— دیشب شب سختی بود. دوباره وقایع چهارسال پیش تکرار شد. دوباره، هرکسی رو صدا زدم جای خالی اون فرد بیشتر فریاد کشید تا اینکه خودش بخواد برگرده و بهم لبخند بزنه. امروز صبح با صدای بمبگذاری بیدار شدم. چشمهام رو که باز کردم، شنیدم قطاری به سمت مرکز شهر شیکاگو میره. همیشه شیکاگو و واشینگتن دیسی برام شبیه به هم بودن. ساختمونهای شیکاگو بلند و پر از پنجرهاس. خیلی خیلی پنجره. بعد از خنثی شدن بمب، به مردم نگاه میکردم. مردمِ عجیب و غریب. کیم ته، تو دیگه پیشم نیستی. من بهت گفته بودم هیچوقت نمیتونی بهم آسیب بزنی. دیدی که نتونستی. به تو هم میخندم انسانِ پیانیست. دیشب فکر میکردم آیا روزی به نور طلوع لبخند خواهم زد؟ راستش رو بخوای سوال خوبی نبود. من هر روز صبح که به دبیرستان میرم به طلوع لبخند میزنم. اون نور طلوع نبود. نور منعکس شده از دریا بود.
〃𝖩𝖾𝗈𝗇 𝗂𝗇 𝖢𝗁𝗂𝖼𝖺𝗀𝗈
ˉ 𝟤𝟩𝗍𝗁 𝖩𝖺𝗇 ˌ 𝟣𝟦:𝟤𝟥
〃𝖩𝖾𝗈𝗇 𝗂𝗇 𝖢𝗁𝗂𝖼𝖺𝗀𝗈
ˉ 𝟤𝟩𝗍𝗁 𝖩𝖺𝗇 ˌ 𝟣𝟦:𝟤𝟥