#خوبترین_حادثه
#زینب_بیشبهار
#قسمت۹۰
حاج تراب میگوید: مادرت خوبه؟
نگاهش که میکنم، باز میپرسد: خواهرات خوبن؟
این بار دهان باز میکنم: کدومشون؟ یکیشون خونۀ خودشه یکیشون هم دو ماه پیش خوابید سینۀ قبرستون. الان دقیقاً منظورتون کدومشونه؟!!!
دستانش که روی عصا مشت شدهاند، میلرزد. قدمی جلوتر میآید و صدای تق بلند عصایی که برای تفاخر دستش گرفته اتاق را پر میکند. با صدایی آرامتر از قبل میپرسد: کدومشون؟
تن میدهم به یک بازی، که میپرسم: کدومشون چی جناب ماهان؟
خیره نگاهم میکند اما من از رو نمیروم. من هم خیرهام به حاج تراب ماهان که پدر پدرم است و پدربزرگ خودم. البته فقط به اسم وگرنه که رسم پدربزرگ بودن چیزی نبود که او در حقمان ادا کرد.
جوابی نمیدهد و سر میچرخاند سمت فرزین. با طلبکاری میپرسد: دختر جهانگیر چی میگه فرزین؟
حس غریبیست وقتی نام پدرت اینطور با تأکید ادا بشود که بخواهد تو را تحقیر کند. حاج تراب ماهان، خوب بلد است، سوزاندن را. نمک به زخم پاشیدن را. هم زدن چرک و کثافتی را که بویش همهی فامیل ماهان را خفه کرد.
فرزین سر تکان میدهد: من چیزی نمیدونم بابابزرگ.
صابر که حالا نزدیک میز است و با من کمی فاصله دارد، لب میزند: دمت گرم فرزین!
من پوزخند میزنم و او غر میزند: خوب گفت دیگه.
حاج تراب که نگاهم میکند، میگویم: آقای ماهان مرده و زندهی هیچکدوم از خواهرای من چیزی رو نه به زندگی شما اضافه میکنه، نه ازش کم میکنه! اگه بگید دقیقاً دنبال چه چیزی هستید، شاید بتونم کمکتون کنم.
پیرمرد قدمی جلو میآید. یک دستش را از عصا جدا میکند و به سمت من میگیرد: بابات آبروی منو برد دختر!... بابات کمر منو شکست دختر!... یه دونه مثل بابات برای هزار نسلِ یه فامیل بسه ننگش... پس الان مثل طلبکارا با من حرف نزن، دختر!
نگاهم تار میشود، به او. انگار پردهای غلیظ از مه و دود بینمان فاصله میاندازد.
با تأسف سر تکان میدهم، بی حرف اما. بعد به فرزین نگاه میکنم که با دهان باز زل زده به پدربزرگش. انگار از این همه وقاحت سنکوپ کرده است.
نومید از او چشم میگیرم و به حاج تراب نگاه میکنم. سعی میکنم عادی باشم اما خودم میدانم که نمیتوانم. که وقتی درد همهی وجودت را پر کند و بند بندت را بلرزاند، نمیتوانی عادی باشی. لرزِ صدایم حالم را به هم میزند. از یک طرف گذشته با همهی رنج و درد و غربتش، از یک طرف حال با همهی وقاحتش روی روحم آوار شده است.
_اگه هنوز حسابی مونده میتونید با من تسویه کنید. بالاخره اگه ننگش سهم شما شد، افتخار و امنیت و رفاه و خوشنامی و خوشبختیش سهم ما شد. سهم من و مادر و خواهرام. ما از توی بهشت معمولی خدا یه دفعه افتادیم توی فردوسش. وسط اعلی علیینش.
حاج تراب پوزخند میزند: تا جایی که یادمه فریبا اهل نیش زدن نبود.
#زینب_بیشبهار
#قسمت۹۰
حاج تراب میگوید: مادرت خوبه؟
نگاهش که میکنم، باز میپرسد: خواهرات خوبن؟
این بار دهان باز میکنم: کدومشون؟ یکیشون خونۀ خودشه یکیشون هم دو ماه پیش خوابید سینۀ قبرستون. الان دقیقاً منظورتون کدومشونه؟!!!
دستانش که روی عصا مشت شدهاند، میلرزد. قدمی جلوتر میآید و صدای تق بلند عصایی که برای تفاخر دستش گرفته اتاق را پر میکند. با صدایی آرامتر از قبل میپرسد: کدومشون؟
تن میدهم به یک بازی، که میپرسم: کدومشون چی جناب ماهان؟
خیره نگاهم میکند اما من از رو نمیروم. من هم خیرهام به حاج تراب ماهان که پدر پدرم است و پدربزرگ خودم. البته فقط به اسم وگرنه که رسم پدربزرگ بودن چیزی نبود که او در حقمان ادا کرد.
جوابی نمیدهد و سر میچرخاند سمت فرزین. با طلبکاری میپرسد: دختر جهانگیر چی میگه فرزین؟
حس غریبیست وقتی نام پدرت اینطور با تأکید ادا بشود که بخواهد تو را تحقیر کند. حاج تراب ماهان، خوب بلد است، سوزاندن را. نمک به زخم پاشیدن را. هم زدن چرک و کثافتی را که بویش همهی فامیل ماهان را خفه کرد.
فرزین سر تکان میدهد: من چیزی نمیدونم بابابزرگ.
صابر که حالا نزدیک میز است و با من کمی فاصله دارد، لب میزند: دمت گرم فرزین!
من پوزخند میزنم و او غر میزند: خوب گفت دیگه.
حاج تراب که نگاهم میکند، میگویم: آقای ماهان مرده و زندهی هیچکدوم از خواهرای من چیزی رو نه به زندگی شما اضافه میکنه، نه ازش کم میکنه! اگه بگید دقیقاً دنبال چه چیزی هستید، شاید بتونم کمکتون کنم.
پیرمرد قدمی جلو میآید. یک دستش را از عصا جدا میکند و به سمت من میگیرد: بابات آبروی منو برد دختر!... بابات کمر منو شکست دختر!... یه دونه مثل بابات برای هزار نسلِ یه فامیل بسه ننگش... پس الان مثل طلبکارا با من حرف نزن، دختر!
نگاهم تار میشود، به او. انگار پردهای غلیظ از مه و دود بینمان فاصله میاندازد.
با تأسف سر تکان میدهم، بی حرف اما. بعد به فرزین نگاه میکنم که با دهان باز زل زده به پدربزرگش. انگار از این همه وقاحت سنکوپ کرده است.
نومید از او چشم میگیرم و به حاج تراب نگاه میکنم. سعی میکنم عادی باشم اما خودم میدانم که نمیتوانم. که وقتی درد همهی وجودت را پر کند و بند بندت را بلرزاند، نمیتوانی عادی باشی. لرزِ صدایم حالم را به هم میزند. از یک طرف گذشته با همهی رنج و درد و غربتش، از یک طرف حال با همهی وقاحتش روی روحم آوار شده است.
_اگه هنوز حسابی مونده میتونید با من تسویه کنید. بالاخره اگه ننگش سهم شما شد، افتخار و امنیت و رفاه و خوشنامی و خوشبختیش سهم ما شد. سهم من و مادر و خواهرام. ما از توی بهشت معمولی خدا یه دفعه افتادیم توی فردوسش. وسط اعلی علیینش.
حاج تراب پوزخند میزند: تا جایی که یادمه فریبا اهل نیش زدن نبود.