✍️ تکهای از رمان «سالهای عقرب»
نوشتهی #محمد_بهارلو
اسحاق هیچ نگفت. هوا سنگین بود. آنوقت بود که دید بوی تلخ و تُرشالمانند از پاتیلی است که روی اجاقِ نفتیِ کنجِ کارگاه بخار میکند. گفت: چی روی اجاقات بار گذاشتهای که اینطور دمه هوا میکند؟
ـ هیچ. جوشاندۀ لعابدار.
ـ دعای مِهر و محبت است یا جادوجنبل کهنهونو میکنی؟
ـ چهارتخمه است، با دوبار جوشاندن دست میآورند.
ـ چه بویی دارد؟ نکند روحالاجنه عمل میآوری؟
ـ جای قُدومه و بارهنگ مصطکیِ رومی و سعدِ کوفی زدهام تنگش.
ـ تو قرون میانه بودیم با آتشِ تیز خدمتت میرسیدند.
سنگتراش بناکرد به خاراندن قوز پشتش. گفت: چرا آتش تیز؟
ـ زندهزنده کبابت میکردند تا پاک و تطهیر بشوی.
ـ واسه جوشاندن چهارتخمهای که نصفروز تو آب خواباندهام؟
ـ واسه کمتر از اینش آدمها را دم آتش میدادند جزغاله میکردند.
ـ جادوگرهایی را که با شیطان راه داشتند میسوزاندند.
ـ هیچ اسمی از اَنگ یا داغِ مُهر شیطان به گوشات خورده؟
سنگتراش نگاهش میکرد و پلک چشمهای نمنمیاش را هم میزد. اسحاق گفت: هر خال و ماهگرفتگی یا ورقلمبیدگی روی تن بختبرگشتهای واسهشان اَنگ یا داغ مُهر شیطان بود.
سنگتراش از خاراندن قوزش دست برداشت، گفت: اینجوری باید کرورها آدم را سوزانده باشند.
ـ چه خیال کردهای پس؟ حالا سوزاندنِ جماعت غربتی و کولی و جهودش بهکنار.
@Mohammad_Baharlo