Pt. 2
كوين نااميد نشد؛ از همه كس سوال كرد و حتي شخصاً پيش خانواده چانهي رفت اما حتي اونا هم نميشناختنش.
ناراحت و عصباني بود ولي نميدونست سر كي خالي بكنه. كم كم داشت به خودش شك ميكرد، اصلاً چوي چانهي واقعاً وجود داشت يا زادهي تخيل خودش بود؟
پس اونهمه خاطره خوب و بدي كه توي ذهنش داشت چي بود؟
كوين هيچ مشكل ذهنياي نداشت. حتي دچار افسردگي هم نشده بود كه بخواد بخاطرش قرص مصرف كنه پس احتمال اينكه همچين توهم بزرگي بزنه تقريباً صفر بود.
به هر حال هيچكس چانهي رو نميشناخت و حرف كوين رو باور نميكرد.
چهار روز از اين ماجرا گذشته بود ولي كوين دست بردار نبود؛ بيشتر وقتشو بيرون از خوابگاه و توي خيابونا ميگشت تا شايد چيزي متوجه بشه.
روي نيمكتي توي پارك نشسته بود و ساندويچ سردي كه به عنوان نهارش خريده بود رو ميخورد.
حتي موقع غذا خوردن هم افكارش تنهاش نميذاشتن.
شايد چانهي تو خطر بود و همه مجبور بودن تظاهر كنن نميشناسنش؟ نه اينجور نبود، اگه اينجوري بود كوين هم حتماً در جريان ميذاشتن؛ به علاوه احتمال اينكه بقيه نقش بازي كنن صفر درصد بود. چهرههاشون زيادي جدي و بياطلاع به نظر ميرسيد.
بعد از خوردن ساندويچش، ميخواست دستمالي از جيبش برداره كه جعبه سيگارشو احساس كرد. ياد آخرين باري كه چانهي رو ديد افتاد؛ روي تراس بودن و سيگار ميكشيدن.
اون شب چانهي پرسيده بود كه به نظرش تا كي با هم ميمونن؛ نكنه اين حرف ربطي به اتفاقي كه افتاده بود داشت؟
سر كوين درد گرفته بود انقدر كه به اين اتفاقات فكر كرده بود.
تو همين افكار بود كه ناگهان توي جمعيتي كه از پياده روي اونطرف خيابون ميگذشتن چهره آشنايي ديد؛ خداي من! چانهي بود!
قسم ميخورد كه چانهي بود! موهاي صورتي رنگش، بدن لاغرش، قد بلندش،...
چشماشو ماليد تا ببينه درست ميبينه يا نه و وقتي كه چشمهاشو باز كرد چانهي غيب شده بود.
يعني چي؟ توهم زده بود؟
زير لب فحشي داد و به طرف جمعيت دويد.
كوين نااميد نشد؛ از همه كس سوال كرد و حتي شخصاً پيش خانواده چانهي رفت اما حتي اونا هم نميشناختنش.
ناراحت و عصباني بود ولي نميدونست سر كي خالي بكنه. كم كم داشت به خودش شك ميكرد، اصلاً چوي چانهي واقعاً وجود داشت يا زادهي تخيل خودش بود؟
پس اونهمه خاطره خوب و بدي كه توي ذهنش داشت چي بود؟
كوين هيچ مشكل ذهنياي نداشت. حتي دچار افسردگي هم نشده بود كه بخواد بخاطرش قرص مصرف كنه پس احتمال اينكه همچين توهم بزرگي بزنه تقريباً صفر بود.
به هر حال هيچكس چانهي رو نميشناخت و حرف كوين رو باور نميكرد.
چهار روز از اين ماجرا گذشته بود ولي كوين دست بردار نبود؛ بيشتر وقتشو بيرون از خوابگاه و توي خيابونا ميگشت تا شايد چيزي متوجه بشه.
روي نيمكتي توي پارك نشسته بود و ساندويچ سردي كه به عنوان نهارش خريده بود رو ميخورد.
حتي موقع غذا خوردن هم افكارش تنهاش نميذاشتن.
شايد چانهي تو خطر بود و همه مجبور بودن تظاهر كنن نميشناسنش؟ نه اينجور نبود، اگه اينجوري بود كوين هم حتماً در جريان ميذاشتن؛ به علاوه احتمال اينكه بقيه نقش بازي كنن صفر درصد بود. چهرههاشون زيادي جدي و بياطلاع به نظر ميرسيد.
بعد از خوردن ساندويچش، ميخواست دستمالي از جيبش برداره كه جعبه سيگارشو احساس كرد. ياد آخرين باري كه چانهي رو ديد افتاد؛ روي تراس بودن و سيگار ميكشيدن.
اون شب چانهي پرسيده بود كه به نظرش تا كي با هم ميمونن؛ نكنه اين حرف ربطي به اتفاقي كه افتاده بود داشت؟
سر كوين درد گرفته بود انقدر كه به اين اتفاقات فكر كرده بود.
تو همين افكار بود كه ناگهان توي جمعيتي كه از پياده روي اونطرف خيابون ميگذشتن چهره آشنايي ديد؛ خداي من! چانهي بود!
قسم ميخورد كه چانهي بود! موهاي صورتي رنگش، بدن لاغرش، قد بلندش،...
چشماشو ماليد تا ببينه درست ميبينه يا نه و وقتي كه چشمهاشو باز كرد چانهي غيب شده بود.
يعني چي؟ توهم زده بود؟
زير لب فحشي داد و به طرف جمعيت دويد.