« یادداشتی برای مریم »
دارم فکر میکنم که مریم فکرشم میکرد این اخر هفته برای دیدار همسرش باید بره سر مزارش؟ کدوممون همچین فکری میتونیم بکنیم؟
داشتم فکر میکردم به قلبش به خلا قلبش ..
به اینکه حتما تو ذهنش چیده بود اخر هفته رو برن بیرون غذا بخورن و تا ده یازده صبح بخوابن بعد صبحانه نیمرو بزنه و یکساعتی در زمانی که امیرعباس خوابه با همسرش پشت میزناهار خوری سفیدش تنها باشن و گپ بزنن تا انتقام همه صبحایی که کنارش نیست رو بگیره ....
اما
نشد!
اینه که ما بیوفایی زمونه رو جدی نگرفتیم که قدر لحظاتمونو نمیدونیم!
دارم به خلا قلبش پشت میزناهارخوری سفیدش فکر میکنم و اشکایی که میچکن رو میز..
به همین راحتی مرگ نزدیکه و ما فکر میکنیم ابدی هستیم.
@chlorophylll