چشم پر امید
احمد شهدادی
یکی از درخشانترین و مفیدترین وجوه عرفان، چشم پرامید عارفان به خدا و جهان و هستی است. عارف مأیوس نیست و امیدوارانه میزید. همین امید رنگ تازه به جان میزند و همه خستگیها و ملالتها را میشوید.
به عارف بگو: من غرق گناهم. چگونه میتوانم آدمی معنوی باشم؟ جوابت میدهد: آلوده برای پاک شدن به غیر از خدمت آب کجا دارد برود؟ جز آب چیزی هست که آلودگی را پاک کند؟ شرم از آب هم ممکن است؟
آب گفت آلوده را: در من شتاب
گفت آلوده که: دارم شرم از آب
گفت آب: این شرم بی من کی رود؟
بی من این آلوده زایل کی شود؟
به عارف بگو: آن قدر گره در جان و روان و زندگیام افتاده که خدا میخواهد کدام را باز کند؟ جوابت میدهد: جادوی چشم یار را دست کم گرفتهای؟ بگذار نگاهت کند. آن وقت ببین که چهها میکند!
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحرِ چشمِ خوشت آن همه گره بگشاد
به عارف بگو: راه سلوک به سوی حقیقت هزار و یک شرط و شروط دارد. آدم ناتوانی مثل من کی میتواند آن شروط و شرایط را داشته باشد و به آنها وفا کند؟ جوابت میدهد: شرط و شروطی در کار نیست. درست است که عنوان و اعتبار زیاد است، اما واقعیت طلب معشوق است. او من و تو را میخواهد. دوستمان دارد.
اگر چه شرط نهادیم و امتحان کردیم
ز شرطها بگذشتیم و رایگان کردیم
به عارف بگو: نمیدانم کجا بروم. برای قدم بر داشتن در راه حقیقت چه باید بکنم؟ چه کتابی بخوانم؟چه دوستی بگیرم؟ از این همه حرف که در عالم هست، کدام را گوش کنم؟ عارف جوابت میدهد: به سراغ مردان مرد برو. به نزد اهل دل بشتاب. بی امتحان و آزمون به حرف کسی گوش نده. اگر میخواهی به جنگ شیطانت بروی، شمشیر را در زرادخانه اولیا پیدا میکنی. ضمناً پسته دهن بسته نخر.
تیغ در زرادخانهٔ اولیاست
دیدن ایشان شما را کیمیاست
جمله دانایان همین گفته همین
هست دانا رحمة للعالمین
گر اناری میخری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهٔ او خبر
ای مبارک خندهاش کو از دهان
مینماید دل چو دُر از دُرج جان
نامبارک خندهٔ آن لاله بود
کز دهان او سیاهی دل نمود
نارِ خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ صخره و مرمر شوی
چون به صاحب دل رسی گوهر شوی
مهر پاکان درمیان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان
کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
به عارف بگو: وقتی سخن میگویی مرا سرمست میکنی. میشود جرعهای از این شراب را به من هم بنوشانی؟ عارف جوابت میدهد: سخن من شراب است، اما نه از آن شراب ها که در بازار میفروشند. بیا شعرم را بخوان. بیا لبم را ببوس. آن وقت مزه شرابهای الهی را میچشی.
گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی
آزمون کن که نه کمتر ز میِ انگورم
@Truestoiclife
احمد شهدادی
یکی از درخشانترین و مفیدترین وجوه عرفان، چشم پرامید عارفان به خدا و جهان و هستی است. عارف مأیوس نیست و امیدوارانه میزید. همین امید رنگ تازه به جان میزند و همه خستگیها و ملالتها را میشوید.
به عارف بگو: من غرق گناهم. چگونه میتوانم آدمی معنوی باشم؟ جوابت میدهد: آلوده برای پاک شدن به غیر از خدمت آب کجا دارد برود؟ جز آب چیزی هست که آلودگی را پاک کند؟ شرم از آب هم ممکن است؟
آب گفت آلوده را: در من شتاب
گفت آلوده که: دارم شرم از آب
گفت آب: این شرم بی من کی رود؟
بی من این آلوده زایل کی شود؟
به عارف بگو: آن قدر گره در جان و روان و زندگیام افتاده که خدا میخواهد کدام را باز کند؟ جوابت میدهد: جادوی چشم یار را دست کم گرفتهای؟ بگذار نگاهت کند. آن وقت ببین که چهها میکند!
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحرِ چشمِ خوشت آن همه گره بگشاد
به عارف بگو: راه سلوک به سوی حقیقت هزار و یک شرط و شروط دارد. آدم ناتوانی مثل من کی میتواند آن شروط و شرایط را داشته باشد و به آنها وفا کند؟ جوابت میدهد: شرط و شروطی در کار نیست. درست است که عنوان و اعتبار زیاد است، اما واقعیت طلب معشوق است. او من و تو را میخواهد. دوستمان دارد.
اگر چه شرط نهادیم و امتحان کردیم
ز شرطها بگذشتیم و رایگان کردیم
به عارف بگو: نمیدانم کجا بروم. برای قدم بر داشتن در راه حقیقت چه باید بکنم؟ چه کتابی بخوانم؟چه دوستی بگیرم؟ از این همه حرف که در عالم هست، کدام را گوش کنم؟ عارف جوابت میدهد: به سراغ مردان مرد برو. به نزد اهل دل بشتاب. بی امتحان و آزمون به حرف کسی گوش نده. اگر میخواهی به جنگ شیطانت بروی، شمشیر را در زرادخانه اولیا پیدا میکنی. ضمناً پسته دهن بسته نخر.
تیغ در زرادخانهٔ اولیاست
دیدن ایشان شما را کیمیاست
جمله دانایان همین گفته همین
هست دانا رحمة للعالمین
گر اناری میخری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهٔ او خبر
ای مبارک خندهاش کو از دهان
مینماید دل چو دُر از دُرج جان
نامبارک خندهٔ آن لاله بود
کز دهان او سیاهی دل نمود
نارِ خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ صخره و مرمر شوی
چون به صاحب دل رسی گوهر شوی
مهر پاکان درمیان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان
کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
به عارف بگو: وقتی سخن میگویی مرا سرمست میکنی. میشود جرعهای از این شراب را به من هم بنوشانی؟ عارف جوابت میدهد: سخن من شراب است، اما نه از آن شراب ها که در بازار میفروشند. بیا شعرم را بخوان. بیا لبم را ببوس. آن وقت مزه شرابهای الهی را میچشی.
گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی
آزمون کن که نه کمتر ز میِ انگورم
@Truestoiclife