#خوبترین_حادثه
#زینب_بیشبهار
#قسمت۸۴
فرزین، جوابی نمیدهد به هیاهوی یحیوی. سکوت آنقدر وحشتناک میشود و آنقدر نیش میزند که یحیوی بیطاقت و پر غیظ میغرد: مُردی فرزین؟... مُردی مرتیکهی احمق؟!... شماها واقعاً آدمید؟!
چشم به هم میفشارم و اشکهایم بیشتر میریزد. دلیل گریهام نمیدانم بهخاطر چیست. بهخاطر افرا، بهخاطر خودمان، یا بهخاطر برخورد فامیلی که برایمان سنگتمام گذاشته بودند. یا بهخاطر بودن بیفایدهشان توی این زمان. و اصرار مضحکشان.
صدای فرزین آرام است: خفه شو صابر!
پوزخند صابر بلند است: چشم آقای دکتر!
موبایلم که روی میز است میلرزد. پشت هر دو دستم را میکشم روی چشمانم و نگاهم را میاندازم روی موبایل. my pedram روی صفحهی گوشی، مثل بارش باران بعد از یک خشکسالی هزار ساله است.
دست لرزانم پیش میرود و موبایل را میکشم جلو. انگشت میکشم روی آیکون و بعد میگیرمش توی دستم و میچسبانم به گوشم. نای حرف زدن ندارم اما شنیدن صدای پدرام کافی است برای جبران تلخی همهی لحظههایی که میانشان دستوپا زدهام.
پدرام نفسنفس میزند. انگار دارد تندتند راه میرود. لحن صدایش عادی نیست: خزر خوشگلم!
لبهایم را محکم میچسبانم به هم. باز پدرام میگوید: یه چیزی بگو قربونت برم.
چند ثانیه بعد، از بهت یکبارهاش میفهمم متوقف شده است: خزر!... عزیزم؟!...
بیاراده لب میزنم: پدرام!
و با همهی خودداریام به هقهق میافتم. حالا مهم نیست که صابر یحیوی و فرزین ماهان توی اتاق هستند. که یکی روبهرویم است و یکی کمی دورتر. که لابد هر دو زل زدهاند به درماندگیام که با گریه رخ نشان داده.
که صابر آهسته میغرد: خاک تو سرتون فرزین!
صدای پدرام را میشنوم: چی شده عزیزم؟
بهنوبت دیتم میکشم روی چشم راستم و بعد چپم و بعد صورتم. سعی میکنم حرف بزنم: هی... چی!... هیچی نیست، فقط...
مکث که میکنم نگران میپرسد: فقط چی خزر؟
_ دوست افرا... تو پیجش عکسای افرا رو گذاشته. عکسای همین یکی دو سال اخیرو. تازه دیدم افرا چه شکلی شده...
_متأسفم عزیزم... نتونستم تو این مدت هم...
دلم نمیخواهد ادامه بدهد. دلم نمیخواهد با مرور روزهای گذشته حال بد الانم بدتر شود. میروم میان حرفش و میگویم: خوبم پدرام.
پدرام با تردید میپرسد: خزر مطمئنی فقط همین بود؟
_آره...
-اعزام شدم مأموریت وگرنه مییومدم پیشت عزیزم.
دلم گرم میشود و میگویم: خوبم پدرام... نیازی نیست، راحت باش.
_به المیرا زنگ بزن قربونت برم. تو اولین فرصت میآم پیشت.
_باشه.
تماس که قطع میشود، سرم را بلند میکنم. فرزین و صابر زل زدهاند به صورتم. معذبم. پشت چهار انگشت دست راستم را میچسبانم به گونهی چپم و موهای خیالی را پس میزنم، توی مقنعه.
صابر میپرسد: آقا پلیس آرپیجی زن بود؟
بیاراده لبخند میزنم و سر تکان میدهم.
صابر هم لبخند میزند: احمق نباش دکتر ماهان!... خدا همه چیزو در حقت تموم کرده. خوشگلی، تحصیلات، شغل. دیگه چی مهمه؟... به خدا، به جون مامانم، این فامیل ارزش اشک ریختن نداره... بشاش رو همهشون.
فرزین یکباره میچرخد و با پشت دست محکم میکوبد تخت سینهی صابر و میغرد: خفه شو صابر!... خفه خون بگیر، یه کلمه هم نگو!
صابر با حرص مچ او را میگیرد و داد میزند: جمع کن بابا!... بهت برمیخوره چرا؟!... جز اینکه آدم روتون بشاشه به هیچ دردی نمیخورین...
به من نگاه میکند: حیف تو که فامیل این عقبموندههایی!
فرزین دستش را محکم میکشد و نگاهش را میچرخاند سمت من اما خطاب به صابر میگوید: گم شو بیرون صابر!
_بمیر بابا.
بعد خونسرد نگاهم میکند. لبخند میزند: میآی معاینه کنی دندونمو؟
آهسته میگویم: برید پیش گیتا. کارش خیلی خوبه.
اخم میکند: دکتر که ریخته اون بیرون، دختر خوب.
فرزین خم میشود، روی میز. چشمدرچشم که میشویم: غمگین میگوید: من نمیدونم کی مقصره خزر ولی اینو میدونم که ما بچهها بیتقصیر بودیم.
صابر پوزخند میزند: راست میگه. اون موقعها این دستِ فرزین به اون دستش میگفته گه زیادی نخور!...
فرزین چشم میبندد و لب میزند: بیشعور!
با صدای آلارم گوشیام قفلش را باز میکنم. نوتیفکشن اینستاگرام بالا میآید. با دیدن اسم فرناز تندتند میزنم روی صفحه.
برایم نوشته: کاش میشد ببینمت خانم دکتر. کاش میشد ببینمت خزر خانم. دلم برای افرا تنگه. دلم خونه براش.
https://t.me/joinchat/AAAAAEo5Lc7ZZslSHhb41w