تو توی الویتی.
سایه خنده خجالت زده ای کرد و برای خودش یک رلت برداشت:
- ممنون.
امیرپاشا آرام کنار گوشش گفت:
- دوتا بردار.
سایه از روی شانه نگاهش کرد. امیرپاشا لبخند زد و به دیس اشاره کرد:
- یکی که به جایی نمی رسه همه رو اون شکمو می بلعه.
سایه لبخند کمرنگی زد. یعنی حضور آن لوبیای کوچک باعث این تغییرات هر چند جزئی در امیرپاشا شده بود؟ یعنی اگر لوبیای کوچکشان نبود. سایه الان تنها توی اتاقشان نشسته بود و باید منتظر می ماند امیرپاشا چند ساعت دیگه خسته از راه برسد و با دو سه کلمه حرف به رختخواب بروند. ولی حالا در حضور آن موجود کوچک همه چیز فرق کرده بود. همین هم می توانست دلیلی برای خوشحال بودن باشد ولی سایه کمی فقط کمی ته دلش دلخور شد. اینکه با واسطه دوست داشته شود. برای موجودی که جانش به جان او بسته بود بیشتر خواسته شود کمی ناراحتش می کرد. دوست داشت امیرپاشا قبل از حضور لوبیای کوچشان هم او را همینطور می خواست و همینطور ریز بینانه به همه چیز نگاه می کرد.
- چرا برنمی داری؟
صدای امیرپاشا او را از فکر بیرون آورد:
- همین خوبه.
فریبا خانم که داشت رلت دوم را هم توی دهانش می گذاشت گفت:
- برو خاله جون. دیگه تعارف رو بذار کنار. از الان باید به خودت مرتب برسی خصوصا توی سه ماه اول.
مهندس رستمی که دست هایش را شسته و لباسش را تعویض کرده بود وارد اتاق شد و روی صندلی کنار زیبا خانم نشست.
- خوب با دانشگاهت چکار می کنی؟
این سوال اتاق را در سکوت فرو برد. سایه کاغذ دور رلت را توی بشقاب کنار دستش انداخت و به امیرپاشا که منتظر به او نگاه می کرد نیم نگاهی انداخت و گفت:
- سه ماه بیشتر نمونده با آخر این ترمم...
و دوباره به امیرپاشا نگاه کرد و ادامه داد:
- این ترم رو که تمام کنم می تونم پایان نامه و دفاعم رو بندازم بعد از....بعد از به دنیا اومدن بچه.
خاله فریبا بود که رلت سوم را توی بشقابش برگرداند و با تعجب گفت:
- تنها بری تهران؟
و به امیرپاشا نگاه کرد:
- آره امیر؟
سایه محکم شدن دست امیرپاشا را روی پهلویش حس کرد و بعد صدای مصمم او را شنید:
- اگر سایه فکر می کنه تنهایی می تونه سه ماه دووم بیاره من مخالفتی ندارم.
زیبا خانم نگاه نگرانی بین آن دو نفر رد و بدل کرد و خواست حرفی بزند که مهندس رستمی به نگاهش او را از این کار منع کرد. ولی خاله فریبا بود که کوتاه نیامد:
- یعنی چی خاله. تمام مشکلات و اتفاقات ممکنه توی همین سه ماه اول بیافته شوخی نیست.
سایه مضطرب شد. از اینکه همه با هم متوفق القول باشند و او را از ادامه راهش باز دارند یک لحظه ترسید و خودش را آرام به پاشا چسباند و گفت:
- اتفاقی نمی افته. من که کار سنگینی نمی کنم. فقط می رم سر کلاسام. مگه بقیه چکار می کنن. کسی که حامله میشه خونه نشین نمی شه که.
و برای طلب حمایت به امیرپاشا نگاه کرد که او هم سرتکان داد:
- راست می گه.
#آن_او341
#بهاره_شریفی
سایه دو سه قدم فاصله را برداشت و کنار امیرپاشا روی تخت نشست:
- مامان بچه ما همین الان هم اینجاست.
زیبا خانم با لبخند به سرتاپای امیرپاشا نگاه کرد:
- فکر می کردم این آرزو رو به گور می برم.
این بار سایه اعتراض کرد:
- زیباجون تو رو خدا نگین.
و جلمه «بچه می شنوه» را فرو داد و در ادامه گفت:
- ما هنوز کلی کار داریم با شما. یادتون نرفته که قرار بود بچه ما رو نگه دارین تا من به کارام برسم.
دست امیرپاشا دور کمر سایه حلقه شد و او را به خودش فشرد. چه اشکالی داشت که چند دقیقه حتی غیر واقعی با این تصویر خوش باشند. اصلا شاید هم ممکن می شد. این دنیا پر بود از اتفاقات غیرقابل پیش بینی و معجزه وار. بگذار آنها هم به تصویر زیبا دل خوش کنند.
- کی شیرینی می خواد؟
صدای شاد فریبا خانم که با دیس رلت و شیرینی های خامه ای وارد اتاق شد جو را کاملا عوض کرد. سایه نگاهش روی شیرینی ها چرخید. زیبا خانم بود که گفت:
- بده به سایه دلش رفت.
سایه خجالت کشید. این ماجرا البته ربطی به حاملگی او نداشت کلا شیرینی خامه ای دوست داشت. فریبا خانم دیس را جلوی او گرفت و گفت:
- بردار که الان تو توی الویتی.
سایه خنده خجالت زده ای کرد و برای خودش یک رلت برداشت:
- ممنون.
امیرپاشا آرام کنار گوشش گفت:
- دوتا بردار.
سایه از روی شانه نگاهش کرد. امیرپاشا لبخند زد و به دیس اشاره کرد:
- یکی که به جایی نمی رسه همه رو اون شکمو می بلعه.
سایه لبخند کمرنگی زد. یعنی حضور آن لوبیای کوچک باعث این تغییرات هر چند جزئی در امیرپاشا شده بود؟ یعنی اگر لوبیای کوچکشان نبود. سایه الان تنها توی اتاقشان نشسته بود و باید منتظر می ماند امیرپاشا چند ساعت دیگه خسته از راه برسد و با دو سه کلمه حرف به رختخواب بروند. ولی حالا در حضور آن موجود کوچک همه چیز فرق کرده بود. همین هم می توانست دلیلی برای خوشحال بودن باشد ولی سایه کمی فقط کمی ته دلش دلخور شد. اینکه با واسطه دوست داشته شود. برای موجودی که جانش به جان او بسته بود بیشتر خواسته شود کمی ناراحتش می کرد. دوست داشت امیرپاشا قبل از حضور لوبیای کوچشان هم او را همینطور می خواست و همینطور ریز بینانه به همه چیز نگاه می کرد.
- چرا برنمی داری؟
صدای امیرپاشا او را از فکر بیرون آورد:
- همین خوبه.
فریبا خانم که داشت رلت دوم را هم توی دهانش می گذاشت گفت:
- برو خاله جون. دیگه تعارف رو بذار کنار. از الان باید به خودت مرتب برسی خصوصا توی سه ماه اول.
مهندس رستمی که دست هایش را شسته و لباسش را تعویض کرده بود وارد اتاق شد و روی صندلی کنار زیبا خانم نشست.
- خوب با دانشگاهت چکار می کنی؟
این سوال اتاق را در سکوت فرو برد. سایه کاغذ دور رلت را توی بشقاب کنار دستش انداخت و به امیرپاشا که منتظر به او نگاه می کرد نیم نگاهی انداخت و گفت:
- سه ماه بیشتر نمونده با آخر این ترمم...
و دوباره به امیرپاشا نگاه کرد و ادامه داد:
- این ترم رو که تمام کنم می تونم پایان نامه و دفاعم رو بندازم بعد از....بعد از به دنیا اومدن بچه.
خاله فریبا بود که رلت سوم را توی بشقابش برگرداند و با تعجب گفت:
- تنها بری تهران؟
و به امیرپاشا نگاه کرد:
- آره امیر؟
سایه محکم شدن دست امیرپاشا را روی پهلویش حس کرد و بعد صدای مصمم او را شنید:
- اگر سایه فکر می کنه تنهایی می تونه سه ماه دووم بیاره من مخالفتی ندارم.
زیبا خانم نگاه نگرانی بین آن دو نفر رد و بدل کرد و خواست حرفی بزند که مهندس رستمی به نگاهش او را از این کار منع کرد. ولی خاله فریبا بود که کوتاه نیامد:
- یعنی چی خاله. تمام مشکلات و اتفاقات ممکنه توی همین سه ماه اول بیافته شوخی نیست.
سایه مضطرب شد. از اینکه همه با هم متوفق القول باشند و او را از ادامه راهش باز دارند یک لحظه ترسید و خودش را آرام به پاشا چسباند و گفت:
- اتفاقی نمی افته. من که کار سنگینی نمی کنم. فقط می رم سر کلاسام. مگه بقیه چکار می کنن. کسی که حامله میشه خونه نشین نمی شه که.
و برای طلب حمایت به امیرپاشا نگاه کرد که او هم سرتکان داد:
- راست می گه.