الیزا: توی کتابخانه بزرگ با قفسه های پر از کتاب که دور تا دور توی کتابخانه کشیده شده
اروم اروم به سمت همون صندوقچه کوچک و قدیمی مادر قدم برمیدارم
مادر توی خواب عصر هست و این بهترین موقیعته!
می خوام در صندوقچه مادر رو بلاخره باز کنم
کنجکاو بودم بدونم داخل اون صندوقچه چیه که برای مادرم ارزشمنده...
صندوقچه ای که هرگز نزاشته کسی درش رو باز کنه...
به قفسه ای که صندوچه داخلش بود میرسم اروم صندوقچه رو برمیدارم
و روی میز میزارم...با دقت به صندوقچه نگاه میکنم
صندوقچه خیلی خاکی بود ولی معلوم بود حکاکی شده
صندوقچه رنگ تیره ای داشت از ترکیب رنگ چند رنگ لاکی
زرشکی مشکلی قهوه ای با تیکه های براق نقره ای
با دستمالی روی صندوقچه رو پاک میکنم...
با ذوق خاصی به صندوقچه نگاه میکنم:
چقدر قشنگه وای نقش گل های رز زیبا لای شاخ برگ های برجسته..
محو تماشای اون صندوقچه زیبا بودم که یادم میفته باید قبل از بیدار شدن مادر اونو باز کنم!
حالا چطوری در صندوقچه رو باز کنم؟!
به قفلش نگا میکنم به ظاهر یه قفل سادس...
طرح دار هست ولی این قفل قدیمی هست راحت باز میشه...
سنجاق سری از لای موهام در میارم و سعی میکنم قفل رو باز کنم بلاخره با یکمی ور رفتن با اون قفل قدیمی
در صندوقچه رو باز میکنم
عجیبه! فقط یه کتاب داخل صندوقچه هست!!
کتاب رو برمیدارم..
فوت میکنم تا گرد و خاک روش بره...
فقط یه کتاب یعنی مادر فقط بخاطر یه کتاب تا این حد روی این صندوقچه حساسه؟!
نسیمی از بیرون پرده های پنجره رو کنار میزنه.. و حاله های نور روی کتاب میفته...توجه ام به جلد
کتاب جلب میشه.. عکس دختری با موهای طلایی که مثل افتاب میدرخشید!
وسط سیاهی بود... شاخ برگ هایی که دست پاشو بسته بودن...
توی اون تصویر اون دختر اینقدر زیبا بود با اون دو بالش حس میکردم یه الهه بهشتی و نورانی رو دیدم
به عنوان کتاب نگاه کردم زیر لب زمزمه میکنم: بانوی افسانه ای...
تکرار میکنم بانوی افسانه ای چه عنوان عجیبی!
کتاب رو باز میکنم
کتابی با برگه های قدیمی دستنویس
صبر کن ببینم.. نویسنده این کتاب کیه؟! لابلای برگه های کتاب به دنبال اسم نویسنده بودم که..
همون لحظه یکی از بالای سرم کتاب رو از دستم میگیره!
برمیگردم سمت اون شخص: اوو اووO.O
چطور متوجه صدای قدم های مادر نشدم؟! مثل اینکه خیلی وقته اینجاست! نیشخندی روی لب داشتم و حسابی هول کرده بودم!
از نگاه مادر الیزا
الیزا متعجبانه به من نگاه میکنه
الیزا:مامان بیدار شدی خواب عصر خوب بودش^0^؟!؟!
شیرین :با حالت شاکی ای حرف میزنم
وروجک داخل چایی من چی ریخته بودی من خوابم برد؟
الیزا:هیچی هیچی مامان خسته بودید خوابیدید=.=
شیرین:اره از قیافت معلومه کاملا راست میگی
گوش لیزا رو با دست میگیرم
مگه نگفتم از دروغ خوشم نمیاد؟!
الیزا:گ...گوشم..مامان من اشتباه کردم ببخشید ولی خب کنجکاویم گل کرد>_<
شیرین:از کی تاحالا اسم فضولی کنجکاویه بعدم مگه من نگفتم به صندوقچه داخل کتاب خونه هرگز دست نمیزنی
الیزا:خب اوم..
الیزا سرشو پایین انداخته بود چهره معصومانه ای به خود گرفته بود
ببخشید مامان ~_~
شیرین:نفس عمیقی میکشم
خیلی خب اشکال نداره
سر لیزا رو به ارومی نوازش میکنم
الیزا:یعنی بخشیدیم مامان؟
شیرین:شاید عزیز دل من
ولی بزار ببینم تو این قفل چطور باز کردی
کمی خم میشم با اخمی به الیزا نگاه میکنم
الیزا:یه قفل قدیمی با سنجاق سر به راحتی باز میشه ولی
ممنی این کتاب درباره چی هست
شیرین:اصلا صدای الیزا نمیشنیدم در فکر فرو رفته بودم برای چند لحظه تمام اون خاطرات از توی ذهنم عبور میکنن
الیزا:مامان مامان
شیرین:با صدای الیزا به خودم میام
گفتی این کتاب درباره چی هست...
زیر لب زمزمه میکنم شاید وقتشه
الیزا:اره کنجکاوم مامان می خوام بدونم درباره چی هست این کتاب که اینقدر براتون عزیزه
شیرین با یه لبخند گرم: اگه اینقدر کنجکاوی خودم برات میخونمش
الیزا:جدی مامان؟!
شیرین: اره عزیزم
روی مبلمان داخل کتابخونه میشینم
الیزا روی کنار خودم روی مبل میزارم
با کمی تردید کتاب رو باز میکنم شروع به خوندش میکنم
═════════ ೋღ❤️ღೋ ═════════
دنیای کتاب
نسیم از پنجره به داخل اتاق به آرامی می وزید
از زبان سیسلیا : تو اتاقم بودم و کتابایی که مخفیانه از کتابخونه پدر بزرگ
برداشته بودم مطالعه میکردم...
یه کتاب ممنوعه درباره اتفاقات و افسانه های پیشین سرزمین
افسانه هایی که سال هاست از یاد رفته ان
باد ورقه های کتاب رو به ارومی حرکت داد... بلند میشم که پنجره رو ببندم توجه ام به صفحه باز شده جلب میشه..
به صفحه ای از کتاب که باد اون رو باز کرده بود نگاه میکنم کلمات رو زیر لب زمزمه میکنم....
اروم اروم به سمت همون صندوقچه کوچک و قدیمی مادر قدم برمیدارم
مادر توی خواب عصر هست و این بهترین موقیعته!
می خوام در صندوقچه مادر رو بلاخره باز کنم
کنجکاو بودم بدونم داخل اون صندوقچه چیه که برای مادرم ارزشمنده...
صندوقچه ای که هرگز نزاشته کسی درش رو باز کنه...
به قفسه ای که صندوچه داخلش بود میرسم اروم صندوقچه رو برمیدارم
و روی میز میزارم...با دقت به صندوقچه نگاه میکنم
صندوقچه خیلی خاکی بود ولی معلوم بود حکاکی شده
صندوقچه رنگ تیره ای داشت از ترکیب رنگ چند رنگ لاکی
زرشکی مشکلی قهوه ای با تیکه های براق نقره ای
با دستمالی روی صندوقچه رو پاک میکنم...
با ذوق خاصی به صندوقچه نگاه میکنم:
چقدر قشنگه وای نقش گل های رز زیبا لای شاخ برگ های برجسته..
محو تماشای اون صندوقچه زیبا بودم که یادم میفته باید قبل از بیدار شدن مادر اونو باز کنم!
حالا چطوری در صندوقچه رو باز کنم؟!
به قفلش نگا میکنم به ظاهر یه قفل سادس...
طرح دار هست ولی این قفل قدیمی هست راحت باز میشه...
سنجاق سری از لای موهام در میارم و سعی میکنم قفل رو باز کنم بلاخره با یکمی ور رفتن با اون قفل قدیمی
در صندوقچه رو باز میکنم
عجیبه! فقط یه کتاب داخل صندوقچه هست!!
کتاب رو برمیدارم..
فوت میکنم تا گرد و خاک روش بره...
فقط یه کتاب یعنی مادر فقط بخاطر یه کتاب تا این حد روی این صندوقچه حساسه؟!
نسیمی از بیرون پرده های پنجره رو کنار میزنه.. و حاله های نور روی کتاب میفته...توجه ام به جلد
کتاب جلب میشه.. عکس دختری با موهای طلایی که مثل افتاب میدرخشید!
وسط سیاهی بود... شاخ برگ هایی که دست پاشو بسته بودن...
توی اون تصویر اون دختر اینقدر زیبا بود با اون دو بالش حس میکردم یه الهه بهشتی و نورانی رو دیدم
به عنوان کتاب نگاه کردم زیر لب زمزمه میکنم: بانوی افسانه ای...
تکرار میکنم بانوی افسانه ای چه عنوان عجیبی!
کتاب رو باز میکنم
کتابی با برگه های قدیمی دستنویس
صبر کن ببینم.. نویسنده این کتاب کیه؟! لابلای برگه های کتاب به دنبال اسم نویسنده بودم که..
همون لحظه یکی از بالای سرم کتاب رو از دستم میگیره!
برمیگردم سمت اون شخص: اوو اووO.O
چطور متوجه صدای قدم های مادر نشدم؟! مثل اینکه خیلی وقته اینجاست! نیشخندی روی لب داشتم و حسابی هول کرده بودم!
از نگاه مادر الیزا
الیزا متعجبانه به من نگاه میکنه
الیزا:مامان بیدار شدی خواب عصر خوب بودش^0^؟!؟!
شیرین :با حالت شاکی ای حرف میزنم
وروجک داخل چایی من چی ریخته بودی من خوابم برد؟
الیزا:هیچی هیچی مامان خسته بودید خوابیدید=.=
شیرین:اره از قیافت معلومه کاملا راست میگی
گوش لیزا رو با دست میگیرم
مگه نگفتم از دروغ خوشم نمیاد؟!
الیزا:گ...گوشم..مامان من اشتباه کردم ببخشید ولی خب کنجکاویم گل کرد>_<
شیرین:از کی تاحالا اسم فضولی کنجکاویه بعدم مگه من نگفتم به صندوقچه داخل کتاب خونه هرگز دست نمیزنی
الیزا:خب اوم..
الیزا سرشو پایین انداخته بود چهره معصومانه ای به خود گرفته بود
ببخشید مامان ~_~
شیرین:نفس عمیقی میکشم
خیلی خب اشکال نداره
سر لیزا رو به ارومی نوازش میکنم
الیزا:یعنی بخشیدیم مامان؟
شیرین:شاید عزیز دل من
ولی بزار ببینم تو این قفل چطور باز کردی
کمی خم میشم با اخمی به الیزا نگاه میکنم
الیزا:یه قفل قدیمی با سنجاق سر به راحتی باز میشه ولی
ممنی این کتاب درباره چی هست
شیرین:اصلا صدای الیزا نمیشنیدم در فکر فرو رفته بودم برای چند لحظه تمام اون خاطرات از توی ذهنم عبور میکنن
الیزا:مامان مامان
شیرین:با صدای الیزا به خودم میام
گفتی این کتاب درباره چی هست...
زیر لب زمزمه میکنم شاید وقتشه
الیزا:اره کنجکاوم مامان می خوام بدونم درباره چی هست این کتاب که اینقدر براتون عزیزه
شیرین با یه لبخند گرم: اگه اینقدر کنجکاوی خودم برات میخونمش
الیزا:جدی مامان؟!
شیرین: اره عزیزم
روی مبلمان داخل کتابخونه میشینم
الیزا روی کنار خودم روی مبل میزارم
با کمی تردید کتاب رو باز میکنم شروع به خوندش میکنم
═════════ ೋღ❤️ღೋ ═════════
دنیای کتاب
نسیم از پنجره به داخل اتاق به آرامی می وزید
از زبان سیسلیا : تو اتاقم بودم و کتابایی که مخفیانه از کتابخونه پدر بزرگ
برداشته بودم مطالعه میکردم...
یه کتاب ممنوعه درباره اتفاقات و افسانه های پیشین سرزمین
افسانه هایی که سال هاست از یاد رفته ان
باد ورقه های کتاب رو به ارومی حرکت داد... بلند میشم که پنجره رو ببندم توجه ام به صفحه باز شده جلب میشه..
به صفحه ای از کتاب که باد اون رو باز کرده بود نگاه میکنم کلمات رو زیر لب زمزمه میکنم....