پسرک پرسید:
- مگر تو نباید مرا بخندانی؟
دلقک بیهیچ حرفی سرش را پایین انداخت.
پسرک دوباره گفت:
- پس تو چرا نمیخندی؟ این وظیفهی توست!
دلقک قطره اشکی که روی صورتش جاری شده بود، پاک کرد و لحظهای بعد با لبخندی به پهنای صورت، سرش را بالا گرفت.
- مگر تو نباید مرا بخندانی؟
دلقک بیهیچ حرفی سرش را پایین انداخت.
پسرک دوباره گفت:
- پس تو چرا نمیخندی؟ این وظیفهی توست!
دلقک قطره اشکی که روی صورتش جاری شده بود، پاک کرد و لحظهای بعد با لبخندی به پهنای صورت، سرش را بالا گرفت.