𝑬𝒊𝒈𝒆𝒏𝒈𝒓𝒂𝒖 dan repost
سرباز پیاده ای جدید وارد صفحه سیاه سفید شده بود. حالا دیگر تمامی مهره ها کامل شده و بازی درحال شروع شدن بود.
شاه خود را برای فرمانروایی اماده کرد
وزیر با جان گذشتگی کمر به خدمت و مراقبت از شاه بست
لشکری بزرگ و وصف ناپذیر در حمله ایجاد شد
سربازان خط دفاعی ایجاد کردند
در دل هیچکدام خبری از چیزی جز جان فدایی برای حکومت وجود نداشت ...
اما افکار سرباز تازه وارد فرق میکرد.
در تجسم خود چیزی بیشتر ازین بود که فقط یک سرباز بماند، چیزی بیشتر ازین بود که جان خود را برای فردی جز خویش بدهد ... میخواست شاه شود.
باید نظم را میشکست،
باید همه را به زانوی خویش درمیاورد ... حتی شده جنازه هایشان را.
اون نه سفید بود نه مشکی، قرمز بود. فرمانروایش خودش بود.
پس دست به کار شد.
مهره ای پس از مهره ای دیگر را به زمین زد. برایش مهم نبود که در چه رتبه و مقام و یا از کدام لشکر بود. در هرحال تمامی آن مهره های چیزی جز سنگ هایی که هدفی پوچ در سینهشان داشتند ، نبودند. تنها لیاقت انها مرگ بود.
پس کارش را ادامه داد. بعد از استفاده از مهره ها آنها را نابود میکرد. تمامشان را ... نوبت به نوبت. اون به کسی وابسته نبود.
انقد به اینکار ادامه داد که دیگر کسی جز خودش باقی نماند. بازی تمام شد ... برنده شده بود.
حالا میبایست منتظر بازیکن های جدید میماند. اما حالا اساس بازی فرق داشت؛ اینبار سرباز شاه بازی بود.
شاه خود را برای فرمانروایی اماده کرد
وزیر با جان گذشتگی کمر به خدمت و مراقبت از شاه بست
لشکری بزرگ و وصف ناپذیر در حمله ایجاد شد
سربازان خط دفاعی ایجاد کردند
در دل هیچکدام خبری از چیزی جز جان فدایی برای حکومت وجود نداشت ...
اما افکار سرباز تازه وارد فرق میکرد.
در تجسم خود چیزی بیشتر ازین بود که فقط یک سرباز بماند، چیزی بیشتر ازین بود که جان خود را برای فردی جز خویش بدهد ... میخواست شاه شود.
باید نظم را میشکست،
باید همه را به زانوی خویش درمیاورد ... حتی شده جنازه هایشان را.
اون نه سفید بود نه مشکی، قرمز بود. فرمانروایش خودش بود.
پس دست به کار شد.
مهره ای پس از مهره ای دیگر را به زمین زد. برایش مهم نبود که در چه رتبه و مقام و یا از کدام لشکر بود. در هرحال تمامی آن مهره های چیزی جز سنگ هایی که هدفی پوچ در سینهشان داشتند ، نبودند. تنها لیاقت انها مرگ بود.
پس کارش را ادامه داد. بعد از استفاده از مهره ها آنها را نابود میکرد. تمامشان را ... نوبت به نوبت. اون به کسی وابسته نبود.
انقد به اینکار ادامه داد که دیگر کسی جز خودش باقی نماند. بازی تمام شد ... برنده شده بود.
حالا میبایست منتظر بازیکن های جدید میماند. اما حالا اساس بازی فرق داشت؛ اینبار سرباز شاه بازی بود.