#آن_او
#آن_او434
#بهاره_شریفی
یادش آمد که امیرپاشا گفته بود پروژه فروش رفته را خودش دست گرفته اند که تمامش کند. تمام نقشه ها و برنامه های ساخت و ساز دست آنها بود و خوشبختانه مالک جدید کار اتمام ساخت و ساز را به خودشان داده بود و این کار آنها را چند برابر کرده بود.
- یعنی ممکنه سر پروژه باشه؟
با اخم به گوشی اش نگاه می کرد که زنگ خورد. تصویر امیرپاشا روی صفحه افتاد و سایه فوری جواب داد:
- الو پاشا؟
- سلام سایه...صدام میاد؟
- آره الان خوبه...کجایین شماها؟ چرا کسی خونه نیست؟
- چرا زنگ زدی خونه؟ چون جواب ندادم؟ نگران شدی؟
سایه فهمید که امیرپاشا متوجه نشده است که او برگشته:
- تو کجایی الان؟
- من سر پروژه.
لب های سایه آویزان شد:
- زبیا جون اینا کجان؟
- همین دیروز عصر رفتن شیراز.
- زیبا جون خوب بود می تونست بره؟
- آره این چند وقت حالش خیلی خوب بود. مشکلی نداشت. خاله فریبا اصرار داشت برن شیراز دیدن عمه اشون. به مامان قولش رو داده بود. خودشم گفت حالا که اومده می خواد عمه اش رو هم ببینه.
سایه نفسی گرفت و گفت:
- تا کی اونجایی؟
- من کلا اومدم اینجا. تو که نیستی. سورنا و آیدینم بهونه دارن برای نموندن من می مونم اغلب.
- تنهایی؟
- آره بیشتر تنهام...اونجا یا اینجا بالاخره هر دو جا تنهام.
سایه دیگر نتوانست بیشتر از این تحمل کند. لب هایش را جلو داد و گفت:
- ولی الان که من هستم...
- آره ولی از پشت تلفن...
امیرپاشا یک لحظه مکث کرد بعد با تردید پرسید:
- هستی؟ سایه...نگو که...
- آره اومدم...
امیرپاشا ناباور او را صدا زد:
- سایه! یعنی چی اومدی؟ با چی اومدی؟ چرا خبر ندادی. دختر آخه این کاریه؟ نگفتی...
- حالا قراره همش دعوام کنی؟
سایه صدای بسته شدن در ماشین و استارت شنید:
- داری چکار می کنی؟
- چکار می کنم؟ دارم میام خونه.
- کارت چی پس؟
- زنگ می زنم به آیدین و سورنا هستن می گم امروز نمی تونم...آخه چکار کنم از دست تو؟ خوبی؟ مشکلی نداشتی؟ راحت رسیدی؟
سایه لبخند کمرنگی زد:
- خوبم. مشکلی هم نداشتم. تو میشه تند نیای که دل من تا برسی هزار راه نره؟
- دل تو هزار راه بره طوریه اینطوری منو بندازی تو هول و ولا طوری نیست؟
سایه لب هایش را جلو داد و آرام گفت:
- می خواستم سورپرایزت کنم.
- شدم موفق شدی. می خوای بری خونه مامانت اینا من رسیدم میام دنبالت.
- نه خسته ام می خوام دوش بگیرم بخوابم. اینقدر که توی امتحانات بهم سخت گذشت.
- چرا؟ چی شده؟ اتفاقی برات افتاد؟
- نه چیز خاصی نبود...
- سایه نگرانم کردی.
- بابا الان دارم باهات حرف می زنم خوبم. بیا خونه می گم چی شد.
- خیلی خب. مواظب خودت باش. کسی خونه نیست تنهایی. من می آم نهارم خودم می گیرم تو نمی خواد هیچ کاری بکنی.
سایه تکیه داد و دکمه های مانتویش را باز کرد و پاهایش را روی کاناپه دراز کرد و گفت:
- من غذای بیرون نمی خوام. می خوام خودم برای خودم یه چیزی درست کنم...غذای خونگی می خوام. اونجا وقت نمی کردم مجبور بودم غذای سلف بخورم..
امیرپاشا پشت خط سکوت کرد:
- همش از اون غذاها خوردی؟
سایه انگار که امیرپاشا او را می بیند سرتکان داد:
- آره. مجبور بودم اینقدر کار سرم ریخته بود که وقت آشپزی دیگه نداشتم.
امیرپاشا نفسی گرفت و گفت:
- هر کار می کنی دیگه به خودت فشار نیار.
سایه به کاناپه تکیه داد و به حالت دراز کش شد:
- باشه. نگران نباش. کاری نمی کنم فقط دوش می گیرم و یه نهار سبک درست می کنم. خوبه؟
#آن_او434
#بهاره_شریفی
یادش آمد که امیرپاشا گفته بود پروژه فروش رفته را خودش دست گرفته اند که تمامش کند. تمام نقشه ها و برنامه های ساخت و ساز دست آنها بود و خوشبختانه مالک جدید کار اتمام ساخت و ساز را به خودشان داده بود و این کار آنها را چند برابر کرده بود.
- یعنی ممکنه سر پروژه باشه؟
با اخم به گوشی اش نگاه می کرد که زنگ خورد. تصویر امیرپاشا روی صفحه افتاد و سایه فوری جواب داد:
- الو پاشا؟
- سلام سایه...صدام میاد؟
- آره الان خوبه...کجایین شماها؟ چرا کسی خونه نیست؟
- چرا زنگ زدی خونه؟ چون جواب ندادم؟ نگران شدی؟
سایه فهمید که امیرپاشا متوجه نشده است که او برگشته:
- تو کجایی الان؟
- من سر پروژه.
لب های سایه آویزان شد:
- زبیا جون اینا کجان؟
- همین دیروز عصر رفتن شیراز.
- زیبا جون خوب بود می تونست بره؟
- آره این چند وقت حالش خیلی خوب بود. مشکلی نداشت. خاله فریبا اصرار داشت برن شیراز دیدن عمه اشون. به مامان قولش رو داده بود. خودشم گفت حالا که اومده می خواد عمه اش رو هم ببینه.
سایه نفسی گرفت و گفت:
- تا کی اونجایی؟
- من کلا اومدم اینجا. تو که نیستی. سورنا و آیدینم بهونه دارن برای نموندن من می مونم اغلب.
- تنهایی؟
- آره بیشتر تنهام...اونجا یا اینجا بالاخره هر دو جا تنهام.
سایه دیگر نتوانست بیشتر از این تحمل کند. لب هایش را جلو داد و گفت:
- ولی الان که من هستم...
- آره ولی از پشت تلفن...
امیرپاشا یک لحظه مکث کرد بعد با تردید پرسید:
- هستی؟ سایه...نگو که...
- آره اومدم...
امیرپاشا ناباور او را صدا زد:
- سایه! یعنی چی اومدی؟ با چی اومدی؟ چرا خبر ندادی. دختر آخه این کاریه؟ نگفتی...
- حالا قراره همش دعوام کنی؟
سایه صدای بسته شدن در ماشین و استارت شنید:
- داری چکار می کنی؟
- چکار می کنم؟ دارم میام خونه.
- کارت چی پس؟
- زنگ می زنم به آیدین و سورنا هستن می گم امروز نمی تونم...آخه چکار کنم از دست تو؟ خوبی؟ مشکلی نداشتی؟ راحت رسیدی؟
سایه لبخند کمرنگی زد:
- خوبم. مشکلی هم نداشتم. تو میشه تند نیای که دل من تا برسی هزار راه نره؟
- دل تو هزار راه بره طوریه اینطوری منو بندازی تو هول و ولا طوری نیست؟
سایه لب هایش را جلو داد و آرام گفت:
- می خواستم سورپرایزت کنم.
- شدم موفق شدی. می خوای بری خونه مامانت اینا من رسیدم میام دنبالت.
- نه خسته ام می خوام دوش بگیرم بخوابم. اینقدر که توی امتحانات بهم سخت گذشت.
- چرا؟ چی شده؟ اتفاقی برات افتاد؟
- نه چیز خاصی نبود...
- سایه نگرانم کردی.
- بابا الان دارم باهات حرف می زنم خوبم. بیا خونه می گم چی شد.
- خیلی خب. مواظب خودت باش. کسی خونه نیست تنهایی. من می آم نهارم خودم می گیرم تو نمی خواد هیچ کاری بکنی.
سایه تکیه داد و دکمه های مانتویش را باز کرد و پاهایش را روی کاناپه دراز کرد و گفت:
- من غذای بیرون نمی خوام. می خوام خودم برای خودم یه چیزی درست کنم...غذای خونگی می خوام. اونجا وقت نمی کردم مجبور بودم غذای سلف بخورم..
امیرپاشا پشت خط سکوت کرد:
- همش از اون غذاها خوردی؟
سایه انگار که امیرپاشا او را می بیند سرتکان داد:
- آره. مجبور بودم اینقدر کار سرم ریخته بود که وقت آشپزی دیگه نداشتم.
امیرپاشا نفسی گرفت و گفت:
- هر کار می کنی دیگه به خودت فشار نیار.
سایه به کاناپه تکیه داد و به حالت دراز کش شد:
- باشه. نگران نباش. کاری نمی کنم فقط دوش می گیرم و یه نهار سبک درست می کنم. خوبه؟