گاه به این میاندیشیدم که تنم را بدرم و از آن بیرون بزنم، به کناری بیاندازمش و فارغ از پیکر سنگین فانیام به جنگل بزنم.
در شبهای سرد برفی بدوم، بی آن که جسمم مانعم شود و رها، از قلهها به پایین پرتاب شوم بدون آنکه درهم بکشنم.
و روزی، روزی که روح آزردهام کمی تسکین پیدا کرده بود، با باد یکی شوم و در میانهی زمان گم شوم، حل شوم.
محو شوم و با هیچ یکی شوم.
جسمم برایم قفسی شده بود که میدانستم خلاصی از آن ممکن نیست، مگر آنکه مرگ را به آغوش میکشیدم.
و راستی که به آن هم میاندیشیدم.
@SingUnburiedSing