من این روزا عجیبه حالم. هشتاد درصد از صددرصد روزهامو اختصاص میدم به دلداری دادن خودم. وقتی ظرف میشورم، وقتی کف میمالم به موهام، وقتی دستشوییو میسابم، وقتی پوست سیبزمینی ها را میکنم، وقتی لیوان چایی توی دستامه، همهجا و همهوقت دارم خودمو دلداری میدم. بهش میگم تو تقصیری نداری، بهش میگم میگذره، بهش میگم صبر میاد، صبور میشی، بهش میگم تو قویای، تو عاقلی، تو صبوری. گفته بودم که به نشانهها، تقدیر، قسمت و هرچی شبیه به اینا معتقدم و الآن دست به دامن اعتقاداتم شدم که آرام بگیرم. آرام میگیریم. ته تمام ماجراها ماها آرام میگیریم. انگار هیچ آخر داستانی جز آرام گرفتن وجود نداره. حسم؟ انگار کن بهترین اتفاق عمرت افتاده و صبح بعد از اون زیباترین اتفاق حافظهت به کل پاک شده. گنگم انگار. دلیلش؟ سرم گرم نیست. سرم گرم زندگی نیست. معلوم نیست سر نکبتم کجا گرمه. باید برگردم به روز و شب. باید غرق شم توی هرچی که بهش میگن زندگی. درمانش؟شاید نخوام،یعنی دیگه نخوام بهش فکر کنم. آره همینه. میخوام حافظهم و بگیرم دستم برم یه مغازهی تعمیرات حافظه و بدم فلشش کنن. فکر خوبیه.