#خوبترین_حادثه
#زینب_بیشبهار
#قسمت۸۷
ظرف را میگذارم روی ویترین پشت سرم. بعد به سمت میزم میروم. پشتش میایستم و به سمت چپم نگاه میکنم. آقای دکتر من نمیتونم برای دندونتون کاری بکنم. اگه تشریف ببرید، ممنون میشم.
صابر شانه بالا میاندازد: خزر خانم من اومدنم با خودم بود، رفتنم با این فرزین زبوننفهمه.
به فرزین نگاه میکنم: اگه بر فرض محال...
فرزین کمی از پنجره فاصله میگیرد و دستش را بالا و مایل به جلو حرکت میدهد و حرفم را میبرد: محال نیست خزر، تو دختر عمومی، دختر عمو جهانگیرم...
بی حوصله میگویم: خیله خب! من دخترعموتونم... که چی؟!
صابر با حالتی مضحک میرود توی صورت فرزین و میگوید: راست میگه خب. که چی واقعا؟!!!
فرزین با حرص هلش میدهد، عقب. او میخورد به کمد پشت سرش و پاکتهای دستش پخش زمین میشوند. بادام هندی و پسته، زمین را پر میکند. صابر با حرص میگوید: وحشی!
فرزین نگاهم میکند: خزر ما دلمون میخواد رفت و آمد داشته باشیم. بریم و بیایم.
سر تکان میدهم: دیره... خیلی دیر!
صابر با حرص لگد میزند زیر آجیلهای ریخته شده و غر میزند: مرتیکهی بیشعور!... ببین چه جوری مال خدا رو حیف و میل کرد.
فرزین نگاهش میکند. خونسرد میگوید: تو که وسواس نیستی. جمع کن بخور.
صابر نگاهم میکند: باور نکن چرندیاتشو. خودشون از آب کره میگیرن فکر میکنن همه مثل خودشونن.
به سمتم میآید: بگو قبول کردی فامیلی و هم خونیتونو تا رفع زحمت کنیم.
در با یک تک ضربه باز میشود. ایروانی
با سینی چای میآید تو. حرفی نمیزند و خیلی سنگین و محجوب سینی را میگذارد روی میز. بعد قدمی پس میرود. دستانش را روی هم میگذارد و میپرسد: دیگه امری ندارین خانم دکتر؟
_ نه ممنون.
قدمی عقب میگذارد و از اتاق بیرون میرود. صابر میگوید: چه تغییر هشتصد و هفتاد درجهای کرد این منشیت.
بی حوصله نگاهش میکنم و او میگوید: بهش که نگفتی ما چیکارهایم؟
اخم میکنم: خیلی خودتونو دست بالا گرفتین!
میخندد: ماهان فرزین بیا بریم. ما حریف خزر خانم ماهان نمیشیم.
فرزین جلو میآید. آنقدر جلو که بدنش میچسبد به لبه ی میز. مقابلم میایستد و میگوید: مامان بزرگ اونقدر گریه کرده که چشاش خوب نمیبینه. بابابزرگ کمرش خم شده. خانوادهی ماهان یه لشکر شکست خوردهس...
پوزخند میزنم: ببخشید بابت این اتفاقا که تقصیر ماست.
لب میزند: منظورم این نبود.
طغیان میکنم: منظورت دقیقاً همین بود، فرزین ماهان. نوهی حاج تراب ماهان! برادرزادهی جهانگیر ماهان. پسرعموی عزیز من که تا همین چند روز پیش نه اسمت رو میدونستم و نه حتی میدونستم چنین آدمی تو دنیا وجود داره. من و خانواده م سهممونو پرداختیم از کثافتکاریای بابام. به همه. به تو و خانوادهی ماهان. به همهی دنیا. تاوان کارای بابامو ما پس دادیم. اونم حسابی و جانانه. الان یه مادر دارم که معجون هفت رنگیه برای خودش. یه خواهر که از دست سرزنشای همه فرار کرد و حالا خوابیده سینهی قبرستون. یک خواهر دیگه که از دست همون سرزنشا تن داد به یه ازدواج وحشتناک.
دستم را میگذارم روی قفسهی سینهام و میگویم: منم کسیام که هر چی دوئیدم بازم نرسیدم به خوشبختی و آرامش. گذشته و بابام و کاراش یه لکهی ننگ بزرگه که تا ته دنیا از پیشونیم پاک نمیشه. گیر افتادم تو یه عشق غلیظ ولی گذشته اون قدر پررنگه که چهار ساله هنوز بی سرانجامیم. که فکر میکنن من لایق عشق پسرشون نیستم... که...
وسط شور و واویلای من صابر غر میزند: غلط کردن. خیلی هم دلشون بخواد.
گیج نگاهش میکنم. پلک میزنم و او اخم میکند: کدوم احمقی تو رو دوست نداره.
از اشارهی مستقیمش کلافه لب میگزم و معذب دست میکشم روی مقنعهام.
نفس ندارم. دهانم کف کرده و یاد گذشته و حرف از آن قلب و چشمم را با هم تیره و تار کرده.
مینشینم روی صندلی و سرم را میگیرم بین دستانم. صدای آهستهی صابر را میشنوم: خدا کنه پلیس آرپیجی زن زنگ بزنه بهش باز.
دلم میرود سمت پدرام. صابر راست میگوید. دلم پدرام را میخواهد. کاش بود. کاش بود. کاش بود تا قلب ناآرام و بی قرارم حالش خوب بشود.
_بیا بریم فرزین اینقدر عذاب نده این بچه رو.
_بذار جبران کنن خزر!
سرم را بلند میکنم: چی رو؟
_ کوتاهیاشونو. همهی گذشته رو.
پوزخند میزنم: نومیدم نکن فرزین ماهان.
صابر خودش را میاندازد وسط و میگوید: خب راست میگه. ناامیدش نکن بیشعور. آخه چی رو میخواین جبران کنین؟
فرزین میآید جلو. با قدمهایی تند و محکم. صابر میگوید: آروم پسر، نخوری زمین.
میایستد جلوی میز و آهسته میگوید: نسل قبل کوتاهی کرد خزر. گناه نسل بعدش چیه؟
چشم میبندم: برو. خواهش میکنم. دیگه هم هیچوقت نیا.
#زینب_بیشبهار
#قسمت۸۷
ظرف را میگذارم روی ویترین پشت سرم. بعد به سمت میزم میروم. پشتش میایستم و به سمت چپم نگاه میکنم. آقای دکتر من نمیتونم برای دندونتون کاری بکنم. اگه تشریف ببرید، ممنون میشم.
صابر شانه بالا میاندازد: خزر خانم من اومدنم با خودم بود، رفتنم با این فرزین زبوننفهمه.
به فرزین نگاه میکنم: اگه بر فرض محال...
فرزین کمی از پنجره فاصله میگیرد و دستش را بالا و مایل به جلو حرکت میدهد و حرفم را میبرد: محال نیست خزر، تو دختر عمومی، دختر عمو جهانگیرم...
بی حوصله میگویم: خیله خب! من دخترعموتونم... که چی؟!
صابر با حالتی مضحک میرود توی صورت فرزین و میگوید: راست میگه خب. که چی واقعا؟!!!
فرزین با حرص هلش میدهد، عقب. او میخورد به کمد پشت سرش و پاکتهای دستش پخش زمین میشوند. بادام هندی و پسته، زمین را پر میکند. صابر با حرص میگوید: وحشی!
فرزین نگاهم میکند: خزر ما دلمون میخواد رفت و آمد داشته باشیم. بریم و بیایم.
سر تکان میدهم: دیره... خیلی دیر!
صابر با حرص لگد میزند زیر آجیلهای ریخته شده و غر میزند: مرتیکهی بیشعور!... ببین چه جوری مال خدا رو حیف و میل کرد.
فرزین نگاهش میکند. خونسرد میگوید: تو که وسواس نیستی. جمع کن بخور.
صابر نگاهم میکند: باور نکن چرندیاتشو. خودشون از آب کره میگیرن فکر میکنن همه مثل خودشونن.
به سمتم میآید: بگو قبول کردی فامیلی و هم خونیتونو تا رفع زحمت کنیم.
در با یک تک ضربه باز میشود. ایروانی
با سینی چای میآید تو. حرفی نمیزند و خیلی سنگین و محجوب سینی را میگذارد روی میز. بعد قدمی پس میرود. دستانش را روی هم میگذارد و میپرسد: دیگه امری ندارین خانم دکتر؟
_ نه ممنون.
قدمی عقب میگذارد و از اتاق بیرون میرود. صابر میگوید: چه تغییر هشتصد و هفتاد درجهای کرد این منشیت.
بی حوصله نگاهش میکنم و او میگوید: بهش که نگفتی ما چیکارهایم؟
اخم میکنم: خیلی خودتونو دست بالا گرفتین!
میخندد: ماهان فرزین بیا بریم. ما حریف خزر خانم ماهان نمیشیم.
فرزین جلو میآید. آنقدر جلو که بدنش میچسبد به لبه ی میز. مقابلم میایستد و میگوید: مامان بزرگ اونقدر گریه کرده که چشاش خوب نمیبینه. بابابزرگ کمرش خم شده. خانوادهی ماهان یه لشکر شکست خوردهس...
پوزخند میزنم: ببخشید بابت این اتفاقا که تقصیر ماست.
لب میزند: منظورم این نبود.
طغیان میکنم: منظورت دقیقاً همین بود، فرزین ماهان. نوهی حاج تراب ماهان! برادرزادهی جهانگیر ماهان. پسرعموی عزیز من که تا همین چند روز پیش نه اسمت رو میدونستم و نه حتی میدونستم چنین آدمی تو دنیا وجود داره. من و خانواده م سهممونو پرداختیم از کثافتکاریای بابام. به همه. به تو و خانوادهی ماهان. به همهی دنیا. تاوان کارای بابامو ما پس دادیم. اونم حسابی و جانانه. الان یه مادر دارم که معجون هفت رنگیه برای خودش. یه خواهر که از دست سرزنشای همه فرار کرد و حالا خوابیده سینهی قبرستون. یک خواهر دیگه که از دست همون سرزنشا تن داد به یه ازدواج وحشتناک.
دستم را میگذارم روی قفسهی سینهام و میگویم: منم کسیام که هر چی دوئیدم بازم نرسیدم به خوشبختی و آرامش. گذشته و بابام و کاراش یه لکهی ننگ بزرگه که تا ته دنیا از پیشونیم پاک نمیشه. گیر افتادم تو یه عشق غلیظ ولی گذشته اون قدر پررنگه که چهار ساله هنوز بی سرانجامیم. که فکر میکنن من لایق عشق پسرشون نیستم... که...
وسط شور و واویلای من صابر غر میزند: غلط کردن. خیلی هم دلشون بخواد.
گیج نگاهش میکنم. پلک میزنم و او اخم میکند: کدوم احمقی تو رو دوست نداره.
از اشارهی مستقیمش کلافه لب میگزم و معذب دست میکشم روی مقنعهام.
نفس ندارم. دهانم کف کرده و یاد گذشته و حرف از آن قلب و چشمم را با هم تیره و تار کرده.
مینشینم روی صندلی و سرم را میگیرم بین دستانم. صدای آهستهی صابر را میشنوم: خدا کنه پلیس آرپیجی زن زنگ بزنه بهش باز.
دلم میرود سمت پدرام. صابر راست میگوید. دلم پدرام را میخواهد. کاش بود. کاش بود. کاش بود تا قلب ناآرام و بی قرارم حالش خوب بشود.
_بیا بریم فرزین اینقدر عذاب نده این بچه رو.
_بذار جبران کنن خزر!
سرم را بلند میکنم: چی رو؟
_ کوتاهیاشونو. همهی گذشته رو.
پوزخند میزنم: نومیدم نکن فرزین ماهان.
صابر خودش را میاندازد وسط و میگوید: خب راست میگه. ناامیدش نکن بیشعور. آخه چی رو میخواین جبران کنین؟
فرزین میآید جلو. با قدمهایی تند و محکم. صابر میگوید: آروم پسر، نخوری زمین.
میایستد جلوی میز و آهسته میگوید: نسل قبل کوتاهی کرد خزر. گناه نسل بعدش چیه؟
چشم میبندم: برو. خواهش میکنم. دیگه هم هیچوقت نیا.