⌝عشقکیکنوشابه❤️🍰🥤⌞
#پارت_چهلم
باران زمین را،نرم نوازش میکند و همه کفشهای هم مسیر با من، مینوازند موسیقی خش خش برگ ها را.
پالتو طرح سنتی آبی رنگم را، از دو طرف به هم نزدیک میکنم و با احتیاط مینشینم روی جدولی که کشیده شده در امتداد خیابان.حال خوبم نمیدانم دقیقا از کجا آب میخورد.از باران یا نقش او در پلیور سرمه ای رنگش، یا شاید هم رنگ رنگی های بادکنک های کارت دعوت بحرینی، کار خودشان را کردهاند و بستهاند بارِ خوب بودن دلم را.
نگاهی به صفحه گوشی که در دستانم لرزیده میاندازم و زیر نم نم های دوست داشتنیِ اشک شوق آسمان، برای بار چندم تک جمله پیامش را زیر و رو میکنم.
از بیت؛ قافیه؛ وزن و هجا، چیزی نمیدانستهام هیچ وقت، اما جمله پیش رویم حتماً یک نوع شعر است.
_جدولا خیسِ سرمامیخوری.بلند شو.
چشمهایم برای یافتن صاحب پیام در تمام میدان دیدم میچرخد و نمیدانم دقیقا از کجا من را زیر نظر گرفته که، هیچ جوره مچش را نمیتواند بگیرد مردمک هایم. لرزش بعدی گوشی باعث میشود چشم بگیرم از خیابان و جستجو کردن او.
_وجهه خوبی نداره برای من که با این سنو سال بخوام وسط خیابون به زور بلندت کنم.پس خودت برو.
همانطور که بلند میشوم پشت پالتویم را میتکانم و بازهم به هر جایی که میتواند باشد چشم می دوزم و نیست. نه خودش، نه چهار چرخ مدل بالای سفیدش.
_کنار خیابون که وایمیستی مزاحمت میشن،بازم صورت خوشی نداره که دست به یقه شم.
تک خنده بلندی میکنم و میتوانم حس کنم هر جا که هست، حالا اخم ریزی روی پیشانیاش نشسته و لبهایش اصرار دارند به یک لبخند دوست داشتنی کوچک.
...
_بسه نسترن.دوست ندارم.
بدون توجه به من رژ قرمز را یک بار دیگر روی لبهایم میکشد و بعد دست به کمر می زند به شاهکارش:به نظرم که خوب شدی.یه چرخ بزن ببینتت خاله.
دیوانهای نثارش می کنم و یک دور،دور خودم میچرخم. با چرخش کوتاهم، دامنِ سارافون کلوشِ سیاه رنگم،اوج میگیرد و من دلم میخواهد هزار دور همینجا دور خودم بچرخم.
دستهایش وسواسانه موهایم را،که حالا به لطف نسترن و اتو صاف شده زیر شال مرتب میکند و بالاخره رضایت میدهد دل بکند از من.
_خب دیگه بسه قرتی خانوم.
ابرویی از تعجب برایش بالا میاندازم و پررویِ کشداری میگویم:دست از سر من برنمیداری یه ساعتِ.پشیمون شدم گفتم بیای کمکم حاضر شم.
_بسه به جای تشکرش.بیا برو بزار استراحت کنم.شب اومدی،زنگ نزن کلید بنداز.البته خدارو چه دیدی ممکن شبم نیای.
همانطور که پالتوی لیمویی رنگم را تن میزنم میگویم:یکم خجالت بکش.
_اگه کاچی لازم شدی بگیا تعارف نکن.یه تک بزنی میارم برات.
پاکت کادویم را محکم به سرش میکوبم و با تاسف بی حیایی میگویم. قبل از اینکه بچهام را هم به دنیا بیاورد خداحافظی سرسری ای میکنم و به دو از خانه بیرون میزنم.
◖@Mahsakhataee ♥️
#پارت_چهلم
باران زمین را،نرم نوازش میکند و همه کفشهای هم مسیر با من، مینوازند موسیقی خش خش برگ ها را.
پالتو طرح سنتی آبی رنگم را، از دو طرف به هم نزدیک میکنم و با احتیاط مینشینم روی جدولی که کشیده شده در امتداد خیابان.حال خوبم نمیدانم دقیقا از کجا آب میخورد.از باران یا نقش او در پلیور سرمه ای رنگش، یا شاید هم رنگ رنگی های بادکنک های کارت دعوت بحرینی، کار خودشان را کردهاند و بستهاند بارِ خوب بودن دلم را.
نگاهی به صفحه گوشی که در دستانم لرزیده میاندازم و زیر نم نم های دوست داشتنیِ اشک شوق آسمان، برای بار چندم تک جمله پیامش را زیر و رو میکنم.
از بیت؛ قافیه؛ وزن و هجا، چیزی نمیدانستهام هیچ وقت، اما جمله پیش رویم حتماً یک نوع شعر است.
_جدولا خیسِ سرمامیخوری.بلند شو.
چشمهایم برای یافتن صاحب پیام در تمام میدان دیدم میچرخد و نمیدانم دقیقا از کجا من را زیر نظر گرفته که، هیچ جوره مچش را نمیتواند بگیرد مردمک هایم. لرزش بعدی گوشی باعث میشود چشم بگیرم از خیابان و جستجو کردن او.
_وجهه خوبی نداره برای من که با این سنو سال بخوام وسط خیابون به زور بلندت کنم.پس خودت برو.
همانطور که بلند میشوم پشت پالتویم را میتکانم و بازهم به هر جایی که میتواند باشد چشم می دوزم و نیست. نه خودش، نه چهار چرخ مدل بالای سفیدش.
_کنار خیابون که وایمیستی مزاحمت میشن،بازم صورت خوشی نداره که دست به یقه شم.
تک خنده بلندی میکنم و میتوانم حس کنم هر جا که هست، حالا اخم ریزی روی پیشانیاش نشسته و لبهایش اصرار دارند به یک لبخند دوست داشتنی کوچک.
...
_بسه نسترن.دوست ندارم.
بدون توجه به من رژ قرمز را یک بار دیگر روی لبهایم میکشد و بعد دست به کمر می زند به شاهکارش:به نظرم که خوب شدی.یه چرخ بزن ببینتت خاله.
دیوانهای نثارش می کنم و یک دور،دور خودم میچرخم. با چرخش کوتاهم، دامنِ سارافون کلوشِ سیاه رنگم،اوج میگیرد و من دلم میخواهد هزار دور همینجا دور خودم بچرخم.
دستهایش وسواسانه موهایم را،که حالا به لطف نسترن و اتو صاف شده زیر شال مرتب میکند و بالاخره رضایت میدهد دل بکند از من.
_خب دیگه بسه قرتی خانوم.
ابرویی از تعجب برایش بالا میاندازم و پررویِ کشداری میگویم:دست از سر من برنمیداری یه ساعتِ.پشیمون شدم گفتم بیای کمکم حاضر شم.
_بسه به جای تشکرش.بیا برو بزار استراحت کنم.شب اومدی،زنگ نزن کلید بنداز.البته خدارو چه دیدی ممکن شبم نیای.
همانطور که پالتوی لیمویی رنگم را تن میزنم میگویم:یکم خجالت بکش.
_اگه کاچی لازم شدی بگیا تعارف نکن.یه تک بزنی میارم برات.
پاکت کادویم را محکم به سرش میکوبم و با تاسف بی حیایی میگویم. قبل از اینکه بچهام را هم به دنیا بیاورد خداحافظی سرسری ای میکنم و به دو از خانه بیرون میزنم.
◖@Mahsakhataee ♥️