#چرا_مینویسم؟
یا درواقع چرا همیشه از بچگی دوست داشتم بنویسم؟
نمیدونم. نمیدونم چرا وقتی فقط نه یا ده و یا حتی کمتر از اون سن داشتم یه دفتر صدبرگ داشتم توش که داستانای کودکانه مینوشتم و دوست داشتم صدتا که شدن چاپشون کنم. شاید چون کودکی آرومی نداشتم و همهاش به دنیای درون ذهنم پناه میبردم. که اونجا خودم رو جای شخصیتهام میزدم و سعی میکردم یه زندگی دیگه رو زندگی کنم. چون آرزوهام رو، چیزایی که میدونستم تو زندگی کوفتی از پسشون برنمیام رو توی داستانام برآورده میکردم. منهایی که دوست داشتم باشم رو توی داستانام بودم. منی که توی زندگی واقعی نه میتونست قهرمان باشه، نه قرار بود صاعقه بزنه بهش و قدرت جادویی پیدا کنه.
بعدتر بازم میپریدم توی دنیاهای داستانیم برای فرار. ولی یه دلیل دیگه هم داشت، میخواستم این درد و غم و نفرت و خشم روی هم تنبار شدهی درونم رو خالی کنم روی کاغذ. که میدونستم اگر همینطور بمونه درونم منو نابود میکنن. که نمیتونستم از طرف خودم بنویسم، نمیتونستم حرفای خودم رو بیارم روی کاغذ ولی ... شخصیتیام میتونستن با دهنشون حرف من رو بزنن نه؟ با قصهاشون قصهی من رو نشون بدن نه؟ که این درد رو، خشم و نفرت رو بروز بدن و بذارن دلیل رفتارهاشون بشن نه؟
دلیل بعدی که بعدتر پیش اومد طمع، لجبازی و غرور بود، و یه صفت دیگه به نام «همه دارنش؟ پس من نمیخوام!». یعنی داستانها رو میخوندم، عاشقشون میشدم و بارها و بارها شاید میخوندم یک کتاب رو. و بعد که میگذشت میدیدم نه، کسای دیگهای هم هستن که کتابه رو دوست داشته باشن. مهم نیست من یه کتاب رو دویست بار خوندم یا با نویسندهاش حرف زدم یا خود نویسنده هم متعجبه که چطور اینقدر تک تک جزئیات رو بلعیدم و حدسهای بسیار بسیار درست زدم برای جلدهای بعد، مهم نیست کتابه حتی اونقدر شناخته شده و پرطرفدار نیست و تعداد کمیان فندوم، مهم این بود که کتابه رو دیگران هم خونده بودن و شاید اندازهی من نه اما هنوز عاشقش بودن.
و اینجا من اخم و آتیش میشدم.
که من باید یه چیزی برای خود خودم داشته باشم. من باید مخلوقش باشم تا هیچکس بیشتر از من روش حق نداشته باشه. مهم نیست چاپ نشه، اصلا کسی نخونتش ولی من باید یه چیزی داشته باشم که تمامش مال خودم باشه. دنیایی که تمامش مال من باشه و مخلوقاتی که مال من باشن و نه هیچکس دیگهای.
متاسفانه هنوزم همینم :دی
همهچیز متوسطن برام از لحاظ علاقه خب چون، مال من نیستن!
و الان؟ ترکیبی از همهی اینهاست و فقط ...
یه عطشه، یه آتیش سوزانندهاس درونم که خودش رو میکوبه به این طرف و اونطرف برای خلق کردن. نوشتن. برای تمام زندگیهایی که نکردم و دنیاهای دیگهای که توشون به دنیا نیومدم.
و مهم نیست چقدر ننوشتم، چقدر از داستانهای ذهنم فاصله گرفتم و چقدر به خودم گفتم: «تو قراره مهندس بشی نه نویسنده!» فایدهای نداشت.
نوشتن برای من خیلی خیلی معنا داره. ریشه کرده توی اولین خاطرههام. از بابام و شبای کودکی که برام قصه میگفت قبل خواب یا وقتی پاشویهام میکرد وسط تب و مریضی.
از قبل از باسواد شدنم. از بعدش. از دفترای جوهری با و سیاه شده با مداد و خط بچگانه. از فایلای ورد توی کامپیوتر قدیمیامون یا از پیدیافهای اپلود شده توی زندگی پیشتاز و پیوی دوستام. اون فاجعههای علیه بشریت.
از من الآن.
و مینویسم، چون کی گفته نوشتن دلیل میخواد اصلا؟
یا درواقع چرا همیشه از بچگی دوست داشتم بنویسم؟
نمیدونم. نمیدونم چرا وقتی فقط نه یا ده و یا حتی کمتر از اون سن داشتم یه دفتر صدبرگ داشتم توش که داستانای کودکانه مینوشتم و دوست داشتم صدتا که شدن چاپشون کنم. شاید چون کودکی آرومی نداشتم و همهاش به دنیای درون ذهنم پناه میبردم. که اونجا خودم رو جای شخصیتهام میزدم و سعی میکردم یه زندگی دیگه رو زندگی کنم. چون آرزوهام رو، چیزایی که میدونستم تو زندگی کوفتی از پسشون برنمیام رو توی داستانام برآورده میکردم. منهایی که دوست داشتم باشم رو توی داستانام بودم. منی که توی زندگی واقعی نه میتونست قهرمان باشه، نه قرار بود صاعقه بزنه بهش و قدرت جادویی پیدا کنه.
بعدتر بازم میپریدم توی دنیاهای داستانیم برای فرار. ولی یه دلیل دیگه هم داشت، میخواستم این درد و غم و نفرت و خشم روی هم تنبار شدهی درونم رو خالی کنم روی کاغذ. که میدونستم اگر همینطور بمونه درونم منو نابود میکنن. که نمیتونستم از طرف خودم بنویسم، نمیتونستم حرفای خودم رو بیارم روی کاغذ ولی ... شخصیتیام میتونستن با دهنشون حرف من رو بزنن نه؟ با قصهاشون قصهی من رو نشون بدن نه؟ که این درد رو، خشم و نفرت رو بروز بدن و بذارن دلیل رفتارهاشون بشن نه؟
دلیل بعدی که بعدتر پیش اومد طمع، لجبازی و غرور بود، و یه صفت دیگه به نام «همه دارنش؟ پس من نمیخوام!». یعنی داستانها رو میخوندم، عاشقشون میشدم و بارها و بارها شاید میخوندم یک کتاب رو. و بعد که میگذشت میدیدم نه، کسای دیگهای هم هستن که کتابه رو دوست داشته باشن. مهم نیست من یه کتاب رو دویست بار خوندم یا با نویسندهاش حرف زدم یا خود نویسنده هم متعجبه که چطور اینقدر تک تک جزئیات رو بلعیدم و حدسهای بسیار بسیار درست زدم برای جلدهای بعد، مهم نیست کتابه حتی اونقدر شناخته شده و پرطرفدار نیست و تعداد کمیان فندوم، مهم این بود که کتابه رو دیگران هم خونده بودن و شاید اندازهی من نه اما هنوز عاشقش بودن.
و اینجا من اخم و آتیش میشدم.
که من باید یه چیزی برای خود خودم داشته باشم. من باید مخلوقش باشم تا هیچکس بیشتر از من روش حق نداشته باشه. مهم نیست چاپ نشه، اصلا کسی نخونتش ولی من باید یه چیزی داشته باشم که تمامش مال خودم باشه. دنیایی که تمامش مال من باشه و مخلوقاتی که مال من باشن و نه هیچکس دیگهای.
متاسفانه هنوزم همینم :دی
همهچیز متوسطن برام از لحاظ علاقه خب چون، مال من نیستن!
و الان؟ ترکیبی از همهی اینهاست و فقط ...
یه عطشه، یه آتیش سوزانندهاس درونم که خودش رو میکوبه به این طرف و اونطرف برای خلق کردن. نوشتن. برای تمام زندگیهایی که نکردم و دنیاهای دیگهای که توشون به دنیا نیومدم.
و مهم نیست چقدر ننوشتم، چقدر از داستانهای ذهنم فاصله گرفتم و چقدر به خودم گفتم: «تو قراره مهندس بشی نه نویسنده!» فایدهای نداشت.
نوشتن برای من خیلی خیلی معنا داره. ریشه کرده توی اولین خاطرههام. از بابام و شبای کودکی که برام قصه میگفت قبل خواب یا وقتی پاشویهام میکرد وسط تب و مریضی.
از قبل از باسواد شدنم. از بعدش. از دفترای جوهری با و سیاه شده با مداد و خط بچگانه. از فایلای ورد توی کامپیوتر قدیمیامون یا از پیدیافهای اپلود شده توی زندگی پیشتاز و پیوی دوستام. اون فاجعههای علیه بشریت.
از من الآن.
و مینویسم، چون کی گفته نوشتن دلیل میخواد اصلا؟