Motahhareh,Alizadeh?


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan



نویسنده ی رمان های:
فقط تو /کسی نمیاد به جات عشقم/در حال و هوای عشق/ آرامش حضور تو / نغمه ی عاشقی
در حال نگارش⬅"حماقت"??
ارتباط با نویسنده? @NovelMA
⬅کپی بدون ذکر منبع ممنوع
نویسنده اختصاصی رمان های عاشقانه
@romanhayeasheghane

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


برای هدایت شدن به اولین پارت رمان علامت هشتگ # رو با شماره ی پارت سرچ کنید...
#1
#2
#3

ارسال نقد و نظر:
@NovelMA

اینستاگرام: malizadeh6779


ℳ.Alizadeh dan repost
sticker.webp
27.0Kb


#حماقت 💥🔥

#153

قیافش داشت من رو به خنده می انداخت! حتما با خودش می گفت از چه حرف هایی به چه صحبت هایی رسیدیم!

- معاونِ بانکم!
اینبار ابروهام ناخودآگاه به ریشه ی موهام چسبیدند!
- خوب... خیلی خوبه امیدوارم موفق باشی!

موفق شده بود... با سه سالِ پیشش خیلی فرق کرده بود! نیاز به امیدواری من نبود!

- ممنون. حالا میشه بخوابیم؟
سرم رو تکون دادم و با گفتن "شب بخیر"ی وارد اتاقم شدم. تکیه به درِ اتاق چند نفسِ عمیق کشیدم و سرم رو به طرفین تکون دادم. دستی به روی صورتم کشیدم و به این فکرکردم که یه تصمیم اشتباه چقدر می تونه زندگی یه نفر رو تباه کنه... اگه حالا زنِ ایمان بودم...
پلک هام رو بستم و سعی کردم یه امشب رو به مغزم استراحت بدم... هر چند متمرکز کردنش برای فکر نکردن به چیزی در حال حاضر سخت ترین کار ممکن بود! چیکار کرده بودم با زندگیم؟ چیکار کرده بودم با زندگیش؟؟!
**
دست هام حلقه شده دور ساقِ پاهام و پیشونیم تکیه داده به کاسه ی زانوهام...! یک هفته گذشته بود! یک هفته ای که گذر زمان فقط دردی به درد هام اضافه کرد... صبح همون شبی که در کنار ایمان گذشت، بابا و مامان همراه فرناز و محسن و نازگل از سفر برگشتند... برگشتند و با دیدنم متعجب شدند... اولش دروغ گفتم... گفتم برای دیدنشون اومدم ولی... من هم نمی گفتم چمدونِ بسته شده ام حرف می زد! اینکه قصد موندن کرده بودم تو این خونه خودش همه چیز رو لو می داد! با هر زحمتی بود بالاخره گفتم... گفتم که جدا شدم... طلاق گرفتم! گفتم که دیگه زنِ اردلان نیستم و هیچ نسبتی منبعد باهاش ندارم... گفتم که حق با اونها بوده و شروع این زندگی از اولش هم اشتباه... به حماقتم اقرار کردم و ازشون عذر خواستم که باعث آبروریزیشون شدم! هر چند عذر خواهی من دردی رو دوا نمی کرد... با اینحال باز هم چیزی رو در دلم مخفی کرده بودم...! علت اصلی طلاق! مامان و بابا و فرناز به نوبت ازم می پرسیدند: " تو که خوشبخت بودی چی شد یه دفعه؟" و من در جوابشون تنها گفته بودم:" قبل از من زن داشت!" راست نگفته بودم... دروغ هم نگفته بودم... فقط می دونم بهترین کار بود که همه چیز رو نگفته بودم! از اون روز به بعد اوضاع خونه تعریفی نداشت و مسببش فقط من بودم! فشار مامان بالا رفت و یک شب رو در بیمارستان بستری کرد... بابا کم حرف بود و بعد از این قضیه غیر از مواقع ضروری حرفی نمی زد! درد داشت... اینکه آشفتگی اعضای خونواده ات رو ببینی و بدونی که بانیش تویی! درد داشت... وقتی شهروز زمانی که مامان بستری بود تو بیمارستان من رو به اتاقش برد و ازم حرف کشید! یعنی قصدش حرف کشیدن بود ولی در جواب سرگردونی هاش همون چیزی رو گفتم که به بقیه گفته بودم! سرزنشم کرد که چرا از همون اول که مشکل اصلی رو درک کردم بدون اینکه از کسی مشورت بگیرم برای زندگیم تصمیم گرفتم؟! خبر نداشت که من قرار بود یه عصر نحس زمستونی بهش زنگ بزنم و بگم که حالم خوبه... دیگه مشکلی ندارم... همه چیز عالیه! ولی نبود... درست قبل از اینکه موفق بشم به تماس گرفتن، با دیدنِ یه نفر، دیگه نه حالم خوب بود و نه همه چیز عالی... مشکلات روی سرم هوار شده بودند و... شهروز نمی تونست باور کنه که من طلاق گرفتم... از اردلانی که اونقدر دوستش داشتم... البته حق هم داشت! من خودم هم باورم نمی شد!
سرم داشت منفجر می شد و صداهایی از بیرون می اومد... دیگه خبری هم از اردلان نداشتم... نباید هم... چون دیگه هیچ تعلقی بهش نداشتم! مرجان در این یک هفته بارها و بارها باهام تماس گرفته بود و من جوابش رو نداده بودم... آخر سر هم دیروز به اینجا اومد... من ازش چیزی نپرسیدم و اون هم چیزی نگفت! درباره ی اردلان!

با تقه هایی که به درِ اتاقم خورد سرم رو بلند کرد و " بفرمائید" ی گفتم که خودم هم به زور شنیدمش! در باز شد و با دیدن قامت مردی که اصلا حضورش رو در چهارچوب درِ اتاقم انتظار نداشتم ناخودآگاه مغزم به پاهام فرمان ایستادن داد!

@Novels_M_Alizadeh


#حماقت 💥🔥

#152

" پریناز"

بوی مهر و محبت، هنوز هم از جای جای این خونه برام قابل استشمام بود. حتی حالایی که مامان و بابا خونه نبودند! کیسه ی داروهام رو روی اپن گذاشتم و کمرم رو تکیه زدم به لبه اش... نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم و غم عجیبی ته دلم خونه کرد... گناه بابا و مامان چی بود که باید برگشت من رو به این خونه متحمل می شدند؟ چطور باید این آبروریزی رو دووم می آوردند؟
لبم رو به دندون گرفتم و به سمت اتاق راه افتادم. دستم که روی دستگیره نشست قلبم بی قرار خودش رو به دیواره ی سینه ام کوبید...
اتاقم همون اتاق بود... هیچ تغییری نکرده بود... ولی من... تغییر کرده بودم! پریناز قبل نبودم... 20 ساله نبودم، 24 ساله بودم! دختر نبودم، حالا یه زنِ مطلقه بودم! با سابقه ی غمناک سقط جنین!
تو همین اتاق... برای اولین بار بهم زنگ زد... چقدر خام بود که فکر می کردم من رو بخاطر خودم می خواد... چقدر بی تجربه بودم که نفهمیدم سردی رفتارهاش بعد از ازدواج منشا می گیره از عشقِ دروغینش! به من... منی که... منی که با تمام وجودم دوستش داشتم!

- یا الله!
صدا، صدای ایمان بود... حتما چمدونم رو آورده بود. دستی به پلک های دردناکم کشیدم و از اتاق خارج شدم. با دیدنم در حالی که به سمتم می اومد پرسید:
- کجا بذارمش؟
از جلوی در اتاق کنار رفتم و گفتم:
- داخل همین اتاق ممنون!

سری تکون داد و وارد اتاق شد. پیرهنش رو با یه بافتِ آبی آسمونی رنگ عوض کرده بود و این رنگ بیشتر مظلومیت صورتش رو به رخ می کشید!
از اتاق که خارج شد، دست هام رو درهم قلاب کردم و در حالی که سعی می کردم به چشم هاش نگاه نکنم گفتم:
- زحمت شدم امشب برات. خیلی ممنون دیگه کاری ندارم!
- احیانا چشم های من که تو یقه ام نیست؟

مردمک هام بالا کشیده شد و اینبار به چشم هاش خیره شدم.
- آهان حالا شد! خوب تو کجا می خوابی؟

من کجا می خوابم؟ مگه قرار بود اون هم امشب اینجا بخوابه؟!
- چه فرقی می کنه؟

گردنش رو کج کرد و چشم هاش شیطون شد!
- فرقش اینه که منم بدونم باید کجا بخوابم!

چشم های اون شیطون و چشم های من از حدقه بیرون زده!
- چی؟ می خوای اینجا بخوابی؟
- مثل اینکه خونه به من سپرده شده ها!
- ولی... من امشب اینجا...
- اصلا یه کاری کنیم! تو برو توی اتاقت بخواب، منم یه گوشه ای از هال می خوابم!

توقع داشت که با هم دراز به دراز بخوابیم؟؟!
- ببین ایمان... من امشب اینجام. دیگه تو می تونی بری! خونه خالی نیست!
شیطنت از چشم هاش پر کشید و نگاهش نیزه شد درون چشم هام!
- آهان اونوقت کسی نیمه شب تشریف بیاره تو خونه، شما از پسش برمیایی؟!

معلوم بود که نه...!
- خوب اینجوری که نمیشه ، یعنی مادرت اینا نمی گن تو کجا موندی شب رو؟

عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و دست هاش رو روی سینه اش جمع!
- خانوم مارپل! پس من این یه هفته هر شب کجا بودم؟ الانم از خونمون میام. لباسام رو عوض کردم و یه سری هم به اهالی خونه زدم. مطمئنا مشکلی از سمت اون ها وجود نداره. اگه هم از طرف پدر و مادرت نگرانی باید بگم که من صبح ساعت 7 می رم خونمون و بعد از صبحونه باید برم سرکارم! و اونها اصلا منو نمی بینن!
با یاداوری اینکه فردا با پدر و مادرم رو در رو می شدم چهره ام گرفته شد.
- اصلا اگه پدر و مادرم بپرسن من کی اومدم بهشون چی بگم؟ اگه بگم تو شب پیشم بودی که نمیشه اگه بگم شب رو تنها خوابیدم هم بازم نمی شه!
- پریناز؟
نگاهش کردم و گفت:
- اینکه دیگه نگرانی نداره! اونها فردا 10- 11 صبح به زور می رسن. تو بگو صبح زود اومدی و کلید رو هم از ما گرفتی! الانم با اینکه دیر وقته ولی یه زنگ بهشون بزن و مثلا مطمئن شو که فردا صبح می رسن. اونوقت دیگه بی خبر هم نیستی ازشون!

تا حدودی می شد گفت که یکی از مشکلاتم حل شده بود! توسط ایمان! البته اینکه بگم "یکی" هم بی انصافی بود... ایمان تماما امشب در حال حل کردن مشکلات من بود!
- حالا اجازه هست که بخوابیم؟ فردا باید 8 سرکار باشم!

سری تکون دادم ولی هنوز دلم رضا نبود که امشب رو با ایمان تو یه خونه به صبح برسونم...! نمی دونم توی چهره ام چی دید که اینبار با لحنی که دیگه درش نرمی حس نمی شد گفت:
- اگه مشکلتم یه چیز دیگه است که می تونی درِ اتاقت رو قفل کنی. هرچند اگه رو من شناخت داشته باشی می دونی که...

اون لحظه فقط دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه! این پسر همیشه نگفته ها رو می دونست! هم سه سال پیش توی کافی شاپ و هم امشب تو این خونه!
- کجا کار می کنی؟!

نفهمیدم چرا این سوال رو پرسیدم! فقط خواستم حرف رو عوض کرده باشم...! هر چند ناشیانه!
متعجب نگاهم کرد و کوتاه پاسخ داد:
- بانک!

سعی کردم به خودم مسلط باشم، بنابراین ابرویی بالا انداختم !
- آهان! فکر کردم شغلتو عوض کردی!

لب هاش رو به داخل دهنش جمع کرد.
- شغلم همونه... ولی خب پستم عوض شده!
- الان چه سمتی داری؟

@Novels_M_Alizadeh


هميشه مواظب حرف زدنمون باشيم
چه با كوچيكترا چه بزرگترا!
اصلا وقتي پاي قلب و احساس مياد وسط
ديگه سن و سال معنايي نداره!
قلب يه موجود حساس و زود رنجه
حتي اگه يهو صدامون ناغافل رو كسي بلند شه
ممكنه قلب اون آدم چندين تكه بشه !
ميدوني دل شكستن چه تاواني داره!؟
ميدوني خدا رو بندش چه غيرتي داره!؟
حواسمون به هم باشه
ما آدما رو زمين كسي رو جز همديگه نداريم...!


#حتما_بخونید


امشب خیلی شب بزرگیه... مبارک هممون باشه❤




برای هر نویسنده ای، نوشته اش ارزشمنده... ولی یه قسمت هایی از رمان عجیب به دلش می چسبه! برای من پست های امشب از همون دسته ان😊 امیدوارم شما هم لذت ببرید😍

برای هدایت شدن به اولین پارت رمان علامت هشتگ # رو با شماره ی پارت سرچ کنید...
#1
#2
#3

ارسال نقد و نظر:
@NovelMA

اینستاگرام: malizadeh6779


باید تو رو پیدا کنم، هرروز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت، حتی از این کمتر نشی!
🎵💔


#حماقت 💥🔥

#151



" پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی
محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی"

پلکی زد و اشک های چون مرواریدش چکید بر روی زمین یخ زده ...
- گریه نکن!

پریناز دستی روی صورتش کشید. منکر این نمی شد که دلش کمی فقط کمی از بار غصه ها رها شده است!

- مگه با چشمای تو دارم گریه می کنم؟ چشمای خودمه دوست دارم باهاشون گریه کنم!

ایمان دستش را انداخت و اینبار سر نزدیک کرد!
- با چشمای من گریه نمی کنی... ولی داری وادارشون می کنی تا با چشمات همدردی کنن!

پریناز سر عقب کشید و اشک هایش... شاید آنها هم مات و مبهوت ماندند و ادامه ندادند!
ایمان که او را حیران دید ابرویی بالا انداخت، دست چپش را بالا آورد و انگشت کشید بر روی صفحه ی گردِ ساعتش...
- ساعت دوازده شب شد... بریم؟

تنها سری تکان داد و به سمت درِ صندلی شاگرد رفت... سوار که شد ماند ایمان و سوزِ سرد هوا و خدایی که شاهد بود این غم به این زودی ها قصد تمامی ندارد!

" باید تو رو پیدا کنم، هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت، حتی از این کمتر نشی"

@Novels_M_Alizadeh


#حماقت 💥🔥

#150

پریناز ناچار از جا بلند شد و میز را ترک کرد. می دانست بد دل شکست، تند خرف زد و یک طرفه قضاوت کرد، سه سالِ گذشته ی ایمان را بی خبر قضاوت کرد... قدم تند کرد به دنبال اویی که از رستوران خارج شده بود و می توانست از دلش در بیاورد؟

" با اینکه بی تاب منی، بازم منو خط می زنی
باید تو رو پیدا کنم، تو با خودت هم دشمنی"

در را باز کرد و سوز هوای سرد گونه هایش را نشانه رفت. آنقدر حواسش پی ایمان و دلِ شکسته اش بود که فراموش کرد روی زمین سُر، سرعت قدم هایش را کم کند!
- ایمان... ایمان صبر... هــــــیع!

خودش را بین زمین و آسمان معلق دید و پیش از آنکه روی زمین فرود آید تنِ کوفته اش دردناک شد... بی شک با افتادنش دیگر جانی برایش نمی ماند! چشم بست و خودش را برای گرومپی افتادن بر روی زمین آماده کرد! تنش که روی زمین افتاد، صدای "آخ" ی از زیر تنش بلند شد و جالب تر اینکه دردی را حس نکرد!
زمینِ سرد و یخ زده چه زمان اینقدر نرم و برجسته شده بود؟! تنش را کنار کشید و با دیدنِ ایمان که خودش را به زیر او پرت کرده بود، فکش به زمین سرد چسبید!
- یا خدا!

هر دو دستش را جلوی دهانش گرفته بود و به او خیره شده بود که با درد دستش را روی زمین گذاشت و تنش را بلند کرد. نگاهِ پریناز که در صورت ایمان افتاد از شرم لب گزید.
- وای... من رو تو افتادم! هی!

در آن لحظه هزاران بار در دل خداراشکر کرد که شب و بود و هوا سرد و اطرافشان خلوت!
ایمان دستی به تن کوفته اش کشید و به زحمت از جا بلند شد و خطاب به پریناز که همچنان مبهوت بر روی زمین زانو زده بود گفت:
- بلند شو اونجا نشین. من تنمو پرت کردم که تو پهن نشی تو برف ولی انگار نه انگار!

پریناز تکانی خورد و به خود آمد. زانوانش را از روی زمین بلند کرد و دستانِ یخ زده اش را بهم مالید.
- کاش دستمو می گرفتی... اینجوری هم خیس شدی هم له!

و اشاره ای به پیراهنِ مشکی رنگ او که از زیر کاپشن خیس و کمی گلی شده بود، کرد. کاپشنش هم... تعریفی نداشت!
- مهم نیست... فاصله ام باهات زیاد بود دیر رسیدم بهت! حتی اگه می گرفتمت هم چون کامل عین هلال بدنت به جلو خم شده بود، بازهم روی زمین می افتادی! مجبور شدم رو شکمم بیفتم زمین و توهم روی من!

پریناز شرمنده قدمی به سمتش برداشت و در گوی های تیره اش خیره شد.
- من واقعا شرمنده ام... هم بابت الان و هم چند دقیقه پیش تو رستوران!

ایمان منظورش را گرفت... لبخند زد... لبخندی که هر معنایی می داد الا آنی که باید!
- مهم نیست... نیش عقرب نه از روی کینه است، اقتضای طبیعتش این است! توام بی انصافی تو خونته!

پریناز ابرو درهم کشید.
- حالا من شدم عقرب؟ واقعا که خیلی بی تربیتی پسرِ همسایه!

ایمان رو گرداند و به سمت ماشین قدم برداشت.
- بی انصافی... بی انصافی که نمی دونی من دارم درد می کشم نه کِل!

پریناز به دنبالش افتاد و ایمان ادامه داد:
- درد من بدنِ لاغر شدته... چمدونِ بسته شدته... غم تو چشماته... درد من سقط بچته... انگ طلاق رو پیشونیته...!

نزدیک ماشین که شد به سمتش برگشت و پرینازِ ایستاد... با همان نگاهِ مات و شرمنده اش...
- می فهمی دردمو؟ درک می کنی منو؟ بخدا که تو این سه سال فقط دعات کردم... ولی نمی دونستم به دعای پسرِ همسایه دخترِ همسایه خوشبخت نمیشه!

" کی با یه جمله مثل من،
می تونه آرومت کنه؟"

چشم های پریناز همچنان خیره ی نگاهِ سرخ ایمان بود.
- بخدا که هیچ وقت... هیچ وقت همچین شبی رو آرزو نکردم. حاضر بودم بمیرم ولی تو رو تو این حال نبینم!

ناخوداگاه قدمی به سمت عقب برداشت و به بدنه ی ماشین چسبید.
- لعنت به مسبب حالِ خرابت!

حرف های ایمان، آتشی بود بر جان او...او هم به مانند پریناز، اردلان را لعنت کرده بود! تنش را لرز گرفت و سرش را به زیر انداخت...

- من باختم زندگیم رو... من... تموم شدم!

سربلند کرد و... چشمانش حلقه ی اشک داشت...؟!
- من حماقت کردم... تو رو خط زدم و زندگیم رو خط خطی کردم...! چه تو بخوای چه نخوای من تاوان دلِ شکسته ات رو دارم می دم!

" دلگیرم از این شهر سرد،
این کوچه های بی عبور..."

اشکش چکید و قلبِ ایمان فشرده شد...
" آخر یه شب، این گریه ها
سوی چشامو می بره..."

- من حتی نمی دونم چطور به پدر و مادرم بگم که جدا شدم... اونا فردا که برگردن سفر رو زهرمارشون می کنم!

" باید تو رو پیدا کنم،هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت، حتی از این کمتر نشی"

ایمان قدمی به سمتش برداشت و مقابلش ایستاد... دستش را با فاصله کنار بازوی پریناز نگه داشت...
- همه چیز درست می شه... قول می دم تا جایی که بتونم کمکت کنم!

" پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی
محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی"

فینی کرد و اشک هایش قصد تمامی نداشت!
- تقدیر هم کم مقصر نبود!

داشت روحیه می داد... به کسی که دنیایش را تمام شده می دانست.. می خواست به گردنِ روزگار بیندازد و شانه های پرینازش را از سنگینی غصه ها رها کند!


#حماقت 💥🔥

#149

" راوی"

- چی می خوری؟

دستانش را روی سینه قلاب کرده و اخم هایش درهم بود.
- گفتم که گشنه ام نیست. خسته ام. می خوام بخوابم. لطفا زودتر منو ببر خونه!

چشم هایش را بست و نفسش را از راه لب های جمع شده اش بیرون فرستاد.
- پریناز... لجبازی نکن!

ولی او امشب و درست زمانی که ایمان درگیر جمله ی شنیده شده اش در بیمارستان بود، قصد لجبازی داشت!
- زهرمار! دارن اینجا؟

دستش را روی گونه اش کشید و بدنش را به سمت پرینازِ مقابلش!
- یه امشب... فقط یه امشب منو درک کن! کاری که هیچ وقت نکردی!

جا خوردن پریناز را دید و عقب کشید... دید و سنگین پلک زد. دستش را بالا برد و با حرکت دادن آن گارسون را صدا زد. مردِ یونیفرم پوش نزدیکش شد و پس از گرفتن سفارش از میز آنها دور شد.

گوشی اش را به دست گرفت و با دیدن علامت دریافت پیام بر روی صفحه، وارد صندوق پیام هایش شد. در اوج بی حالی اش فقط پیام مسخره ی امین را کم داشت!

" خوش بگذره نکبت! امشبم که دیگه تنها نیستی! بالاخره بعد از اندی سال دنیا به روت خندیده. آخرشم این شب خوابیدنا خونه ی آقای فهیم به یه دردی خورد!"

گوشی را روی میز رها کرد و در دل پوزخندی به حرف های امین زد. می دانست امشب را تا صبح بی خواب است!
- تو امشب یه چیزیته!

سربلند کرد و نگاهِ خیره ی پریناز را به روی خود دید. لحظه ای نگاهش را دزدید و دوباره خیره اش شد.
- من فکر می کردم خانواده ام امشب از سفر برمی گردن. یعنی به من که اینطور گفتن!

پنجه در موهای آشفته اش کشید.
- اینطور قرار بود، ولی بخاطر سرمای هوا راه بندون شده. موندن تو راه... احتمالا تا فردا صبح برسن!

انگشت به سمت لبِ زیرینش برد و ناخن هایش قصد آزار رساندن به پوستِ لبش را داشتند!

- می دونم دیدنِ من ناراحتت می کنه... می دونم اذیت می شی... ولی همین تو اگه نبودی من امشب نمی دونستم باید چیکار کنم؟! لطفا تحملم کن... فقط یه امشب!

سیاهِ نافذِ چشمانش در عسلی چشمان پریناز تیز شد.
- دردِ من یه چیز دیگه است!

لب هایش را از هم فاصله داد و مردد پرسید:
- چی؟
سر به سمتی دیگر برگرداند و زیر لب گفت:
- بماند!
- بهم بگو ایمان... من تاحالا اینقدر تو رو بهم ریخته ندیده بودم... حتی وقتی... وقتی...

نگاه ایمان را که به سمتِ خود دید جمله اش را با صدای آرامی تکمیل کرد!
- بهت جوابِ رد دادم!

ایمان با نگاهش پوزخند زد و گارسون که همراه ترولی غذا نزدیک میز شد، پریناز در دل دعایش کرد. هر چند او هم بعد از چیدن ستِ میز و ظرف غذا از آنها دور شد!
- خوب... یه سوال ازت می پرسم! حالا خوشبختی؟!

نگاه پریناز بالا کشیده شد و آب دهانش سقوط کرد به عمیق ترین نقطه ی بدنش... حتما که تا الان شک کرده بود به رفتارهای پریناز... به چمدانش... به حالِ خرابش...

- جدا شدیم!

نگاهِ ایمان رنگ تعجب و ناباوری به خود گرفت. در حقیقت تصور می کرد پریناز دلخور از شوهر چند روزی را مهمان پدر و مادرش خواهد شد!
- جدا شدین؟!!

غم در دلش قل می زد و او خشمگین بود... از شکسته شدن غرورش!
- آره... طلاق گرفتم... مگه تو همینو نمی خواستی؟! مگه تو شب و روز منو نفرین نکردی بخاطر دلِ شکسته ات؟ بخاطر اینکه چون دستت خالی بود بهت گفتم نه؟ بخاطر اینکه دوستم داشتی و من ردت کردم... بخاطر اون حرفی که تو کافی شاپ بهت زدم؟ حالا بخند... حالا شاد باش... حالا برو سجده ی شکر به درگاه خدا بذار که تو رو به آرزوت رسوند! حالا نیشخند بزن و بهم بگو که حقمه! از امشب به بعد شبِ شادی توئه و عزای من! بهت تبریک می گم!

گفت و گفت... تاخت و تاخت... کلمه پشت کلمه ردیف کرد و ندانست... جمله هایش باری دیگر می شد زهری بر دل ایمان! متهمش می کرد به کار نکرده! زخم زد و نمی دانست چه شب ها که ایمان با نگاهِ تَرَش به درگاه خداوند خوشبختی او را آرزو کرد و صبری برای خودش... چه شب ها که تا صبح خیابان های تهران را قدم زد و صبح دم چیزی شبیه به جنازه اش را به خانه رساند... چه روزها که تلاش کرد تا او را از قلبش بیرون بیندازد اما کلیدِ قلبش را گم کرده بود!

به مانند کسی که یک سطل آب یخ بر سرش بی هوا ریخته بودند، مسخ شده به پریناز نگاه می کرد و پریناز شاهد رنگ به رنگ شدنش بود! نگاه پایین کشید و به دستِ مشت شده اش رسید که سخت رومیزی را چنگ می زد...

- هنوزم مثلِ همون سه سال پیش... بی انصافی!

گفت و از جا بلند شد... به سمت صندوق رفت و پولِ غذای دست نخورده اش را حساب کرد... و پریناز ماند و لبی که از شدت شرمندگی می گزید! در رستوران را به عقب هل داد و تنِ گر گرفته اش پرت شد در سرمای استخوان سوز هوا!

" باید تو رو پیدا کنم، شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی، تقدیر بی تقصیر نیست"

@Novels_M_Alizadeh


این یه پارت واسه امشب، پارت های بعدی رو به احتمال زیاد فردا شب براتون می ذارم😊
شبتون بخیر، اینجا که خیلی یخه😁



برای هدایت شدن به اولین پارت رمان علامت هشتگ # رو با شماره ی پارت سرچ کنید...
#1
#2
#3

ارسال نقد و نظر:
@NovelMA

اینستاگرام:
malizadeh6779


#حماقت 💥🔥

#148

" پریناز"

پاهام رو به دنبال خودم می کشوندم و مثل یه آدم بی کس و کار دنبالِ پسرِ همسایمون افتاده بودم!
کیسه ی دارو های من دست اون و دست های من یخ زده! نگاه گردوندم تا پرایدِ سفیدش رو پیدا کنم و در نتیجه با ندیدنش بالاخره لب باز کردم و بی طاقت پرسیدم:
- خسته شدم، خیلی مونده برسیم به ماشین؟

از حرکت ایستاد و به سمتم برگشت. هم شونه ی هم راه نمی رفتیم ولی اختلاف قدم هامون هم زیاد نبود!
- نزدیکیم بهش!

نزدیک بودیم؟ پس چرا من هر ماشینی رو می دیدم الا پراید سفید؟!
اینبار هم شونه ی هم راه افتادیم و با توقف قدم های ایمان، قدم های من هم متوقف شد! هر دو کنار ماشین سفید رنگی وایستاده بودیم... ولی ماشینی که پراید نبود! خواستم حرفی بزنم که سوییچ رو از جیبش بیرون کشید و با شنیدن صدای بازشدن درهای ماشین، دهنِ من هم بسته شد! دستم رو به سمت دستگیره دراز کردم و در سکوتی که همه اش ناشی از درگیری ذهنم بود روی صندلی شاگرد جا گرفتم. چرا فکر می کردم ایمان باید همون ایمان سه سال پیش باشه؟ چرا فکر می کردم ماشینش باید همون پراید باشه نه سمند؟! گذر زمان هرچند من رو به بدبختی کشوند ولی روی خوشش رو به ایمان نشون داده بود!

با قرار گرفتن چیزی روی پاهام به خودم اومدم و به کیسه ی داروهام خیره شدم. بی انصافی بود اگه واسه علاف کردنش در این چند ساعت ازش تشکر نمی کردم!
- زحمت دادم بهت!

استارت زد و ماشین رو به حرکت در آورد.
- وظیفه بود!

وظیفه؟ کی تعیین کرده بود که جمع کردن من از کوچه وظیفه است؟
- ایمان؟

دستش رو به سمت داشبورد ماشین برد و سیستم گرمایشی ماشین رو فعال کرد.
- بله؟
- چمدونم...
- تو صندوقه!

حتی نذاشت حرفم رو کامل کنم! به برف پاکن های پرتلاطم شیشه ی جلو خیره شدم که چطور قطرات برف رو پرت می کردند به چپ و راست!
- کجا داریم می ریم؟
- خونه!

خونه؟ کدوم خونه؟ نکنه مامان و بابا برگشته بودند؟ اگه نیومده باشند... من که کلید نداشتم...! کدوم خونه دقیقا می خواستیم بریم؟ نکنه...
- من کلید ندارم!
- منم نگفتم داری!

خدایا چش شده بود؟ چرا اینقدر کوتاه و پر غیض جوابم رو می داد؟
- پس...

دستش روی دنده نشست و با هدایت کردنش به جلو سرعت ماشین رو بالا برد.
- خوب... بدون کلید که نمی شه وارد خونه شد!
- من دارم!

خدایا... می شد مثل آدم جوابم رو بده و هی مغزِ من برای به نتیجه رسیدن سوال بیشتری طرح نکنه؟ صورت به سمتش برگردوندم و به نیمرخش خیره شدم. زل زده بود به جاده و ابروهاش... در اثر نزدیک تر شدن بهم کوتاه تر به نظر می رسیدند!
- کلید خونه ی...

صدای نفس کلافه اش رو که شنیدم، لب گزیدم و ساکت شدم. فرمون رو به راست گرفت. شمرده حرف می زد ولی همین شمرده حرف زدنش نشون از این داشت که حسابی بی حوصله است!
- کلید... د...ا...ر...م! کلیدِ خونه ی شما رو... بابات در نبودش خونه رو به ما سپرده... من شب ها خونه ی شما می خوابم تا یه وقت آقا دزده فکر نکنه خونه خالیه!

دستم بی هدف درون کیسه ی دارو هام رفت و بدون اینکه برام مهم باشه یکی یکی قرص ها رو از کیسه خارج می کردم و فقط نگاهشون می کردم. حتی اسمشون رو هم نمی خوندم! همین که امشب تو کوچه نمی موندم جای شکر داشت!
- ایمان؟

پنجه کشید درونِ موهاش... از چی اینقدر بی اعصاب بود؟ از دیدن من؟
- چیزی شده؟ به نظرم یه جوری هستی!

چیزی نگفت... ولی من منتظر بودم... منتظر جوابش! دستش رو به سمت ضبط برد و کمی بعد صدای آهنگ در فضای ماشین پیچید... با اینکارش جوابم رو داد! ولی نه جوابی که منتظرش بودم... در واقع بهم فهموند که در حال حاضر باید خفه خون بگیرم...! واقعا حوصله نداشت... چراش رو دیگه من نمی دونستم! تا زمانی که زبون باز نمی کرد هم این مجهول با من همراه بود!
ماشین که مقابل رستوران بزرگی متوقف شد، سرم رو به سمتش برگردوندم و منتظر نگاهش کردم. سرش رو به سمتم برگردوند و همزمان با چرخش سوییچ در محل استارت، صدای سکوت در فضا پیچید...
- پیاده شو.
- کجا می ریم؟

دستش رو دراز کرد و اشاره ای به درِ همون رستوران!
- مشخص نیست؟ می ریم شام!
- ولی من گرسنه ام نیست!

دروغ می گفتم... مثلِ...!
- منم نپرسیدم گشنته یا نه! گفتم می ریم شام!

زور بود...؟
- من...
- تو گشنته... از حال رفتنتم یه بخشیش بخاطر ضعفت بوده! پیاده شو من واقعا امشب بی اعصابم!

در رو که باز کرد و تنش رو به پایین پرت، دستم بی اختیار به سمتِ دستگیره ی در رفت. دقیقا چی گفت؟ از حال رفتنم یه بخشیش بخاطر ضعفم بوده؟ پس بخش دیگه اش...؟! آه... خدایا... نکنه فهمیده بود...؟!

@Novels_M_Alizadeh


دبیر شورایعالی فضای مجازی: هر آن ممکن است فیلتر تلگرام پیش بیاید/ رئیس جمهور گفته؛ کشور باید از پیام رسان غالب خارج شود.


صحتش رو مطمئن نیستم ولی امروز زیاد شنیدم.
ایتا رو نصب کنید و ادرس کانالمون رو سرچ. بین پیام رسان هایی که گشتم به نظرم بهترینشون بود. پیشنهاد بهتری هم دارید بهم خبر بدید.

@NovelMA


💯مثل تلگرامه😊👍
نصبش کنید و سرچ کنید @NovelsMAlizadeh

عین لینک همینجا منتها بدون آندرلاین (_)
اونجا کانالمون هست. پیشنهاد می کنم در
اولین فرصت عضو بشید هر وقت تلگرام فیلتر شد اونجا ادامه میدیم. چیز خوبی که داره اینه که انگار تلگرام دومه، کاملا عین هم.
یادتون نره ‼️


?مُنْتَظِرِ?مُنْتَقِمْ? dan repost
Eitaa.apk
10.8Mb
🔴 فیلتر تلگرام.

برنامه #ایتا👆که بامهندسی معکوس دقیقاشبیه تلگرام ساخته شده وبا افتخار کاملا ایرانی است وسرعتش عالی👆

دانلودونصب کنیدوسپس واردکانال آخرالزمان شوید👇
https://eitaa.com/entzaryar_313


آب شدن کمترین حالتی بود که می تونست به خودش بگیره نه؟😢



برای هدایت شدن به اولین پارت رمان علامت هشتگ # رو با شماره ی پارت سرچ کنید...
#1
#2
#3

ارسال نقد و نظر:
@NovelMA

اینستاگرام:
malizadeh6779


ℳ.Alizadeh dan repost
sticker.webp
51.7Kb


#حماقت 💥💥

#147

دستی که با اون ساکِ باشگاهش رو پشتِ شونه اش نگه داشته بود، مثل بدنِ من سست شد و ساک روی زمین نشست... کاپشنِ اسپرتِ عسلیش از دونه های برف خیس بودند و من شدیدا در تلاش بودم به هر جایی نگاه کنم الا چشم هاش! و اون... نگاهش رو از من گرفته بود و به چمدونم خیره بود...! حتی اگه مسافرت یکماهه هم قرار بود برم چمدون به این بزرگی نیاز نبود!

- مگه شما نمی دونید خانواده اتون مسافرتن؟

آه از نهادم بلند شد... مگه قرار نبود دیشب برگردن؟ پس...
خدایا میشه بکشی؟ من تو تاریکی هوا باید چه غلطی می کردم؟ برمی گشتم به خونه ای که امروز با تک تک دیوار هاش خداحافظی کرده بودم؟!

دستم رو بلند کردم تا به جایی بند کنم... حفظ کردن این تنِ ضعیف کار منِ شکست خورده نبود! ولی دستم فقط روی هوا می چرخید... کجا رو باید می گرفتم؟

زانوهام که تبر زده شد روی زمین افتادم و چشم هام سیاهی رفت... اونقدری تو این مدت خون از دست داده بودم که جونی توی بدنم نمونده باشه!

صدای " یاخدا" گفتنش رو شنیدم و بعد حضورِ خودش رو زانو زده کنارم حس کردم.
- پریناز؟ چت شد؟

سربلند کردم... با هر زحمتی که بود... نگاهش کردم و نگاهِ نگرانش رو دیدم... برای کی نگران شده بود؟ من؟ من که شکسته بودمش؟!
لاغر شده بود... صورتش جا افتاده تر شده بود... چشم هاش ولی همون چشم ها بودند... مهربون... نافذ... و شاید هم عاشق!

خدایا چی رو می خوای بهم ثابت کنی؟ اینکه چقدر ذلیل شدم؟ به خودت قسم که الان وقتش نیست... نمی کشم!
تواین تاریکی شب... من بودم و شاهد شکستم و پسری که شک ندارم گرفتارِ آهش شدم! بخاطر چی ردش کردم؟ بخاطر چی پسِش زدم؟ حقم بود... اینهمه حقارت حقم بود...

- پریناز؟ حرف بزن...
الفِ اسمم رو نمی کشید ولی... قشنگ صدام می زد!
- پاشو... پاشو هوا سرده مریض می شی اینطوری!

مریض...؟ بودم... مگه نمی دونست؟
- چشم هاتو باز کن ببینم! نخواب... نخواب دختر!

من که چشم هام بسته نبود... می دیدمش... البته از زیرِ پلک های نیمه بازم! حتی سوزش صورتم هم نتونست پلک هام رو وادار کنه... به باز شدن... کاش می شد بهش بگم با همین دست هایی که روی صورتم ضربه می زد، گلوم رو بگیره! بگیره و اونقدر فشار بده تا هم خودش رو راحت کنه و هم من رو...
- صدام رو می شنوی؟ می شنوی؟ با تو...
می شنیدم... ولی تا همین یک ثانیه پیش... دیگه نمی شنیدم و... نمی دیدم!
**
"راوی"

نگاه می کرد به جسمِ نیمه جانش و... جانِ خودش می رفت! چه اتفاقی افتاده بود؟ آن چمدان و این حالِ خراب... چه می خواستند به او بگویند؟ چه خبری را می رساندند؟ با صدای دکترِ اورژانس نگاه کَند!
- چی شد که از حال رفت؟

مردمک چشمانش نافرمانی کردند و دوباره به سمت پریناز برگشتند...
- وسط کوچه یه دفعه افتاد!
- از صبح چیزی خورده؟

باید می دانست؟
- نمی دونم!

زن سرتاپایش را کاوید.
- به تازگی سقط داشته؟

نگاهش با شدت به سمت دکتر برگشت و... دنیا تمام شد برایش...! زمان ایستاد و زبانش لکنت گرفت...
- نمی... دونم!
- مگه شما همسرش نیستید؟

اتاق بازجویی بود یا اورژانس بیمارستان؟
- من از... آشناهاشون هستم.

آشنا بود دیگر... از نوع غریبه اش!
زن نگاهی به پریناز انداخت و نگاهی به ایمان...
- افت فشار و قند داشته... احتمالا امروز چیزی نخورده. از طرفی بعد از معاینه من احتمال سقط رو هم به تازگی می دم. حالا بیدار که شد از خودش می پرسم. فعلا این سرم و چند تا آمپول رو پرستار براش تزریق می کنه، بهوش که اومد خودم تذکرات لازم رو بهش می دم.

وقتی که رفت، ماند ایمان و یک جمله از ده جمله های دکتر که در سرش غوغا می کرد! احتمال سقط به تازگی...!

پلک روی هم فشرد و باز هم به پریناز خیره شد... پرستار مشغول انجام تجویزات دکتر بود. هوای اتاقک اورژانس برایش کم بود... از آن خارج شد و خارج شدنش مصادف شد با صدای زنگِ موبایلش... دستش را که به سمت جیب کاپشنش برد تا گوشی را بیرون بکشد، تازه متوجه مشتش شد که نمی دانست از چه زمانی اینقدر سفت و سخت شده است؟!
- الو؟
- ایمان؟ کجا رفتی پسر؟ ماشینت جلوی در نیست!
- من بردم.
- می دونم، می گم کجایی؟
- جایی کار داشتم.
- این وقتِ شب چه کاریه؟

پلک هایش را بی حوصله روی هم فشرد. صدای پیجر بیمارستان که بلند شد، لب هایش را به داخل دهانش جمع کرد و لعنت فرستاد بر شانسش!
- بیمارستانی؟ ایمان تروخدا چیزی شده؟

سرش را به طرفین تکان داد و به سمت صندلی های انتظار رفت.
- امین کسی که پیشت نیست؟

صدایش هول زده بود.
- نه، من اومدم یه سر سوپری دوغ برای شام بخرم. چی شده زود باش بگو جونم در اومد!

تنش را روی صندلی پرت کرد و گردنش را عقب کشید.
- قول بده امشب یه قفلی بزنی درِ دهنت که بی مورد باز نشه خوب؟
- قول... قول!

داشت خنده اش می گرفت... باید از او می خواست داستانی سرهم کند برای غیبتش بر سر سفره ی شام! این کار ها فقط از امین برمیامد و بس!

@Novels_M_Alizadeh

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

255

obunachilar
Kanal statistikasi