📃 گزارشی از وضع تهران!
➣ @Notes_On_Liberty
❃ ارنست اورسل، جهانگرد بلژیکی بود که در روزگار پادشاهی ناصرالدین شاه قاجار، در سال ۱۲۶۱ به ایران سفر میکند. سفرنامهی قفقاز و ایران، نوشتهی او که در سال ۱۸۸۵ در پاریس به چاپ رسیده است، نکات جالبی را دربارهی آن روزگار در اختیار خواننده قرار میدهد. بخشی از گزارش او از وضع شهر تهران، در زیر میآید:
«در این محلات آرام، سگهای بیشماری سرگرداناند که برخلاف اسلامبول اصلاً مورد علاقه و توجه مردم نیستند. در پای دیواری خزیده و اکثر اوقات در عالم چرت به سر میبرند، فقط گاهی تکه نانی که عابر حیواندوستی به سویشان میاندازد چرتشان را پاره میکند و آنها را مجبور میسازد از جای خود تکانی بخورند و آن را بگیرند. هر کوچه در انحصار دستهای از سگها بود که همدیگر را خوب میشناختند و هرگز اجازه نمیدادند سگ غریبهای به حریم آن ها تجاوز کند. ورود یک ناشناس که سر و وضعش نشان میداد حق دخول به این محله را ندارد، سروصدای تمامی سگها را بلند میکرد، تا حدی که آن تازهوارد راه خود را میکشید و از آنجا دور میشد. بارها من به چشم خود دیدم که سگ سرگردان و کلافهای که از تعقیب چندین سگ متجاوز به ستوه آمده بود، خود را دیوانهوار و بیملاحظه به کوچهای انداخته است، بیآنکه حق ورود به آنجا را داشته باشد و بلافاصله حملهی جدیدی از سوی سگهای اختصاصی آن کوچه -یا ساکنان محل!- عليه او آغاز میشد. به این ترتیب سگ های سرگردان این شهر برای دفاع از حقوق خود یا برای به دست آوردن یک قطعه استخوان یا تصاحب یک ماده سگ زیبا در یک جنگ و ستیز دایمی به سر میبردند، و همهشان نیز از این جدالها نشانههای افتخارآمیزی با خود به یادگار داشتند: بهندرت سگی پیدا میشد که چشمش کور، یا پایش لنگ نباشد. اگر احیاناً سگی دو گوشش سالم و دمش دست نخورده مانده بود، به حق استحقاق به دست آوردن لقب سگ شایسته و خوشبخت تهران را داشت. این حيوانات بختبرگشته -که اغلب محصول وصلتهای ناجور و هوسهای تصادفی و کوچهای بودند- از فرط بدبختی، بیشتر در معرض ابتلا به مرض نفرتانگیز برص که تمامی جسم نحیف حیوان را میخورد قرار میگرفتند و آنگاه با چنان منظرهی چندشآوری در پلیدیها غلت میخوردند که حتی نمیشد به آنها نگاه کرد. اینها در واقع پاریاهای نسل سگ بودند.
اشخاص خیلی فقیر و بدبخت در حوالی دروازهی نو دور هم گرد آمده بودند. اینها در میان بیغولهها و کلبههای گلی، اغلب در زیرزمینها و زاغهها همراه با قاطرهای گرسنه و الاغهای لاغر، با تب و لرز و گرسنگی و صدها بدبختی دیگر زندگی میکردند. به محض اینکه کسی وارد این محله میشد، یک مشت گدا و گرسنه و بدبخت (که واقعاً قابل ترحم بودند) دور او را احاطه میکردند و از او با التماس پول و صدقه میخواستند. برای اینکه به هر کدام از آنها چیزی برسد، از سر و کول هم بالا میرفتند: مردها یکی از اعضای ناقص بدن خود را نشان میدادند، و زنها بچه های رنجور و رنگپریدهی خود را... و همه یکصدا و یکزبان ناله میکردند: ما گرسنهایم! عجیب آنکه درست در نزدیکی آنها، در وسط یک میدان کوچک، تیر اعدام آماده بود. هشدار وحشتناک و غمانگیزی برای همهی این بینوایان!
محلهی زشت و نفرتانگیز دیگری نیز وجود داشت که از فرط تل نجاست و کثافت و بوی گند و تعفّن که همهجا را پر کرده بود، نمیشد از آنجا گذشت. برای ساکنان این کوچههای آلوده و متعفن گذار یک خارجی از این طرفها ترس و وحشت زیاد ایجاد میکرد. در این محله با هر قیافهای که مواجه میشدیم با بیم و سوءظن خاصی ما را نگاه میکرد. بازار آنجا -که از چند دکان محقّر و جدا از هم تشکیل شده بود- با اجناس فاسدی که آنها را به قیمت نازل خریداری یا از میان زبالههای کوچه های شهر جمعآوری کرده بودند، پر بود. اینجا را یهودی محله میگفتند».
📚 | ارنست اورسل، سفرنامهی قفقاز و ایران، ترجمه علیاصغر سعیدی، ۱۳۸۲
#قاجار #ایران #ارنست_اورسل #سفرنامه
➣ @Notes_On_Liberty
➣ @Notes_On_Liberty
❃ ارنست اورسل، جهانگرد بلژیکی بود که در روزگار پادشاهی ناصرالدین شاه قاجار، در سال ۱۲۶۱ به ایران سفر میکند. سفرنامهی قفقاز و ایران، نوشتهی او که در سال ۱۸۸۵ در پاریس به چاپ رسیده است، نکات جالبی را دربارهی آن روزگار در اختیار خواننده قرار میدهد. بخشی از گزارش او از وضع شهر تهران، در زیر میآید:
«در این محلات آرام، سگهای بیشماری سرگرداناند که برخلاف اسلامبول اصلاً مورد علاقه و توجه مردم نیستند. در پای دیواری خزیده و اکثر اوقات در عالم چرت به سر میبرند، فقط گاهی تکه نانی که عابر حیواندوستی به سویشان میاندازد چرتشان را پاره میکند و آنها را مجبور میسازد از جای خود تکانی بخورند و آن را بگیرند. هر کوچه در انحصار دستهای از سگها بود که همدیگر را خوب میشناختند و هرگز اجازه نمیدادند سگ غریبهای به حریم آن ها تجاوز کند. ورود یک ناشناس که سر و وضعش نشان میداد حق دخول به این محله را ندارد، سروصدای تمامی سگها را بلند میکرد، تا حدی که آن تازهوارد راه خود را میکشید و از آنجا دور میشد. بارها من به چشم خود دیدم که سگ سرگردان و کلافهای که از تعقیب چندین سگ متجاوز به ستوه آمده بود، خود را دیوانهوار و بیملاحظه به کوچهای انداخته است، بیآنکه حق ورود به آنجا را داشته باشد و بلافاصله حملهی جدیدی از سوی سگهای اختصاصی آن کوچه -یا ساکنان محل!- عليه او آغاز میشد. به این ترتیب سگ های سرگردان این شهر برای دفاع از حقوق خود یا برای به دست آوردن یک قطعه استخوان یا تصاحب یک ماده سگ زیبا در یک جنگ و ستیز دایمی به سر میبردند، و همهشان نیز از این جدالها نشانههای افتخارآمیزی با خود به یادگار داشتند: بهندرت سگی پیدا میشد که چشمش کور، یا پایش لنگ نباشد. اگر احیاناً سگی دو گوشش سالم و دمش دست نخورده مانده بود، به حق استحقاق به دست آوردن لقب سگ شایسته و خوشبخت تهران را داشت. این حيوانات بختبرگشته -که اغلب محصول وصلتهای ناجور و هوسهای تصادفی و کوچهای بودند- از فرط بدبختی، بیشتر در معرض ابتلا به مرض نفرتانگیز برص که تمامی جسم نحیف حیوان را میخورد قرار میگرفتند و آنگاه با چنان منظرهی چندشآوری در پلیدیها غلت میخوردند که حتی نمیشد به آنها نگاه کرد. اینها در واقع پاریاهای نسل سگ بودند.
اشخاص خیلی فقیر و بدبخت در حوالی دروازهی نو دور هم گرد آمده بودند. اینها در میان بیغولهها و کلبههای گلی، اغلب در زیرزمینها و زاغهها همراه با قاطرهای گرسنه و الاغهای لاغر، با تب و لرز و گرسنگی و صدها بدبختی دیگر زندگی میکردند. به محض اینکه کسی وارد این محله میشد، یک مشت گدا و گرسنه و بدبخت (که واقعاً قابل ترحم بودند) دور او را احاطه میکردند و از او با التماس پول و صدقه میخواستند. برای اینکه به هر کدام از آنها چیزی برسد، از سر و کول هم بالا میرفتند: مردها یکی از اعضای ناقص بدن خود را نشان میدادند، و زنها بچه های رنجور و رنگپریدهی خود را... و همه یکصدا و یکزبان ناله میکردند: ما گرسنهایم! عجیب آنکه درست در نزدیکی آنها، در وسط یک میدان کوچک، تیر اعدام آماده بود. هشدار وحشتناک و غمانگیزی برای همهی این بینوایان!
محلهی زشت و نفرتانگیز دیگری نیز وجود داشت که از فرط تل نجاست و کثافت و بوی گند و تعفّن که همهجا را پر کرده بود، نمیشد از آنجا گذشت. برای ساکنان این کوچههای آلوده و متعفن گذار یک خارجی از این طرفها ترس و وحشت زیاد ایجاد میکرد. در این محله با هر قیافهای که مواجه میشدیم با بیم و سوءظن خاصی ما را نگاه میکرد. بازار آنجا -که از چند دکان محقّر و جدا از هم تشکیل شده بود- با اجناس فاسدی که آنها را به قیمت نازل خریداری یا از میان زبالههای کوچه های شهر جمعآوری کرده بودند، پر بود. اینجا را یهودی محله میگفتند».
📚 | ارنست اورسل، سفرنامهی قفقاز و ایران، ترجمه علیاصغر سعیدی، ۱۳۸۲
#قاجار #ایران #ارنست_اورسل #سفرنامه
➣ @Notes_On_Liberty