' R̶a̶i̶n̶y̶S̶o̶u̶l̶s̶ dan repost
Scenario
کنار دو جسم بیجان که هرکدام از طرفی مچ دستانش را چسبیده و به سمت خود میکشند از خواب پرید یا شاید بهتر باشد بگویم از مرگ پرید! کششی عظیم و علاقه قلبی شگرف به تلاش آن انگشتان در هم شکسته برای خون انداختنش داشت. آنجا و در آن لحظه میتوانست جسدهای قبض روح شده از درد را دوست بدارد، ماری به پهنای هفت آسمان که زهر در حلق میریخت و سینه از هم گشودهی رو به ترمیماش را هم. استخوانهای دنده که در خلاف جهت شکسته بودند یک به یک روی ششهای درحال شکل گیری برمیگشتند و هرچه هوا در اطراف بود با حرص و ولع در خود کشیدند. چقدر دوباره زنده شدن به جانش میچسبید. به عروسکهای تر و تمیز مرده که مثل یخ خشک کمکم در هوا گم و گور میشدند خیره بود وقتی قلبش در قالب وهم و اوهامی آشنا از تنش جدا شد، از هم درید، خون شد، خاک شد، خم شد، خروشید و دوباره در سینه جای گرفت. ایزدان بودند که حسرت خاطرات گمشدهی قلبش در سحابی عدالت را به جانش تازیانه میزدند. اشکی ناغافل از گوشه چشمش جاری شد و برخواست. گامهایش را روی زمین حس نمیکرد. درواقع خیلی وقت بود چیزی را حس نمیکرد. تنها وقتی بوسهی دست زندگی بر تنش مینشست اشتباهات گناه آلودهی روحش به اعصاب درحال بازگشت مغزش میلغزید و سنگین میشد، عروسکگردان به ازای هر روحی که از تن عروسکهایش به اسارت گرفته سنگین میشد. خودش از سرنوشت اش تنها این را دارد برای گفتن که هر شب ایزدم، معشوقهی سالهای دورم، اربابِ من میآید تا جانم را بگیرد، به ازای هر بندی که از تنم جدا میکند سبک میشوم، سرخوش میشوم و او به یکباره مو سفید میکند تا در پایان مردهجنبانی از دردِ تمام شدنم، تمام شود. اربابم که صدایش میزنم تهدید به مرگ میکند، من میخندم و او میگرید و تا روز بعد که دوباره زنده شوم، میدگارد زیر پایم شب است، تار است و تاریک است تا دوباره بسوزانم دلش را.
کنار دو جسم بیجان که هرکدام از طرفی مچ دستانش را چسبیده و به سمت خود میکشند از خواب پرید یا شاید بهتر باشد بگویم از مرگ پرید! کششی عظیم و علاقه قلبی شگرف به تلاش آن انگشتان در هم شکسته برای خون انداختنش داشت. آنجا و در آن لحظه میتوانست جسدهای قبض روح شده از درد را دوست بدارد، ماری به پهنای هفت آسمان که زهر در حلق میریخت و سینه از هم گشودهی رو به ترمیماش را هم. استخوانهای دنده که در خلاف جهت شکسته بودند یک به یک روی ششهای درحال شکل گیری برمیگشتند و هرچه هوا در اطراف بود با حرص و ولع در خود کشیدند. چقدر دوباره زنده شدن به جانش میچسبید. به عروسکهای تر و تمیز مرده که مثل یخ خشک کمکم در هوا گم و گور میشدند خیره بود وقتی قلبش در قالب وهم و اوهامی آشنا از تنش جدا شد، از هم درید، خون شد، خاک شد، خم شد، خروشید و دوباره در سینه جای گرفت. ایزدان بودند که حسرت خاطرات گمشدهی قلبش در سحابی عدالت را به جانش تازیانه میزدند. اشکی ناغافل از گوشه چشمش جاری شد و برخواست. گامهایش را روی زمین حس نمیکرد. درواقع خیلی وقت بود چیزی را حس نمیکرد. تنها وقتی بوسهی دست زندگی بر تنش مینشست اشتباهات گناه آلودهی روحش به اعصاب درحال بازگشت مغزش میلغزید و سنگین میشد، عروسکگردان به ازای هر روحی که از تن عروسکهایش به اسارت گرفته سنگین میشد. خودش از سرنوشت اش تنها این را دارد برای گفتن که هر شب ایزدم، معشوقهی سالهای دورم، اربابِ من میآید تا جانم را بگیرد، به ازای هر بندی که از تنم جدا میکند سبک میشوم، سرخوش میشوم و او به یکباره مو سفید میکند تا در پایان مردهجنبانی از دردِ تمام شدنم، تمام شود. اربابم که صدایش میزنم تهدید به مرگ میکند، من میخندم و او میگرید و تا روز بعد که دوباره زنده شوم، میدگارد زیر پایم شب است، تار است و تاریک است تا دوباره بسوزانم دلش را.