#خاموشی
#خاموشی15
#بهاره_شریفی
و نگران و پریشان پشت فرمان نشست. اصلا نمی دانست چطور به مهرداد بگوید. اصلا باید می گفت؟ فوقش می گفت گندی که مهرداد زده بود اینقدر وحشتناک بود که بعد از این همه سال هم نمی شد جمعش کرد.
- عمه میشه نوشین هم بیاد خونه مامان زری؟
مینا به او نگاه کرد. می دانست بعدا شوهرش به جان او غر می زند ولی دلش نیامد روی گلپر را زمین بیاندازد. این دختر ریز نقش و دوست داشتنی با آن نگاه معصوم و مظلوم همیشه او را دچار غذاب وجدان عجیبی می کرد. حسی که روزهای اول به او داشت. حس تنفری که تا دو سالگی به او داشت و بعدها تغییر کرد و جایش را به یک محبت عمیق داد. دست خودش نبود. آن روزها به شدت از مهرداد که باعث شده بود زندگی او هم خراب شود متنفر بود و دلیلش از نظر او همین دخترک دوست داشتنی امروز بود.
فقط خدا را شکر می کرد که گلپر چیزی از آن روزهای شوم و نفرت انگیز را به خاطر نداشت. روزهایی که مهرداد عین دیوانه ها و مواد زده ها همیشه توی خودش بود و آشفته. نمی توانست دست تنها از دختر شش ماهه اش مراقبت کند. و بالاخره مامان زری بود که کوتاه آمد و گلپر را پذیرفت و مراقبت از او را به عهده گرفت.
حالا که نزدیک هشت سال از آن ماجرا گذشته بود مینا وقتی با خودش فکر می کرد می دید که بی گناه ترین موجود ماجرا همین دخترک بوده است که بی خبر از همه جا و بی خبر از گناه پدرش سر از این دنیا درآورده و زندگی عده ای را به هم ریخته است. او برای سرزنش شدن بی گناه ترین بود.
گلپر را به خانه مادرش رساند و رفت تا نوشین را هم بیاورد. زری خانم برایش قرمه سبزی درست کرده بود.
- سلام مامان زری.
- سلام گل مادر. بیا تو دخترم. اون چیه آوری.
- پیتزای باباست نخورد دیشب همش با تلفن حرف زد.
و جعبه را توی یخچال گذاشت.
- اونو نخوری ها برات قرمه سبزی درست کردم. گلپر چند لحظه مادربزرگش را نگاه کرد و گفت:
- میشه برای بابا مهردادم نگه داریم؟ خیلی دوست داره. شبم توی جلسه است. دیدن که کار داره هیچی نمی خوره.
زری خانم لبخند کمرنگی زد و دستی به سر او کشید و با خودش گفت چطور دختری که رنگ مادر به خودش ندیده اینقدر خوب محبت کردن را بلد است. آن هم برای پسر بی مهرش.
- باشه دخترم برای بابات هم نگه می دارم نگران نباش.
گلپر روی صندلی پشت میز آشپزخانه نشست و به مادربزرگش نگاه کرد و آرام او را صدا زد:
- می گم مامان زری!
- جانم؟
- بابا باید بیاد مدرسه ولی همش می گه کار دارم. میشه شما بیاین اگر بابا نیامد؟
زری خانم با تعجب به او نگاه کرد:
- من بیام؟
گلپر سرش را پایین انداخت و گفت:
- آره خانم مدیر گفته بابا باید حتما بره.
- چرا به خودش زنگ نمی زنن؟
- گفت زنگ زدم جواب نداده. حتما توی جلسه بوده.
زری خانم نفسی گرفت و گفت:
- باشه اگر بابات فردا نیامد من می آم.
و به او نگاه کرد و توقع داشت خوشحال شود ولی نشده بود. بیشتر ناراحت بود.
- گلپر مادر چیزی شده توی مدرسه؟
گلپر تند سرش را بالا گرفت و گفت:
- نه مامان زری....اصلا ولش کنین نمی خواد بیاین بابا خودش میاد.
و تند بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت:
- من برم سراغ مشقام.
#خاموشی15
#بهاره_شریفی
و نگران و پریشان پشت فرمان نشست. اصلا نمی دانست چطور به مهرداد بگوید. اصلا باید می گفت؟ فوقش می گفت گندی که مهرداد زده بود اینقدر وحشتناک بود که بعد از این همه سال هم نمی شد جمعش کرد.
- عمه میشه نوشین هم بیاد خونه مامان زری؟
مینا به او نگاه کرد. می دانست بعدا شوهرش به جان او غر می زند ولی دلش نیامد روی گلپر را زمین بیاندازد. این دختر ریز نقش و دوست داشتنی با آن نگاه معصوم و مظلوم همیشه او را دچار غذاب وجدان عجیبی می کرد. حسی که روزهای اول به او داشت. حس تنفری که تا دو سالگی به او داشت و بعدها تغییر کرد و جایش را به یک محبت عمیق داد. دست خودش نبود. آن روزها به شدت از مهرداد که باعث شده بود زندگی او هم خراب شود متنفر بود و دلیلش از نظر او همین دخترک دوست داشتنی امروز بود.
فقط خدا را شکر می کرد که گلپر چیزی از آن روزهای شوم و نفرت انگیز را به خاطر نداشت. روزهایی که مهرداد عین دیوانه ها و مواد زده ها همیشه توی خودش بود و آشفته. نمی توانست دست تنها از دختر شش ماهه اش مراقبت کند. و بالاخره مامان زری بود که کوتاه آمد و گلپر را پذیرفت و مراقبت از او را به عهده گرفت.
حالا که نزدیک هشت سال از آن ماجرا گذشته بود مینا وقتی با خودش فکر می کرد می دید که بی گناه ترین موجود ماجرا همین دخترک بوده است که بی خبر از همه جا و بی خبر از گناه پدرش سر از این دنیا درآورده و زندگی عده ای را به هم ریخته است. او برای سرزنش شدن بی گناه ترین بود.
گلپر را به خانه مادرش رساند و رفت تا نوشین را هم بیاورد. زری خانم برایش قرمه سبزی درست کرده بود.
- سلام مامان زری.
- سلام گل مادر. بیا تو دخترم. اون چیه آوری.
- پیتزای باباست نخورد دیشب همش با تلفن حرف زد.
و جعبه را توی یخچال گذاشت.
- اونو نخوری ها برات قرمه سبزی درست کردم. گلپر چند لحظه مادربزرگش را نگاه کرد و گفت:
- میشه برای بابا مهردادم نگه داریم؟ خیلی دوست داره. شبم توی جلسه است. دیدن که کار داره هیچی نمی خوره.
زری خانم لبخند کمرنگی زد و دستی به سر او کشید و با خودش گفت چطور دختری که رنگ مادر به خودش ندیده اینقدر خوب محبت کردن را بلد است. آن هم برای پسر بی مهرش.
- باشه دخترم برای بابات هم نگه می دارم نگران نباش.
گلپر روی صندلی پشت میز آشپزخانه نشست و به مادربزرگش نگاه کرد و آرام او را صدا زد:
- می گم مامان زری!
- جانم؟
- بابا باید بیاد مدرسه ولی همش می گه کار دارم. میشه شما بیاین اگر بابا نیامد؟
زری خانم با تعجب به او نگاه کرد:
- من بیام؟
گلپر سرش را پایین انداخت و گفت:
- آره خانم مدیر گفته بابا باید حتما بره.
- چرا به خودش زنگ نمی زنن؟
- گفت زنگ زدم جواب نداده. حتما توی جلسه بوده.
زری خانم نفسی گرفت و گفت:
- باشه اگر بابات فردا نیامد من می آم.
و به او نگاه کرد و توقع داشت خوشحال شود ولی نشده بود. بیشتر ناراحت بود.
- گلپر مادر چیزی شده توی مدرسه؟
گلپر تند سرش را بالا گرفت و گفت:
- نه مامان زری....اصلا ولش کنین نمی خواد بیاین بابا خودش میاد.
و تند بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت:
- من برم سراغ مشقام.