#آن_او
#آن_او345
#بهاره_شریفی
- آره خوبه. من تا یه ساعت دیگه خونه ام.
سایه لبخند زد:
- باشه منتظرتم.
و تماس را با یک خداحافظی قطع کرد و به پهلو چرخید. لوبیایشان الان چهار ماهه بود. مجبور شده بود بعضی آزمایش ها و کنترل ها را همان تهران انجام بدهد. دستی روی شکمش کشید که کمی بالا آمده بود و از حالت تخت و صاف خارج شده بود. یک برجستگی کوچک دوست داشتنی. نیم خیز شد و مانتویش را درآورد و همراه شالش روی مبل کناری انداخت. کوسن را زیر سرش مرتب کرد و پالتویش را رویش کشید و چشم هایش را بست:
- وای چقدر خونه خوبه. یه خورده ولو شدم بعد می رم حموم. امیرپاشا یه ساعت دیگه میاد.
سکوت خانه و خستگی مانده از روزهای طولانی باعث شد خیلی زود چشم هایش بسته شود و بدون اینکه بفهمد خوابش ببرد. ویار نداشت و حالش بد نمی شد ولی به شدت خواب آلود شده بود. مدام دلش می خواست بخواد و برای اویی که هیچ وقت آدمی نبود که زیاد بخوابد این تغییر کمی آزار دهنده بود. یک جور خستگی و خواب آلودی که با هیچ استراحتی نمی رفت. نمی دانست کدامش بدتر است. ویار داشتن و مدام بالا آوردن یا این حالت های خواب آلودگی او.
نفهمید کی خواب رفت و چقدر گذشته بود که چشم باز کرد. جای پالتویش روی تنش یک پتوی نرم یک نفره کشیده شده بود و جوراب هایش هم پایش نبود. اینقدر خوابش سنگین بود که نفهمیده بود امیرپاشا آمده است. روی آرنج بلند شد و اطرافش را نگاه کرد. صدای زمزمه حرف از آشپزخانه می آمد. دوست داشت بلند شود و برود پیش امیرپاشا و دلتنگی این مدت را خالی کند ولی انگار هنوز خوابش می آمد. سرش را دوباره روی کوسن گذاشت و او را صدا زد:
- امیرپاشا..
صدای زمزمه حرف قطع شد و امیرپاشا تلفن به دست توی چارچوب پیدایش شد. سایه برایش دست تکان داد. امیرپاشا لبخند زد و چیزی توی تلفن گفت و بعد به سمت سایه رفت که با لبخند به او نگاه می کرد. سایه دوباره نیم خیز شد و امیرپاشا کنارش نشست. او را در آغوش گرفت:
- دیگه از این برنامه های سورپرایز برای من نریز لطفا.
سایه سرش را به شانه او فشرد:
- چرا؟ خوب نبود؟
- نه. دوست داشتم خودم بیام دنبالت. اینطوری یک ساعت با استرس تا اینجا رانندگی کردم.
و او را از خودش جدا کرد و نگاهش کرد:
- خوبی؟ مشکلی نداشتی؟
سایه نگاهش را دزدید. امیرپاشا اخم کرد و دست انداخت زیر چانه او سرش را بلند کرد:
- سایه...چیزی شده؟
و نگاهش را از روی صورت او تا روی شکمش سر داد. تی شرت سایه گشاد بود و چیزی را نشان نمی داد. امیرپاشا دست دیگرش را جلو بود و آرام تی شرت او را بالا زد. از دیدن برجستگی کوچک روی شکم او شگفت زده شد. دفعه قبل که رفته بود تهران و سایه را دیده بود خبری از این برجستگی نبود.
دوباره نگاهش را بالا گرفت:
- اینقدر بزرگ شده؟
سایه سرتکان داد و خودش هم سرش را پایین انداخت و به برجستگی کوچک نگاه کرد. امیرپاشا انگار که به شی شکننده و ارزشمندی دست می زند انگشتانش را آرام روی برجستگی سر داد که سایه لب گزید.
- نمی خوای بگی چی شده؟
سایه دستش را روی دست امیرپاشا گذاشت و گفت:
- دعوام نکنی باشه؟
امیرپاشا نگران نگاهش را بین چشم های او گرداند:
- چکار کردی؟
سایه لب گزید و آرام گفت:
- روی پله توی خوابگاه خوردم زمین!
نگاه امیرپاشا وحشت زده شد. اگر برجستگی کوچک را ندیده بود و حضور او را حس نکرده بود حتما با این حرف سایه سکته کرده بود.
- چی؟
و دستش را از روی شانه او برداشت و از او کمی فاصله گرفت تا بتواند سرتاپای او را ببیند:
- چیزیت نشد؟
سایه سرتکان داد:
- فکر می کردم لوبیامون رو از دست دادم. تا رسیدیم اورژانس و چک شدم همش گریه کردم.
امیرپاشا دلخور به او نگاه کرد:
- چرا به من چیزی نگفتی؟
- نمی خواستم نگرانت کنم می خواستم اول مطمئن شم. بعد که گفتن بچه سالمه و قلبش هم می زد برگشتم خوابگاه و تا چند روز حتی جرات نمی کردم درست برم دسشوئی. خیلی ترسیده بودم. ولی فقط چند روز لکه می دیدم و بعدش همه چیز خوب شد.
امیرپاشا دوباره او را در آغوشش فشرد:
- اصلا نمی دونم چطور تونستم این مدت رو دووم بیارم خدا رو شکر که دیگه تمام شد.
سایه هم نفس راحتی کشید:
- آره تمام شد. دیگه جایی نمی رم. تا بچه امون دنیا بیاد هیچ جا نمی رم. نمی خوام از دستش بدم.
امیرپاشا دستش را سر داد روی شکم او:
- از دستش نمی دیدم. دیگه حواسم به هردوتاتون هست. نگران هیچی نباش.
سایه چشم هایش را بست. خانه خوب بود. حضور امیرپاشا خوبتر و این امنیت و گرمای خانه و آغوش امیرپاشا از همه شان خوبتر.
#آن_او345
#بهاره_شریفی
- آره خوبه. من تا یه ساعت دیگه خونه ام.
سایه لبخند زد:
- باشه منتظرتم.
و تماس را با یک خداحافظی قطع کرد و به پهلو چرخید. لوبیایشان الان چهار ماهه بود. مجبور شده بود بعضی آزمایش ها و کنترل ها را همان تهران انجام بدهد. دستی روی شکمش کشید که کمی بالا آمده بود و از حالت تخت و صاف خارج شده بود. یک برجستگی کوچک دوست داشتنی. نیم خیز شد و مانتویش را درآورد و همراه شالش روی مبل کناری انداخت. کوسن را زیر سرش مرتب کرد و پالتویش را رویش کشید و چشم هایش را بست:
- وای چقدر خونه خوبه. یه خورده ولو شدم بعد می رم حموم. امیرپاشا یه ساعت دیگه میاد.
سکوت خانه و خستگی مانده از روزهای طولانی باعث شد خیلی زود چشم هایش بسته شود و بدون اینکه بفهمد خوابش ببرد. ویار نداشت و حالش بد نمی شد ولی به شدت خواب آلود شده بود. مدام دلش می خواست بخواد و برای اویی که هیچ وقت آدمی نبود که زیاد بخوابد این تغییر کمی آزار دهنده بود. یک جور خستگی و خواب آلودی که با هیچ استراحتی نمی رفت. نمی دانست کدامش بدتر است. ویار داشتن و مدام بالا آوردن یا این حالت های خواب آلودگی او.
نفهمید کی خواب رفت و چقدر گذشته بود که چشم باز کرد. جای پالتویش روی تنش یک پتوی نرم یک نفره کشیده شده بود و جوراب هایش هم پایش نبود. اینقدر خوابش سنگین بود که نفهمیده بود امیرپاشا آمده است. روی آرنج بلند شد و اطرافش را نگاه کرد. صدای زمزمه حرف از آشپزخانه می آمد. دوست داشت بلند شود و برود پیش امیرپاشا و دلتنگی این مدت را خالی کند ولی انگار هنوز خوابش می آمد. سرش را دوباره روی کوسن گذاشت و او را صدا زد:
- امیرپاشا..
صدای زمزمه حرف قطع شد و امیرپاشا تلفن به دست توی چارچوب پیدایش شد. سایه برایش دست تکان داد. امیرپاشا لبخند زد و چیزی توی تلفن گفت و بعد به سمت سایه رفت که با لبخند به او نگاه می کرد. سایه دوباره نیم خیز شد و امیرپاشا کنارش نشست. او را در آغوش گرفت:
- دیگه از این برنامه های سورپرایز برای من نریز لطفا.
سایه سرش را به شانه او فشرد:
- چرا؟ خوب نبود؟
- نه. دوست داشتم خودم بیام دنبالت. اینطوری یک ساعت با استرس تا اینجا رانندگی کردم.
و او را از خودش جدا کرد و نگاهش کرد:
- خوبی؟ مشکلی نداشتی؟
سایه نگاهش را دزدید. امیرپاشا اخم کرد و دست انداخت زیر چانه او سرش را بلند کرد:
- سایه...چیزی شده؟
و نگاهش را از روی صورت او تا روی شکمش سر داد. تی شرت سایه گشاد بود و چیزی را نشان نمی داد. امیرپاشا دست دیگرش را جلو بود و آرام تی شرت او را بالا زد. از دیدن برجستگی کوچک روی شکم او شگفت زده شد. دفعه قبل که رفته بود تهران و سایه را دیده بود خبری از این برجستگی نبود.
دوباره نگاهش را بالا گرفت:
- اینقدر بزرگ شده؟
سایه سرتکان داد و خودش هم سرش را پایین انداخت و به برجستگی کوچک نگاه کرد. امیرپاشا انگار که به شی شکننده و ارزشمندی دست می زند انگشتانش را آرام روی برجستگی سر داد که سایه لب گزید.
- نمی خوای بگی چی شده؟
سایه دستش را روی دست امیرپاشا گذاشت و گفت:
- دعوام نکنی باشه؟
امیرپاشا نگران نگاهش را بین چشم های او گرداند:
- چکار کردی؟
سایه لب گزید و آرام گفت:
- روی پله توی خوابگاه خوردم زمین!
نگاه امیرپاشا وحشت زده شد. اگر برجستگی کوچک را ندیده بود و حضور او را حس نکرده بود حتما با این حرف سایه سکته کرده بود.
- چی؟
و دستش را از روی شانه او برداشت و از او کمی فاصله گرفت تا بتواند سرتاپای او را ببیند:
- چیزیت نشد؟
سایه سرتکان داد:
- فکر می کردم لوبیامون رو از دست دادم. تا رسیدیم اورژانس و چک شدم همش گریه کردم.
امیرپاشا دلخور به او نگاه کرد:
- چرا به من چیزی نگفتی؟
- نمی خواستم نگرانت کنم می خواستم اول مطمئن شم. بعد که گفتن بچه سالمه و قلبش هم می زد برگشتم خوابگاه و تا چند روز حتی جرات نمی کردم درست برم دسشوئی. خیلی ترسیده بودم. ولی فقط چند روز لکه می دیدم و بعدش همه چیز خوب شد.
امیرپاشا دوباره او را در آغوشش فشرد:
- اصلا نمی دونم چطور تونستم این مدت رو دووم بیارم خدا رو شکر که دیگه تمام شد.
سایه هم نفس راحتی کشید:
- آره تمام شد. دیگه جایی نمی رم. تا بچه امون دنیا بیاد هیچ جا نمی رم. نمی خوام از دستش بدم.
امیرپاشا دستش را سر داد روی شکم او:
- از دستش نمی دیدم. دیگه حواسم به هردوتاتون هست. نگران هیچی نباش.
سایه چشم هایش را بست. خانه خوب بود. حضور امیرپاشا خوبتر و این امنیت و گرمای خانه و آغوش امیرپاشا از همه شان خوبتر.