زینب بیش‌بهار "خوب‌ترین حادثه"


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


ارتباط با نویسنده:
@bahaarr1400
https://instagram.com/bishbahar1362

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


عرض سلام و ادب!
قسمت‌های جدید خوب‌ترین حادثه💝💝💝




Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish


تنها چیزی که می دانم این است،
تن من مملو از زخم است
و هنوز روی پاهای خودم
ایستاده ام.
#نیکوس_کازانتزاکیس

https://t.me/joinchat/AAAAAEo5Lc7ZZslSHhb41w
خوب‌ترین حادثه🍁🌿🍁🌿🍁


#خوب‌ترین_حادثه
#زینب_بیش‌بهار
#قسمت۹۲
سر تکان می‌دهد: دختر خوبی هستی تو. ذاتت خوبه اما خب بالاخره حلال و حرومتون قاتی شده... گوشت و‌ گلتون با مال حروم...
حرفش را قطع می‌کنم. خسته و بی‌حوصله.
_ببیند حاج آقا... ما بعد دربه دری و آوارگی‌مون اونقدر گشنگی کشیدیم، اونقدر زجر کشیدیم، که اگه حرومی هم خوردیم همه‌ش دفع شده. خیالتون راحت. منی که الان جلوتون ایستادم، حاصل دست‌رنج یکی از شریف‌ترین آدمای این روزگارو خوردم. کسی که وقت وقتش سینه‌ش‌و سپر کرد جلوی گلوله‌ی بعثیا، آوارگی‌ مادرش‌و به جون خرید. خانواده‌ش‌و از دست داد. آخرشم وظیفه‌ش ایجاب می‌کرد بشه حامی ما. بس کنید لطفاً. زخم‌زبون نزنید چون روی من اثر نداره. ما این سال‌ها کم نشنیدیم و نکشیدیم. راهی رو که شما تازه می‌خواین با من شروعش کنین من سال‌ها پیش تمومش کردم.
این یه بازی نخ‌نما شده‌س‌. مطمئن باشید من نه وارد بازی‌تون می‌شم، نه ادامه‌ش می‌دم.
با دستم به فرزین اشاره می‌کنم: به نوه‌تون، آقای دکتر ماهان هم گفتم. چیزی بین ما نیست که بخواد ما رو به هم ربط بده.
فرزین پیش می‌آید. آنقدر که می‌چسبد به میز. زل می‌زند توی چشمانم و با التماس می‌گوید: لج نکن خزر، خواهش می‌کنم...
سرش را جلوتر می‌آورد: بیا مامانی رو ببین. به ‌خدا عاشقش می‌شی.
کسی به در می‌زند. می‌دانم سریر است. چشم می‌بندم و در دل یک لعنتی نثار ایروانی می‌کنم.
در که باز می‌شود، به سریر نگاه می‌کنم، که لبخند دارد. اما زود لبخندش می‌پرد. طرز ایستادن من پشت میز، صابر که از پهلو به میز چسبیده و فرزین که مقابلم است و حاج تراب که وسط اتاق مثل طلبکارها تکیه داده به عصایش، هر کسی را به شک می‌‌اندازد. نگاه سریر نگران می‌دود سمت من و می‌پرسد: مشکلی پیش اومده خانم دکتر؟
از مقابل فرزین و از پشت میز می‌روم سمت سریر. کلافه می‌گویم: نه آقای دکتر. خانم ایروانی...
با تأسف سر تکان می‌دهم: شلوغش می‌کنه کلاً. نمی‌دونم چرا!
آهسته می‌پرسد: اینا کی‌ان خزر؟
با دست صابر را نشان می‌دهم: ایشون آقای دکتر یحیوی هستن.
صابر لبخند می‌زند: خوش‌وقتم آقای دکتر.
سریر با لبخند کم‌رنگی سر تکان می‌دهد.
به فرزین اشاره می‌کنم: ایشون و پدربزرگشونم از آشناهای دکتر یحـ...
_من آشنای هیچ‌کسی نیستم. پدربزرگ دکتر ماهانم آقای دکتر. هم دکتر فرزین ماهان هم دکتر خزر ماهان.
با حرف حاج تراب محکم پلک می‌زنم.
با سرزنش نگاهم می‌کند: آدم غریبه‌ها رو وارد مسائل خانوادگیش نمی‌کنه، دختر جان.
به سریر نگاه می‌کند: شما هم بفرمایید جناب دکتر. ما غریبه نیستیم. خانم دکتر بیشتر از هر وقت دیگه‌ای تو امنیت هستن.
سریر نگاه حیرانش را می‌تاباند سمت من.
به زور لبخند می‌زنم. احمقانه و مضحک. می‌پرسد: چی می‌گن ایشون؟
لب می‌زنم: نمی‌دونم.
جوابم حماقتم را بیشتر عیان می‌کند‌.


#خوب‌ترین_حادثه
#زینب_بیش‌بهار
#قسمت۹۱
من هم پوزخند می‌زنم: آره خب، فریبا فقط نیش خوردنش خوب بوده همیشه. اما ناراحت نباشین. اونم نیش زدن‌و یاد گرفته‌، خیلی خوب.
_الان کجاست فریبا؟
ابروی چپم بالا می‌رود: خونه‌ی شوهرش؟
با تحقیر می‌پرسد: شوهر کرده؟
لبخند می‌زنم. سرد و خونسرد: توقع داشتین تا ته دنیا عروس شما بمونه؟ زن آقازاده‌تون؟
با بیزاری تف می‌کند: فریبا اگه زن بود، اگه حواسش به شوهر و زندگیش بود، نه کار جهانگیر به اونجا می‌رسید نه خودش و بچه‌هاش آواره می‌شدن.
سر تکان می‌دهم: بله، درست می‌فرمایید شما.
پوزخند می‌زند: تو هم مواظب زبون سرخت باش، خانم دکتر.
با تهدید می‌گوید اما می‌توانم لذتی را که هنگام ادای واژه‌ی دکتر در چشمانش موج می‌زند، را ببینم. هزار درجه با تحقیری که توی چشم‌های شهلا بود، فرق دارد.
به خنده می‌افتم: چشم!... بالاخره کسی که بچه‌ای مثل جهانگیر ماهان‌و تحویل جامعه داده، هر کاری می‌تونه بکنه.
خیره نگاهم می‌کند. انگار توقع ندارد چنین حرفی را بشنود. انگار فقط او است که حق نیش زدن دارد. حق طلبکار بودن‌. انگار همین که آمده ما باید ممنون باشیم. بقیه حرف اضافه و مفت است و یک قدرنشناسی مسلم و آشکار.
سر می‌چرخاند سمت فرزین که دارد به من نگاه می ‌کند. چشمانش غرق تعجب است‌. انگار باورش نمی‌شود که حرف زدنمان به اینجا ختم شده باشد.
_فرزین؟
آهسته سر می‌چرخاند و لب می‌زند: جانم؟
آدرس خونه و حجره رو بده بهش...
فرزین لب پایینش را می‌کشد توی دهانش.
_جهانگیر قبل من مرده پس ارث و میراثی بهش تعلق نمی‌گیره، ولی من حاضرم سهمی که خدا هم براش قائل نیست‌و بدم به بچه‌هاش...
نگاهم می‌کند: با خواهرت بیاین حجره یا خونه سهمتون‌و بگیرین. ماندگار همه‌ی این سال‌ها نه حرف زده باهام نه نیگام کرده. بیاین تا ببینه چه تحفه‌هایی هستین. تا ببینه بیست ساله داره خودش‌و زجر می‌ده برای کیا. من‌و زجر می‌ده برای کیا. بیاین تا ماندگار ببینه فرق نوه‌هایی که سر سفره‌ی حاج تراب بزرگ شدن رو با نوه‌هایی که سر سفره‌ی یه غریبه، که معلوم نیست نونش‌و...
کلافه و عصبی حرفش را می‌برم: بسه جناب ماهان!... هر چی به من و خواهرا و مادرم بگید مهم نیست اما نه حق دارین، نه من بهتون اجازه می‌دم در مورد پدرم ناروا صحبت کنید. اگه یه مرد توی این دنیا باشه از نظر من اون بابامه. عدنان سعداوی، که با مردونگی دست یه زن و سه تا بچه‌ش رو‌ که صابخونه بساطشو‌نو ریخته بود وسط کوچه گرفت و تو خونه‌ش پناهشون داد. اونم وقتی که هم‌خونامون ما رو مثل یه تیکه آشغال پرت کرده بودن بیرون.
فرزین جلو می‌آید. آهسته می‌گوید: خزر جان تا اونجایی که من شنیدم کسی شما رو طرد نکرده. فقط گفتن یه چند وقت آفتابی نشین تا...
تیز نگاهش می‌کنم: بر فرض که حرف شما درسته... مگه ما حیوون بودیم که موقت بریم تو جنگل زندگی کنیم. وقتی نه خونه‌ای بود، نه پولی. یه مادر نازپرورده که همه‌ی عمرش خوب خورده و خوب پوشیده و فقط دستور داده بود. مامانم تو اون چند ماه هزار بار مرد و زنده شد. یه بار شنیدم داشت به بابا عدنانم می‌گفت صد بار فکر کردم برم بچه‌ها رو بدم به بهزیستی خودمم برم یه گوشه بمیرم... اگه به موقع سر راه همسایه‌مون قرار نمی‌گرفتیم...
فرزین مغموم زمزمه می‌کند: متأسفم!
با درد می‌خندم: نباش!... ما چیزی رو از دست ندادیم. فامیلی مثل خانواده‌ی ماهان و مثل خانواده‌ی شجاعیان بود و نبودش فرقی نمی‌کنه.
سر تکان می‌دهم: گفتن این حرفا بی‌فایده‌س. همون‌طور که اومدنتون.
به حاج تراب نگاه می‌کنم: حاج آقا من متأسفم بابت رنجی که همسرتون کشیدن و زجری که به شما تحمیل کردن. ولی از دست من کاری برنمی‌آد. البته خواهرم مختاره که خودش تصمیم بگیره‌.


#خوب‌ترین_حادثه
#زینب_بیش‌بهار
#قسمت۹۰
حاج تراب می‌گوید: مادرت خوبه؟
نگاهش که می‌کنم، باز می‌پرسد: خواهرات خوبن؟
این بار دهان باز می‌کنم: کدومشون؟ یکی‌شون خونۀ خودشه یکی‌شون هم دو ماه پیش خوابید سینۀ قبرستون. الان دقیقاً منظورتون کدومشونه؟!!!
دستانش که روی عصا مشت شده‌اند، می‌لرزد. قدمی جلوتر می‌آید و صدای تق بلند عصایی که برای تفاخر دستش گرفته اتاق را پر می‌کند. با صدایی آرام‌تر از قبل می‌پرسد: کدومشون؟
تن می‌دهم به یک بازی، که می‌پرسم‌: کدومشون چی جناب ماهان؟
خیره نگاهم می‌کند اما من از رو‌ نمی‌روم. من هم خیره‌ام به حاج تراب ماهان که پدر پدرم است و پدربزرگ خودم. البته فقط به اسم وگرنه که رسم پدربزرگ بودن چیزی نبود که او در حقمان ادا کرد.
جوابی نمی‌دهد و سر می‌چرخاند سمت فرزین. با طلبکاری می‌پرسد: دختر جهانگیر چی می‌گه فرزین؟
حس غریبی‌ست وقتی نام پدرت اینطور با تأکید ادا بشود که بخواهد تو را تحقیر کند‌. حاج تراب ماهان، خوب بلد است، سوزاندن را. نمک به زخم پاشیدن را. هم زدن چرک و کثافتی را که بویش همه‌ی فامیل ماهان را خفه کرد.
فرزین سر تکان می‌دهد: من چیزی نمی‌دونم بابابزرگ.
صابر که حالا نزدیک میز است و با من کمی فاصله دارد، لب می‌زند: دمت گرم فرزین!
من پوزخند می‌زنم و او غر می‌زند: خوب گفت دیگه.
حاج تراب که نگاهم می‌کند، می‌گویم: آقای ماهان مرده و زنده‌ی هیچ‌کدوم از خواهرای من چیزی رو نه به زندگی شما اضافه می‌کنه، نه ازش کم می‌کنه! اگه بگید دقیقاً دنبال چه چیزی هستید، شاید بتونم کمکتون کنم.
پیرمرد قدمی جلو می‌آید. یک دستش را از عصا جدا می‌کند و به سمت من می‌گیرد: بابات آبروی من‌و برد دختر!... بابات کمر من‌و شکست دختر!... یه دونه مثل بابات برای هزار نسلِ یه فامیل بسه ننگش... پس الان مثل طلبکارا با من حرف نزن، دختر!
نگاهم تار می‌شود، به او. انگار پرده‌ای غلیظ از مه و دود بینمان فاصله می‌اندازد.
با تأسف سر تکان می‌دهم، بی حرف اما. بعد به فرزین نگاه می‌کنم که با دهان باز زل زده به پدربزرگش. انگار از این همه وقاحت سنکوپ کرده است.
نومید از او چشم‌ می‌گیرم و به حاج تراب نگاه می‌کنم. سعی می‌کنم عادی باشم اما خودم می‌دانم که نمی‌توانم. که وقتی درد همه‌ی وجودت را پر کند و بند بندت را بلرزاند، نمی‌توانی عادی باشی. لرزِ صدایم حالم را به هم می‌زند‌. از یک طرف گذشته با همه‌ی رنج و درد و غربتش، از یک طرف حال با همه‌ی وقاحتش روی روحم آوار شده است.
_اگه هنوز حسابی مونده می‌تونید با من تسویه کنید. بالاخره اگه ننگش سهم شما شد، افتخار و امنیت و رفاه و خوش‌نامی و خوش‌بختیش سهم ما شد. سهم من و مادر و خواهرام. ما از توی بهشت معمولی خدا یه دفعه افتادیم توی فردوسش‌. وسط اعلی علیینش.
حاج تراب پوزخند می‌زند: تا جایی که یادمه فریبا اهل نیش زدن نبود‌.


عرض سلام و ادب!
قسمت‌های جدید🌸🍃❤️




Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish


گویند "زمان مرهم است"
اما هرگز چنین نبوده
دردهای واقعی عمیق‌تر می‌شوند با گذر زمان.
همچون عضلات که نیرومندتر.
زمان محکی‌ست برای رنج‌ها،
و نه درمان،
اگر اینچنین بود،
دیگر رنجی نبود.
#امیلی_دیکنسون

https://t.me/joinchat/AAAAAEo5Lc7ZZslSHhb41w
خوب‌ترین حادثه🍂🥀🍂


#خوب‌ترین_حادثه
#زینب_بیش‌بهار
#قسمت۸۹
_مامانی حالش بده. بیا ببینش. مامانی تو همه‌ی این سال‌ها جز به قدر ضرورت با بابابزرگ حرف نزده. شاید روزانه پنج شیش کلمه‌.
_من زخمم. نمی‌تونم مرهم باشم برای کسی.
یک‌باره در اتاق باز می‌شود. هر سه به آن سمت نگاه می‌کنیم.
مرد مسنی با ریش و سبیل سفید مرتبی در آستانه‌ی در است‌. عصای قهوه‌ای زیبایی بین دستانش است که قامت ایستاده و کمر صافش می‌گوید فقط برای ابهت بیشتر آن را به دست گرفته است.
صدای جیغ مانند ایروانی از پشت سرش می‌آید: آقای محترم بیاین بیرون‌، خانم دکتر مهمون دارن.
قدم تند می‌کنم سمت آن‌ها. پیرمرد می‌پرسد: تو خزری؟ دختر جهانگیر؟
وسط اتاق پاهایم می‌چسبد به زمین‌. پلک می‌زنم. انگار از آن روزی که شهلا قدم به این اتاق گذاشت آرامش هم پر کشید. رفت ناکجاآباد.
صدای قدم‌هایی از پشت سرم نزدیک‌تر می‌شود و بعد صدای بهت‌زدۀ فرزین که می‌گوید: سلام بابابزرگ!
در یک لحظه انگار تبدیل شده‌ام به یک مومیایی هزاران ساله. به یک مردۀ فراموش شده که برای از هم پاشیدن لنگ یک تلنگر است.
خزر ماهانی که دویده تا به آرامش برسد، هی شنا کرده تا به ساحل برسد، تازه رسیده وسط معرکه. تازه رسیده به صخره‌هایی که در کرانۀ ساحل نیستند بلکه مثل یک جزیرۀ ناشناخته وسط راهش سبز شده‌اند.
-بابابزرگ الان وقتش نیست. خواهش می‌کنم.
-دخالت نکن فرزین. فکر کردی خیلی زرنگی. پسر جون حالا رد یه پشه رو هم می‌شه تو هوا زد. بعد چرا فکر کردی اگه تو بهم آدرس و شماره ندی من می‌شینم کنار تا تو یه روز هوس کنی نشونی نوه‌مو بهم مرحمت کنی.
منظورش از نوه من هستم. طنزی تلخ که به جای خنده اشک را درمی‌آورد.
-بابابزرگ...
می‌چرخم و به فرزین نگاه می‌کنم. نومید و غمگین. شرمگین لب می‌زند: متأسفم!
به ایروانی نگاه می‌کنم و اشاره می‌کنم بیرون برود. تشت رسوایی ما سال‌ها پیش زمین افتاده و‌ کوس رسوایی‌مان هم همان موقع زده شده اما دلم‌ نمی‌خواهد مقابل آدمی مثل او زندگی‌ام عیان شود‌. او که از همه چیز هزار تحلیل دارد و تهوع‌آورترینش را با نگاه‌ها و لبخندهایش، بی کلام تحویلت می‌دهد.
در که بسته می‌شود. برمی‌گردم سمت میز. صابر حالا چسبیده به میز. دستم را می‌چسبانم لبۀ میز. صابر آهسته می‌گوید: بشین خانم دکتر.
دستم را محکم‌تر می‎کنم روی میز. تمام تنم می‎لرزد. صدای تق‌تق عصای حاج تراب ماهان، که مثل یک ناقوسِ بی‌موقع دلهره‌آور است هی درد را به جانم سرریز می‌کند. هی زخمی کهنه را دستکاری می‌کند. هی زخم روی زخم می‌نشاند.
-پس پول حرومی که جهانگیر برد سر سفره‌ش و ریخت تو شیکم اهل و عیالش اونقدرام نتونسته کارگر بیفته!
صابر پچ‌پچ می‌کند: واقعاً که!
فرزین می‌گوید: بابابزرگ!
صدایش حیرت زده است. بیچاره حق دارد. او انگار بیشتر از من شوکه است.
-سرتو بلند کن دختر جان. خجالت نکش.
صابر لب می‌زند: راست می‌گه خب!
دستم را مشت می‌کنم روی میز و مقاومت می‌کنم که بالا نبرم و نکوبمش روی میز.
در اتاق باز می‌شود و صدای ایروانی پخش می‌شود روی التهابم.
-خانم دکتر!
چشم می‌بندم و یک نفس عمیق می‌کشم. صدای صابر را می‌شنوم: خوبی؟
قبل از اینکه به ایروانی نگاه کنم، نگاهش می‌کنم: خوبم!
_ چی کار داری خانم ایروانی؟
_بگم دکتر سریر بیان؟
عصبی می‌گویم: نه!... برو بیرون.
صابر غر می‌زند: هر چی عتیقه‌س دور خودت جمع کردی.
پلک می‌زنم و به ماهان بزرگ چشم می‌دوزم. نگاهم را که متوجه خودش می‌بیند می‌گوید: رسم اینه که کوچیک‌تر بره دست‌بوس بزرگ‌تر ولی خب من نخواستم منتظر رسم و رسوم بمونم.
هنوز خیره نگاه می‌کنم به پیرمرد حق‌به‌جانبی که هم خونم است. که پدرِ پدرم است. که نوه‌اش هستم. که این همه بلد است با کلمات بازی کند. که بیست و یک سال گذشته را ندیده گرفته و انتظار دست‌بوسی دارد.
-این بزرگواری‌تونو می‌رسونه حاج آقا!
کلام صابر پر است از طعنه.
حاضرجوابی‌اش لبخند مرا پیش می‌کشد.
حاج تراب تند نگاهش می‌کند و من به فرزین چشم می‌دوزم. با حرص برای صابر سر تکان می‌دهد.
حاج تراب می‌گوید: مادرت خوبه؟
نگاهش که می‌کنم، باز می‌پرسد: خواهرات خوبن؟
این بار دهان باز می‌کنم: کدومشون؟ یکی‌شون خونۀ خودشه یکی‌شون هم دو ماه پیش خوابید سینۀ قبرستون. الان دقیقاً منظورتون کدومشونه؟!!!


#خوب‌ترین_حادثه
#زینب_بیش‌بهار
#قسمت۸۷
ظرف را می‌گذارم روی ویترین پشت سرم. بعد به سمت میزم می‌روم. پشتش می‌ایستم و به سمت چپم‌ نگاه می‌کنم. آقای دکتر من نمی‌تونم‌ برای دندونتون کاری بکنم. اگه تشریف ببرید، ممنون می‌شم.
صابر شانه بالا می‌اندازد: خزر خانم من اومدنم با خودم بود، رفتنم با این فرزین زبون‌نفهمه.
به فرزین نگاه می‌کنم: اگه بر فرض محال...
فرزین کمی از پنجره فاصله می‌گیرد و دستش را بالا و مایل به جلو حرکت می‌دهد و حرفم را می‌برد: محال نیست خزر‌، تو دختر عمومی‌، دختر عمو جهانگیرم...
بی حوصله می‌گویم: خیله خب! من دخترعموتونم... که چی؟!
صابر با حالتی مضحک می‌رود توی صورت فرزین و‌ می‌گوید: راست می‌گه خب. که چی واقعا؟!!!
فرزین با حرص هلش می‌دهد، عقب‌. او می‌خورد به کمد پشت سرش و پاکت‌های دستش پخش زمین می‌شوند‌. بادام هندی و پسته، زمین را پر می‌کند. صابر با حرص می‌گوید: وحشی!
فرزین نگاهم می‌کند: خزر ما دلمون می‌خواد رفت و آمد داشته باشیم. بریم و بیایم.
سر تکان می‌دهم: دیره... خیلی دیر!
صابر با حرص لگد می‌زند زیر آجیل‌های ریخته شده و غر می‌زند: مرتیکه‌ی بیشعور!... ببین چه جوری مال خدا رو حیف و میل کرد.
فرزین نگاهش می‌کند. خونسرد می‌گوید: تو‌ که وسواس نیستی. جمع کن بخور.
صابر نگاهم می‌کند: باور نکن چرندیاتشو. خودشون از آب کره می‌گیرن فکر می‌کنن همه مثل خودشونن.
به سمتم می‌آید: بگو قبول کردی فامیلی و هم خونیتونو تا رفع زحمت کنیم.
در با یک تک ضربه باز می‌شود. ایروانی
با سینی چای می‌آید تو. حرفی نمی‌زند و خیلی سنگین و‌ محجوب سینی را می‌گذارد روی میز. بعد قدمی پس می‌رود. دستانش را روی هم می‌گذارد و‌ می‌پرسد: دیگه امری ندارین خانم دکتر؟
_ نه ممنون.
قدمی عقب می‌گذارد و از اتاق بیرون می‌رود. صابر می‌گوید: چه تغییر هشتصد و هفتاد درجه‌ای کرد این منشیت.
بی حوصله نگاهش می‌کنم و او می‌گوید: بهش که نگفتی ما چیکاره‌ایم؟
اخم می‌کنم: خیلی خودتونو دست بالا گرفتین!
می‌خندد: ماهان فرزین بیا بریم. ما حریف خزر خانم ماهان نمی‌شیم.
فرزین جلو می‌آید. آنقدر جلو که بدنش می‌چسبد به لبه ی میز. مقابلم می‌ایستد‌ و می‌گوید: مامان بزرگ اونقدر گریه کرده که چشاش خوب نمی‌بینه. بابابزرگ کمرش خم شده. خانواده‌ی ماهان یه لشکر شکست خورده‌س...
پوزخند می‌زنم: ببخشید بابت این اتفاقا که تقصیر ماست.
لب می‌زند: منظورم این نبود‌.
طغیان می‌کنم: منظورت دقیقاً همین بود، فرزین ماهان. نوه‌ی حاج تراب ماهان! برادرزاده‌ی جهانگیر ماهان. پسرعموی عزیز من که تا همین چند روز پیش نه اسمت‌ رو می‌دونستم و نه حتی می‌دونستم چنین آدمی تو دنیا وجود داره. من و خانواده ‌م سهممونو پرداختیم از کثافت‌کاریای بابام. به همه. به تو و خانواده‌ی ماهان‌. به همه‌ی دنیا‌. تاوان کارای بابامو ما پس دادیم. اونم حسابی و جانانه‌. الان یه مادر دارم که معجون هفت رنگیه برای خودش‌. یه خواهر که از دست سرزنشای همه فرار کرد و حالا خوابیده سینه‌ی قبرستون. یک خواهر دیگه که از دست همون سرزنشا تن داد به یه ازدواج وحشتناک.
دستم را می‌گذارم روی قفسه‌ی سینه‌ام و می‌گویم: منم کسی‌ام که هر چی دوئیدم بازم نرسیدم به خوشبختی و آرامش. گذشته و بابام و کاراش یه لکه‌ی ننگ بزرگه که تا ته دنیا از پیشونیم پاک نمی‌شه. گیر افتادم تو یه عشق غلیظ ولی گذشته اون قدر پررنگه که چهار ساله هنوز بی سرانجامیم. که فکر می‌کنن من لایق عشق پسرشون نیستم... که...
وسط شور و واویلای من صابر غر می‌زند: غلط کردن. خیلی هم دلشون بخواد.
گیج نگاهش می‌کنم. پلک می‌زنم و او اخم می‌کند: کدوم احمقی تو رو دوست نداره.
از اشاره‌ی مستقیمش کلافه لب می‌گزم و معذب دست می‌کشم روی مقنعه‌ام.
نفس ندارم. دهانم کف کرده و یاد گذشته و حرف از آن قلب و چشمم را با هم تیره و تار کرده.
می‌نشینم روی صندلی و سرم را می‌گیرم بین دستانم. صدای آهسته‌ی صابر را می‌شنوم: خدا کنه پلیس آرپی‌جی زن زنگ بزنه بهش باز.
دلم می‌رود سمت پدرام. صابر راست می‌گوید. دلم پدرام را می‌خواهد‌. کاش بود‌. کاش بود. کاش بود تا قلب ناآرام و بی قرارم حالش خوب بشود.
_بیا بریم فرزین اینقدر عذاب نده این بچه رو.
_بذار جبران کنن خزر!
سرم را بلند می‌کنم: چی رو؟
_ کوتاهیاشونو. همه‌ی گذشته رو.
پوزخند می‌زنم: نومیدم نکن فرزین ماهان.
صابر خودش را می‌اندازد وسط و می‌گوید: خب راست می‌گه. ناامیدش نکن بیشعور. آخه چی رو می‌خواین جبران کنین‌؟
فرزین می‌آید جلو‌. با قدم‌هایی تند و محکم. صابر می‌گوید: آروم پسر، نخوری زمین.
می‌ایستد جلوی میز و آهسته می‌گوید: نسل قبل کوتاهی کرد خزر‌.‌ گناه نسل بعدش چیه؟
چشم می‌بندم: برو. خواهش می‌کنم. دیگه هم هیچ‌وقت نیا.


#خوب‌ترین_حادثه
#زینب_بیش‌بهار
#قسمت۸۶
سر تکان می‌دهم: آره. خیلی خوبه! بابا
عدنان معجزۀ زندگی منه.
-آفرین!... درد و بلاش بخوره تو سر فرزین و خانوادۀ ماهان!
لب‌هایم را می‌چسبانم به هم تا نخندم. به فرزین نگاه می‌کنم. دستانش پشت سرش قلاب شده‌اند. در هم و محکم مشت به حالت مشت.
به سمت میز می‌روم. پشتش که می‌ایستم، صابر می‌گوید: سراسری خوندی یا آزاد؟
در باکس کنار میز را باز می‌کنم و می‌گویم: سراسری؟
_اینجا یا شهرستان؟
می‌خندم: چه فرقی می‌کنه؟
_می‌خوام ضریب هوشیتو تخمین بزنم.
چند تا پاکت را برمی‌دارم و می‌ایستم. پاکت‌ها را می‌گذارم روی میز و نگاهش می‌کنم: همینجا درس خوندم. همینجا دانشگاه رفتم. همینجا عاشق شدم. همین جا بله گفتم. همین جا هم کار می‌کنم...
ابرو بالا می‌اندازد: نه خوشم اومد. ضریب هوشیت بالاست. ربطی به ماهانا نداری.
به فرزین نگاه می‌کند که هنوز پشتش به ما است‌: فرزین جان این ماهان اون ماهانی که تو فکر می‌کنی نیست‌. کل هوش خانواده‌تونم که جمع کنی به گرد هوش خانم دکتر نمی‌رسه. جمع کن بریم برادر من.
فرزین می‌چرخد سمت ما. صابر دست دراز می‌کند و پاکتی را برمی‌دارد. بازش می‌کند و ابرو بالا می‌اندازد: آفرین پس تو هم این چیزا حالیت می‌شه...
به فرزین نگاه می‌کند: راست گفتیا با خونه خاله‌م اشتباه گرفته بودم. بیا ببین چه چیزایی داره.‌‌..
مشتش را بیرون می‌آورد. پر از پسته است. با تأسف می‌گوید: ظرف خوشگل نداری؟
لبخندم را به زور جمع می‌کنم. سر تکان می‌دهم: خوشگل که نه ولی ظرف داریم.
می‌روم سمت در. بیرون که می‌روم ایروانی نیست ‌و توی آشپزخانه دارد چای می‌ریزد. در کابینت را باز می‌کنم و یک ظرف سرامیکی برمی‌دارم‌. یک برگ سفید.
بیرون که می‌آیم با سریر چشم‌درچشم می‌شوم. لبخند می‌زند و‌ می‌گوید: خسته نباشی.
جوابش را می‌دهم و به اتاق برمی‌گردم. صابر روبه‌روی فرزین ایستاده. او می‌چرخد و هر دو نگاهم می‌کنند. صابر می‌گوید: خانم دکتر به این پسرعموت یه قولی بده تا راضی بشه بریم.
یک‌باره ظرف توی دستم وزنش زیاد می‌شود. یک جسم مزاحم. یک ظرف بیخود که نشان از تلاش من است برای یک پذیرایی مضحک از بی‌ربط‌ترین آدم‌هایی که تا به حال دیده‌ام.


#خوب‌ترین_حادثه
#زینب_بیش‌بهار
#قسمت۸۵
از شدت هیجان بلند می‌شوم.
تایپ می‌کنم: آدرس بدین می‌آم پیشتون.
سه تا ایموجی می‌فرستد. با دهانی که یک خط صاف است. بعد تایپ می‌کند: ایران نیستم دختر جون. شماره‌مو ندیدی؟
خیره به صفحه‌ی مانیتور لب می‌زنم: حواسم نبود.
پیام بعدی‌اش می‌رسد: ایرانم نمی‌تونم بیام. وگرنه می‌یومدم می‌رفتم سر خاک افرا، شاید دلم یه ریزه آروم می‌گرفت.
می‌زنم روی میکروفن پایین صفحه و می‌گویم: فرناز خانم باید ببینمتون. خواهش می‌کنم. حق من و خانواده‌م هست که بدونیم افرا کجا بوده این همه مدت. چرا این اتفاق براش افتاده...
چشم می‌بندم و با صدایی که می‌‍‌لرزد می‌گویم: تو رو خدا بگین افرا بچه داره؟ الان کجاست؟ فرناز خانم؟... خواهش می‌کنم.
محکم چشم‌هایم را می‌بندم اما اشک می‌زند بیرون. ویس سین می‌شود اما هیچ جوابی نمی‌آید. در با تک‌ضربه‎ای باز می‌شود. فرزین همانطور که ایستاده کمی کنار می‌رود. ایروانی می‌گوید: کارتون تموم نشده هنوز خانم دکتر؟
دست می‌کشم زیر چشمم. ایروانی با ابروهایی بالا رفته نگاهش از من به فرزین بعد به صابر می‌رود و باز می‌گردد روی من. حیران می‌پرسد چیزی شده خانم دکتر؟ بگم دکتر سریر بیان؟
سر تکان می‌دهم: نه!... چیکار داری؟
صدایم غم دارد. آهسته و گرفته است. و پر از از دردی مخفی که فقط خودم می‌فهمم.
شانه بالا می‌اندازد: کاری ندارم فقط...
حرفش را قطع می‌کند. بعد به فرزین نگاه می‌کند. بعد به صابر. صابر غر می‌زند: بگو حرفتو دیگه. مالیات می‌گیری واسه حرف زدن؟
ابروهای ایروانی بالا می‌رود: یعنی چی آقا؟!... مؤدب باشید، لطفاً.
به من نگاه می‌کند: می‎خواستم به یه مریض وقت بدم، گفتم...
حرفش را قطع می‎کنم: نه خانم ایروانی. امروز کار نمی‌کنم. به کسی وقت نده.
سر تکان می‌دهد: باشه. چشم.
به صابر نگاه می‎کند. برایش پشت چشم نازک می‌کند. بعد خودش را بیرون می‌کشد و در را می‌بندد. نگاهم را می‌اندازم روی میز. می‌رسم به عکس کیان که زیر شیشه است. لبخند می‌زنم. دست می‌کشم روی لبخند خوشگلی که چسبیده به لبش.
-بریم فرزین؟
پلک می‌زنم اما سرم را بلند نمی‌کنم.
-تو برو من هستم.
-بیچاره این آدم حسابت نمی‌کنه، دنبال چی هستی؟
خنده‌ام می‌گیرد. لب‌هایم را می‌کشم توی دهانم و سرم را بلند می‌کنم. با صابر چشم‌درچشم می‌شوم. چشمک می‌زند، بعد می‌گوید: بیا بریم فرزین. به حاج ترابم بگو دیر به فکر نوه‌هاش افتاده.
لبخند می‌زنم: یه چای بخورین آقای دکتر، بعد.
سر تکان می‌دهد: باشه... فقط چای داری؟
می‌خندم: بله متأسفانه.
از پشت میز بیرون می‌آیم. به سمت در که می‌روم فرزین می‌گوید: صابر اینجا رو با خونۀ خاله‌ت اشتباه گرفتی!
صابر پوزخند می‌زند: نخیر. اینجا رو با خونۀ خالۀ تو اشتباه گرفتم.
حاضرجوابی صابر باعث می‌شود لب‌هایم بیشتر کش بیایند. در را که باز می‌کنم ایروانی نگاهم می‌کند: مریض آقای دکتر الان رفتن.
ابروهایم بالا می‌رود. شانه بالا می‌اندازد: ببخشید!... کاری دارین؟
-چای حاضره؟
سر تکان می‌دهد: آره.
دست لبۀ میز می‌گذارد و نیم‌خیز می‌شود: الان می‌ریزم.
-لطفاً سه تا بریز.
ابروهایش بالا می‌رود: مگه مریض نیستن؟
-نه دو تا از همکارا هستن.
ابروهایش که تازه پایین افتاده باز بالا می‌رود و دهانش به حالت اسلوموشن باز می‌شود: آهان!
ایروانی کمر صاف می‌کند و می‌رود سمت آشپزخانه.
برمی‌گردم تو و در را می‌بندم. تکیه می‌دهم به در. فرزین پشت پنجره است. صابر که پشت میزم ایستاده سرش را بلند می‌کند: پسرته؟
سر بالا می‌اندازم: نچ!... داداشمه.
-مامانت ازدواج کرده؟
سر تکان می‌دهم.
-یعنی الان ناپدری داری؟
به خنده می‌افتم: نه الان بابا دارم.
لبخند می‌زند: چه خوب!


#خوب‌ترین_حادثه
#زینب_بیش‌بهار
#قسمت۸۴
فرزین، جوابی نمی‌دهد به هیاهوی یحیوی. سکوت آنقدر وحشتناک می‌شود و آنقدر نیش می‌زند که یحیوی بی‌طاقت و پر غیظ می‌غرد: مُردی فرزین؟... مُردی مرتیکه‌ی احمق؟!... شماها واقعاً آدمید؟!
چشم به هم می‌فشارم و اشک‌هایم بیشتر می‌ریزد. دلیل گریه‌ام نمی‌دانم به‌خاطر چیست. به‌خاطر افرا، به‌خاطر خودمان، یا به‌خاطر برخورد فامیلی که برایمان سنگ‌تمام گذاشته بودند. یا به‌خاطر بودن بی‌فایده‌شان توی این زمان‌. و اصرار مضحکشان.
صدای فرزین آرام است: خفه شو صابر!
پوزخند صابر بلند است: چشم آقای دکتر!
موبایلم که روی میز است می‌لرزد. پشت هر دو دستم را می‌کشم روی چشمانم و نگاهم را می‌اندازم روی موبایل. my pedram روی صفحه‌ی گوشی، مثل بارش باران بعد از یک خشک‌سالی هزار ساله است.
دست لرزانم پیش می‌رود و موبایل را می‌کشم جلو. انگشت می‌کشم روی آیکون و بعد می‌گیرمش توی دستم و می‌چسبانم به گوشم. نای حرف زدن ندارم اما شنیدن صدای پدرام کافی است برای جبران تلخی همه‌ی لحظه‌هایی که میانشان دست‌و‌پا زده‌ام.
پدرام نفس‌نفس می‌زند. انگار دارد تندتند راه می‌رود. لحن صدایش عادی نیست: خزر خوشگلم!
لب‌هایم را محکم می‌چسبانم به هم. باز پدرام می‌گوید: یه چیزی بگو قربونت برم.
چند ثانیه بعد، از بهت یک‌باره‌اش می‌فهمم متوقف شده است: خزر!... عزیزم؟!...
بی‌اراده لب می‌زنم: پدرام!
و با همه‌ی خودداری‌ام به هق‌هق می‌افتم. حالا مهم نیست که صابر یحیوی و فرزین ماهان توی اتاق هستند. که یکی روبه‌رویم است و یکی کمی دورتر. که لابد هر دو زل زده‌اند به درماندگی‌ام که با گریه رخ نشان داده.
که صابر آهسته می‌غرد: خاک تو سرتون فرزین!
صدای پدرام را می‌شنوم: چی شده عزیزم؟
به‌نوبت دیتم می‌کشم روی چشم راستم و بعد چپم و بعد صورتم. سعی می‌کنم حرف بزنم: هی... چی!... هیچی نیست، فقط...
مکث که می‌کنم نگران می‌پرسد: فقط چی خزر؟
_ دوست افرا... تو ‌پیجش عکسای افرا رو گذاشته. عکسای همین یکی دو سال اخیرو. تازه دیدم افرا چه شکلی شده...
_متأسفم عزیزم... نتونستم تو این مدت هم...
دلم نمی‌خواهد ادامه بدهد. دلم نمی‌خواهد با مرور روزهای گذشته حال بد الانم بدتر شود‌. می‌روم میان حرفش و‌ می‌گویم: خوبم پدرام.
پدرام با تردید می‌پرسد: خزر مطمئنی فقط همین بود؟
_آره...
-اعزام شدم مأموریت وگرنه می‌یومدم پیشت عزیزم.
دلم گرم می‌شود و می‌گویم: خوبم پدرام...‌ نیازی نیست، راحت باش.
_به المیرا زنگ بزن قربونت برم. تو اولین فرصت می‌آم پیشت.
_باشه.
تماس که قطع می‌شود، سرم را بلند می‌کنم. فرزین و صابر زل زده‌اند به صورتم. معذبم. پشت چهار انگشت دست راستم را می‌چسبانم به گونه‌ی چپم و موهای خیالی را پس می‌زنم، توی مقنعه.
صابر می‌پرسد: آقا پلیس آرپی‌جی زن بود؟
بی‌اراده لبخند می‌زنم و سر تکان می‌دهم.
صابر هم لبخند می‌زند‌: احمق نباش دکتر ماهان!... خدا همه چیزو در حقت تموم کرده. خوشگلی، تحصیلات، شغل. دیگه چی مهمه؟... به خدا، به جون مامانم، این فامیل ارزش اشک ریختن نداره... بشاش رو همه‌شون.
فرزین یک‌باره می‌چرخد و با پشت دست محکم می‌کوبد تخت سینه‌ی صابر و می‌غرد: خفه شو صابر!... خفه خون بگیر، یه کلمه هم نگو!
صابر با حرص مچ او را می‌گیرد و داد می‌زند: جمع کن بابا!... بهت برمی‌خوره چرا؟!... جز اینکه آدم روتون بشاشه به هیچ دردی نمی‌خورین...
به من نگاه می‌کند: حیف تو که فامیل این عقب‌مونده‌هایی!
فرزین دستش را محکم می‌کشد و نگاهش را می‌چرخاند سمت من اما خطاب به صابر می‌گوید: گم شو بیرون صابر!
_بمیر بابا.
بعد خونسرد نگاهم می‌کند. لبخند می‌زند: می‌آی معاینه کنی دندونمو؟
آهسته می‌گویم: برید پیش گیتا. کارش خیلی خوبه.
اخم می‌کند: دکتر که ریخته اون بیرون، دختر خوب.
فرزین خم می‌شود، روی میز. چشم‌درچشم که می‌شویم: غمگین می‌گوید: من نمی‌دونم کی مقصره خزر ولی اینو می‌دونم که ما بچه‌ها بی‌تقصیر بودیم.
صابر پوزخند می‌زند: راست می‌گه. اون موقع‌ها این دستِ فرزین به اون دستش می‌گفته گه زیادی نخور!...
فرزین چشم می‌بندد و لب می‌زند: بی‌شعور!
با صدای آلارم گوشی‌ام قفلش را باز می‌کنم. نوتیفکشن اینستاگرام بالا می‌آید. با دیدن اسم فرناز تندتند می‌زنم‌ روی صفحه.
برایم نوشته: کاش می‌شد ببینمت خانم دکتر. کاش می‌شد ببینمت خزر خانم. دلم برای افرا تنگه. دلم خونه براش.

https://t.me/joinchat/AAAAAEo5Lc7ZZslSHhb41w


ماه فروماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد
#سعدی

عیدتون مبارک🍃💖🍃




Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish


بشارتی به من از کاروان بیار ای عشق
همیشه رفتن و رفتن ز آمدن چه خبر؟
حسین#_منزوی 

https://t.me/joinchat/AAAAAEo5Lc7ZZslSHhb41w
خوبترین حادثه🍂🍂🌱🍂🍂

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

1 007

obunachilar
Kanal statistikasi