#حماقت 💥🔥
#151
" پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی
محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی"
پلکی زد و اشک های چون مرواریدش چکید بر روی زمین یخ زده ...
- گریه نکن!
پریناز دستی روی صورتش کشید. منکر این نمی شد که دلش کمی فقط کمی از بار غصه ها رها شده است!
- مگه با چشمای تو دارم گریه می کنم؟ چشمای خودمه دوست دارم باهاشون گریه کنم!
ایمان دستش را انداخت و اینبار سر نزدیک کرد!
- با چشمای من گریه نمی کنی... ولی داری وادارشون می کنی تا با چشمات همدردی کنن!
پریناز سر عقب کشید و اشک هایش... شاید آنها هم مات و مبهوت ماندند و ادامه ندادند!
ایمان که او را حیران دید ابرویی بالا انداخت، دست چپش را بالا آورد و انگشت کشید بر روی صفحه ی گردِ ساعتش...
- ساعت دوازده شب شد... بریم؟
تنها سری تکان داد و به سمت درِ صندلی شاگرد رفت... سوار که شد ماند ایمان و سوزِ سرد هوا و خدایی که شاهد بود این غم به این زودی ها قصد تمامی ندارد!
" باید تو رو پیدا کنم، هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت، حتی از این کمتر نشی"
@Novels_M_Alizadeh
#151
" پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی
محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی"
پلکی زد و اشک های چون مرواریدش چکید بر روی زمین یخ زده ...
- گریه نکن!
پریناز دستی روی صورتش کشید. منکر این نمی شد که دلش کمی فقط کمی از بار غصه ها رها شده است!
- مگه با چشمای تو دارم گریه می کنم؟ چشمای خودمه دوست دارم باهاشون گریه کنم!
ایمان دستش را انداخت و اینبار سر نزدیک کرد!
- با چشمای من گریه نمی کنی... ولی داری وادارشون می کنی تا با چشمات همدردی کنن!
پریناز سر عقب کشید و اشک هایش... شاید آنها هم مات و مبهوت ماندند و ادامه ندادند!
ایمان که او را حیران دید ابرویی بالا انداخت، دست چپش را بالا آورد و انگشت کشید بر روی صفحه ی گردِ ساعتش...
- ساعت دوازده شب شد... بریم؟
تنها سری تکان داد و به سمت درِ صندلی شاگرد رفت... سوار که شد ماند ایمان و سوزِ سرد هوا و خدایی که شاهد بود این غم به این زودی ها قصد تمامی ندارد!
" باید تو رو پیدا کنم، هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت، حتی از این کمتر نشی"
@Novels_M_Alizadeh