#خوبترین_حادثه
#زینب_بیشبهار
#قسمت۹۱
من هم پوزخند میزنم: آره خب، فریبا فقط نیش خوردنش خوب بوده همیشه. اما ناراحت نباشین. اونم نیش زدنو یاد گرفته، خیلی خوب.
_الان کجاست فریبا؟
ابروی چپم بالا میرود: خونهی شوهرش؟
با تحقیر میپرسد: شوهر کرده؟
لبخند میزنم. سرد و خونسرد: توقع داشتین تا ته دنیا عروس شما بمونه؟ زن آقازادهتون؟
با بیزاری تف میکند: فریبا اگه زن بود، اگه حواسش به شوهر و زندگیش بود، نه کار جهانگیر به اونجا میرسید نه خودش و بچههاش آواره میشدن.
سر تکان میدهم: بله، درست میفرمایید شما.
پوزخند میزند: تو هم مواظب زبون سرخت باش، خانم دکتر.
با تهدید میگوید اما میتوانم لذتی را که هنگام ادای واژهی دکتر در چشمانش موج میزند، را ببینم. هزار درجه با تحقیری که توی چشمهای شهلا بود، فرق دارد.
به خنده میافتم: چشم!... بالاخره کسی که بچهای مثل جهانگیر ماهانو تحویل جامعه داده، هر کاری میتونه بکنه.
خیره نگاهم میکند. انگار توقع ندارد چنین حرفی را بشنود. انگار فقط او است که حق نیش زدن دارد. حق طلبکار بودن. انگار همین که آمده ما باید ممنون باشیم. بقیه حرف اضافه و مفت است و یک قدرنشناسی مسلم و آشکار.
سر میچرخاند سمت فرزین که دارد به من نگاه می کند. چشمانش غرق تعجب است. انگار باورش نمیشود که حرف زدنمان به اینجا ختم شده باشد.
_فرزین؟
آهسته سر میچرخاند و لب میزند: جانم؟
آدرس خونه و حجره رو بده بهش...
فرزین لب پایینش را میکشد توی دهانش.
_جهانگیر قبل من مرده پس ارث و میراثی بهش تعلق نمیگیره، ولی من حاضرم سهمی که خدا هم براش قائل نیستو بدم به بچههاش...
نگاهم میکند: با خواهرت بیاین حجره یا خونه سهمتونو بگیرین. ماندگار همهی این سالها نه حرف زده باهام نه نیگام کرده. بیاین تا ببینه چه تحفههایی هستین. تا ببینه بیست ساله داره خودشو زجر میده برای کیا. منو زجر میده برای کیا. بیاین تا ماندگار ببینه فرق نوههایی که سر سفرهی حاج تراب بزرگ شدن رو با نوههایی که سر سفرهی یه غریبه، که معلوم نیست نونشو...
کلافه و عصبی حرفش را میبرم: بسه جناب ماهان!... هر چی به من و خواهرا و مادرم بگید مهم نیست اما نه حق دارین، نه من بهتون اجازه میدم در مورد پدرم ناروا صحبت کنید. اگه یه مرد توی این دنیا باشه از نظر من اون بابامه. عدنان سعداوی، که با مردونگی دست یه زن و سه تا بچهش رو که صابخونه بساطشونو ریخته بود وسط کوچه گرفت و تو خونهش پناهشون داد. اونم وقتی که همخونامون ما رو مثل یه تیکه آشغال پرت کرده بودن بیرون.
فرزین جلو میآید. آهسته میگوید: خزر جان تا اونجایی که من شنیدم کسی شما رو طرد نکرده. فقط گفتن یه چند وقت آفتابی نشین تا...
تیز نگاهش میکنم: بر فرض که حرف شما درسته... مگه ما حیوون بودیم که موقت بریم تو جنگل زندگی کنیم. وقتی نه خونهای بود، نه پولی. یه مادر نازپرورده که همهی عمرش خوب خورده و خوب پوشیده و فقط دستور داده بود. مامانم تو اون چند ماه هزار بار مرد و زنده شد. یه بار شنیدم داشت به بابا عدنانم میگفت صد بار فکر کردم برم بچهها رو بدم به بهزیستی خودمم برم یه گوشه بمیرم... اگه به موقع سر راه همسایهمون قرار نمیگرفتیم...
فرزین مغموم زمزمه میکند: متأسفم!
با درد میخندم: نباش!... ما چیزی رو از دست ندادیم. فامیلی مثل خانوادهی ماهان و مثل خانوادهی شجاعیان بود و نبودش فرقی نمیکنه.
سر تکان میدهم: گفتن این حرفا بیفایدهس. همونطور که اومدنتون.
به حاج تراب نگاه میکنم: حاج آقا من متأسفم بابت رنجی که همسرتون کشیدن و زجری که به شما تحمیل کردن. ولی از دست من کاری برنمیآد. البته خواهرم مختاره که خودش تصمیم بگیره.
#زینب_بیشبهار
#قسمت۹۱
من هم پوزخند میزنم: آره خب، فریبا فقط نیش خوردنش خوب بوده همیشه. اما ناراحت نباشین. اونم نیش زدنو یاد گرفته، خیلی خوب.
_الان کجاست فریبا؟
ابروی چپم بالا میرود: خونهی شوهرش؟
با تحقیر میپرسد: شوهر کرده؟
لبخند میزنم. سرد و خونسرد: توقع داشتین تا ته دنیا عروس شما بمونه؟ زن آقازادهتون؟
با بیزاری تف میکند: فریبا اگه زن بود، اگه حواسش به شوهر و زندگیش بود، نه کار جهانگیر به اونجا میرسید نه خودش و بچههاش آواره میشدن.
سر تکان میدهم: بله، درست میفرمایید شما.
پوزخند میزند: تو هم مواظب زبون سرخت باش، خانم دکتر.
با تهدید میگوید اما میتوانم لذتی را که هنگام ادای واژهی دکتر در چشمانش موج میزند، را ببینم. هزار درجه با تحقیری که توی چشمهای شهلا بود، فرق دارد.
به خنده میافتم: چشم!... بالاخره کسی که بچهای مثل جهانگیر ماهانو تحویل جامعه داده، هر کاری میتونه بکنه.
خیره نگاهم میکند. انگار توقع ندارد چنین حرفی را بشنود. انگار فقط او است که حق نیش زدن دارد. حق طلبکار بودن. انگار همین که آمده ما باید ممنون باشیم. بقیه حرف اضافه و مفت است و یک قدرنشناسی مسلم و آشکار.
سر میچرخاند سمت فرزین که دارد به من نگاه می کند. چشمانش غرق تعجب است. انگار باورش نمیشود که حرف زدنمان به اینجا ختم شده باشد.
_فرزین؟
آهسته سر میچرخاند و لب میزند: جانم؟
آدرس خونه و حجره رو بده بهش...
فرزین لب پایینش را میکشد توی دهانش.
_جهانگیر قبل من مرده پس ارث و میراثی بهش تعلق نمیگیره، ولی من حاضرم سهمی که خدا هم براش قائل نیستو بدم به بچههاش...
نگاهم میکند: با خواهرت بیاین حجره یا خونه سهمتونو بگیرین. ماندگار همهی این سالها نه حرف زده باهام نه نیگام کرده. بیاین تا ببینه چه تحفههایی هستین. تا ببینه بیست ساله داره خودشو زجر میده برای کیا. منو زجر میده برای کیا. بیاین تا ماندگار ببینه فرق نوههایی که سر سفرهی حاج تراب بزرگ شدن رو با نوههایی که سر سفرهی یه غریبه، که معلوم نیست نونشو...
کلافه و عصبی حرفش را میبرم: بسه جناب ماهان!... هر چی به من و خواهرا و مادرم بگید مهم نیست اما نه حق دارین، نه من بهتون اجازه میدم در مورد پدرم ناروا صحبت کنید. اگه یه مرد توی این دنیا باشه از نظر من اون بابامه. عدنان سعداوی، که با مردونگی دست یه زن و سه تا بچهش رو که صابخونه بساطشونو ریخته بود وسط کوچه گرفت و تو خونهش پناهشون داد. اونم وقتی که همخونامون ما رو مثل یه تیکه آشغال پرت کرده بودن بیرون.
فرزین جلو میآید. آهسته میگوید: خزر جان تا اونجایی که من شنیدم کسی شما رو طرد نکرده. فقط گفتن یه چند وقت آفتابی نشین تا...
تیز نگاهش میکنم: بر فرض که حرف شما درسته... مگه ما حیوون بودیم که موقت بریم تو جنگل زندگی کنیم. وقتی نه خونهای بود، نه پولی. یه مادر نازپرورده که همهی عمرش خوب خورده و خوب پوشیده و فقط دستور داده بود. مامانم تو اون چند ماه هزار بار مرد و زنده شد. یه بار شنیدم داشت به بابا عدنانم میگفت صد بار فکر کردم برم بچهها رو بدم به بهزیستی خودمم برم یه گوشه بمیرم... اگه به موقع سر راه همسایهمون قرار نمیگرفتیم...
فرزین مغموم زمزمه میکند: متأسفم!
با درد میخندم: نباش!... ما چیزی رو از دست ندادیم. فامیلی مثل خانوادهی ماهان و مثل خانوادهی شجاعیان بود و نبودش فرقی نمیکنه.
سر تکان میدهم: گفتن این حرفا بیفایدهس. همونطور که اومدنتون.
به حاج تراب نگاه میکنم: حاج آقا من متأسفم بابت رنجی که همسرتون کشیدن و زجری که به شما تحمیل کردن. ولی از دست من کاری برنمیآد. البته خواهرم مختاره که خودش تصمیم بگیره.