هیاهوی غریبیست
افسار نبض زِواردررفته ام را رها نکن
گویی در این انتهای غربت
تنیده در غبار گذشت زمان
روبه سوی افولم
بر رستنگاه تاریک شکفتن نور
همان اوج انعکاس درخشش عظیم طلوع
بر ردپای افسونگر خیالت تازیانه بزن
لرزش دستانم را در اغوش بکش
بر شانه ی خمیده رنج هایم بوسه بزن
بی شک
در سکوتِ من باورسرکشی، طغیان میکند
چو تلاطم موج در سینه ی پهناور دریا ...
#ماندگار