اینجا کجاست
صدای ناقوص میشنیدم
اونا کجان
بی قرار
سرمو میپرخوندم به دنبال حتی یک نشونه
ولی تا چشم کار میکرد همه جا سفید بود
من زندم
به دستام نگاه میکنم
چطور ممکنه
اخرین لحظات توی ذهنم تداعی میشد
دستامو به سختی به دستای اون رسونده بودم...
کلمه ای که توی سرم دائم تکرار میشد
دستامو به روی بازو هام میکشم
سرده...
بدنم خستگی عجیب داشت انگار که ده ها قرن توی یه خواب عمیق بودم
شروع به دویدن میکنم هیچی جز سفیدی دیده نمیشد
هیچ رنگی هیچ نوری حتی تاریکی وجود نداشت
چه اتفاقی افتاد اون روز اونجا دستمو روی سرم میزارم کمی فشار میدم
فقط خون جلوی چشمام می اومد..حاله ای تار صدای قدمای پا که انگار
داشتن با عجله به سمت اونجا می اوردن چند نفر که اسم منو میگفتن
ولی من نگاهم رو اون فرد رو به روم بود..لباشو به سختی از هم فاصله داد
کلماتی نامفهوم زمزمه کرد پلک هاش برای همیشه روی هم بسته
با لبخندی به خواب فرو رفت
از فکر اون خاطره محو بیرون میام
دستمو به صورتم میکشم نمدونم به چه دلیل چشمام پر اشک شده بود
برای چی دارم اشک میریزم این صدا که میشنوم دائم برای اون نه
ا..سم..ا..ون چی بود من برای چی اونجا بودم
صدایی میشنوم صدایی به ظاهر آشنا
+وقت موعد رسیده تو باید برگردی
-بازگشت من به کجا * سرمو اون طرف اون طرف میکنم این صدا از کجا بود*
+بازگشت تو بعد هزار سال تو دوباره باید متولد بشی جهان نجات بدی
فراموش نکن این اخرین زندگی توست
تو بعد از این هرگز متولد نمیشی پس اینبار
هرگز دست شیطان نگیر تو اینبار نباید سقوط کنی الهه مقرب بهشت
-الهه ، جهان نجات بدم..منظورت چیه تو کی هستی...کجایی
اون کلمات به ظاهر آشنا بودن سرم درد گرفته بود خاطراتی به سمت
سرم هجوم می اوردن
کلمات نامفهموم پر توی سرم
هفت سرزمین تاریکی فرا گرفته
مسیاح مقدس فقط میتونه نور به سرزمین بازگردونه
باید به برج نور بریم
همه مردن
من باعث مرگشونم
چهره های ناواضح کلماتی درهم...
خاطراتی تکه تکه اینا چی بودن
+وقت رفتنت فرا رسیده اینبار تا میتونی زندگی کن در بچگیت
تو در امان میمونی از این اتفاقات تا زمانی که کوچیکی
وقتی زمانش فرا برسه به یاد میاری اون خاطراتی که از یاد بردی رو
-منظورت چیه...نور درخشانی رو مبینم یه سری صدا میشنوم
اون نور درخشان منو در برمیگیره دستای گرمی داشت
+سایونارا دختر نور...مراقب اون چشما باش...
تاریکی ارزش از دست دادن درخشش رو نداره
از فرصتت مجدد استفاده کن
تاریکی..چشمام اروم اروم بسته میشه توی اغوش
اون نور به خواب میرم قبل از اینکه به جواب سوال هام برسم
نمدونم دست های سرنوشت اینبار چه سرنوشتی رو برای من رقم زده
═════════ ೋღ❤️ღೋ ═════════
پارازیت: *قهوه بدست* نیوم نیوم جالب به نظر میادش!
من: پاری مگه قرار نبود کلا تو بانوی افسانه ای نیای؟
پاری:منکه چنین چیزی یادم نمیاد بفرما قهوه
من: پارییییییییییییییییییییییی
پاری:مرض داد نکش مردم شاید خواب باشن
من: من چیکار کنم از دست تو
پاری: عام قول میدم اگه اجازه بدی از قسمت بعدی داخل خود داستانم بیام گاهی کمتر اذیتت کنم
من: =_= چه اجازه بدم چه ندم که میای
پاری: منطقی بود پس بای بای
این متن رو در گذشته دور نوشته بودم فقط در حال حاضر ادیت شده کمی
مقدمه و پیش زمینه های داستان به جز این یکی به استثنا همگی حذف شدن
بخاطر چنین پیش زمینه ای فکر نکنید همه داستان اینگونه است
به محض شروع داستان میفهمید ک دنیای داستان از دنیای پیش زمینه
فصل ها فاصله داره
امیدوارم نا امید نشید به خوندن داستانم ادامه بدید
و اینکه تمامی قسمت های داستان داخل دنیای کتابن
پ:ن:اگه غلط املایی دیدید ندید بگیرید من اعتقاد دارم غلط املایی نمک متنه
#پیش_زمینه #داستان #بانوی_افسانه_ای
⭐️ @The_legendary_lady ⭐️
صدای ناقوص میشنیدم
اونا کجان
بی قرار
سرمو میپرخوندم به دنبال حتی یک نشونه
ولی تا چشم کار میکرد همه جا سفید بود
من زندم
به دستام نگاه میکنم
چطور ممکنه
اخرین لحظات توی ذهنم تداعی میشد
دستامو به سختی به دستای اون رسونده بودم...
کلمه ای که توی سرم دائم تکرار میشد
دستامو به روی بازو هام میکشم
سرده...
بدنم خستگی عجیب داشت انگار که ده ها قرن توی یه خواب عمیق بودم
شروع به دویدن میکنم هیچی جز سفیدی دیده نمیشد
هیچ رنگی هیچ نوری حتی تاریکی وجود نداشت
چه اتفاقی افتاد اون روز اونجا دستمو روی سرم میزارم کمی فشار میدم
فقط خون جلوی چشمام می اومد..حاله ای تار صدای قدمای پا که انگار
داشتن با عجله به سمت اونجا می اوردن چند نفر که اسم منو میگفتن
ولی من نگاهم رو اون فرد رو به روم بود..لباشو به سختی از هم فاصله داد
کلماتی نامفهوم زمزمه کرد پلک هاش برای همیشه روی هم بسته
با لبخندی به خواب فرو رفت
از فکر اون خاطره محو بیرون میام
دستمو به صورتم میکشم نمدونم به چه دلیل چشمام پر اشک شده بود
برای چی دارم اشک میریزم این صدا که میشنوم دائم برای اون نه
ا..سم..ا..ون چی بود من برای چی اونجا بودم
صدایی میشنوم صدایی به ظاهر آشنا
+وقت موعد رسیده تو باید برگردی
-بازگشت من به کجا * سرمو اون طرف اون طرف میکنم این صدا از کجا بود*
+بازگشت تو بعد هزار سال تو دوباره باید متولد بشی جهان نجات بدی
فراموش نکن این اخرین زندگی توست
تو بعد از این هرگز متولد نمیشی پس اینبار
هرگز دست شیطان نگیر تو اینبار نباید سقوط کنی الهه مقرب بهشت
-الهه ، جهان نجات بدم..منظورت چیه تو کی هستی...کجایی
اون کلمات به ظاهر آشنا بودن سرم درد گرفته بود خاطراتی به سمت
سرم هجوم می اوردن
کلمات نامفهموم پر توی سرم
هفت سرزمین تاریکی فرا گرفته
مسیاح مقدس فقط میتونه نور به سرزمین بازگردونه
باید به برج نور بریم
همه مردن
من باعث مرگشونم
چهره های ناواضح کلماتی درهم...
خاطراتی تکه تکه اینا چی بودن
+وقت رفتنت فرا رسیده اینبار تا میتونی زندگی کن در بچگیت
تو در امان میمونی از این اتفاقات تا زمانی که کوچیکی
وقتی زمانش فرا برسه به یاد میاری اون خاطراتی که از یاد بردی رو
-منظورت چیه...نور درخشانی رو مبینم یه سری صدا میشنوم
اون نور درخشان منو در برمیگیره دستای گرمی داشت
+سایونارا دختر نور...مراقب اون چشما باش...
تاریکی ارزش از دست دادن درخشش رو نداره
از فرصتت مجدد استفاده کن
تاریکی..چشمام اروم اروم بسته میشه توی اغوش
اون نور به خواب میرم قبل از اینکه به جواب سوال هام برسم
نمدونم دست های سرنوشت اینبار چه سرنوشتی رو برای من رقم زده
═════════ ೋღ❤️ღೋ ═════════
پارازیت: *قهوه بدست* نیوم نیوم جالب به نظر میادش!
من: پاری مگه قرار نبود کلا تو بانوی افسانه ای نیای؟
پاری:منکه چنین چیزی یادم نمیاد بفرما قهوه
من: پارییییییییییییییییییییییی
پاری:مرض داد نکش مردم شاید خواب باشن
من: من چیکار کنم از دست تو
پاری: عام قول میدم اگه اجازه بدی از قسمت بعدی داخل خود داستانم بیام گاهی کمتر اذیتت کنم
من: =_= چه اجازه بدم چه ندم که میای
پاری: منطقی بود پس بای بای
این متن رو در گذشته دور نوشته بودم فقط در حال حاضر ادیت شده کمی
مقدمه و پیش زمینه های داستان به جز این یکی به استثنا همگی حذف شدن
بخاطر چنین پیش زمینه ای فکر نکنید همه داستان اینگونه است
به محض شروع داستان میفهمید ک دنیای داستان از دنیای پیش زمینه
فصل ها فاصله داره
امیدوارم نا امید نشید به خوندن داستانم ادامه بدید
و اینکه تمامی قسمت های داستان داخل دنیای کتابن
پ:ن:اگه غلط املایی دیدید ندید بگیرید من اعتقاد دارم غلط املایی نمک متنه
#پیش_زمینه #داستان #بانوی_افسانه_ای
⭐️ @The_legendary_lady ⭐️