#خوبترین_حادثه
#زینب_بیشبهار
#قسمت۹۲
سر تکان میدهد: دختر خوبی هستی تو. ذاتت خوبه اما خب بالاخره حلال و حرومتون قاتی شده... گوشت و گلتون با مال حروم...
حرفش را قطع میکنم. خسته و بیحوصله.
_ببیند حاج آقا... ما بعد دربه دری و آوارگیمون اونقدر گشنگی کشیدیم، اونقدر زجر کشیدیم، که اگه حرومی هم خوردیم همهش دفع شده. خیالتون راحت. منی که الان جلوتون ایستادم، حاصل دسترنج یکی از شریفترین آدمای این روزگارو خوردم. کسی که وقت وقتش سینهشو سپر کرد جلوی گلولهی بعثیا، آوارگی مادرشو به جون خرید. خانوادهشو از دست داد. آخرشم وظیفهش ایجاب میکرد بشه حامی ما. بس کنید لطفاً. زخمزبون نزنید چون روی من اثر نداره. ما این سالها کم نشنیدیم و نکشیدیم. راهی رو که شما تازه میخواین با من شروعش کنین من سالها پیش تمومش کردم.
این یه بازی نخنما شدهس. مطمئن باشید من نه وارد بازیتون میشم، نه ادامهش میدم.
با دستم به فرزین اشاره میکنم: به نوهتون، آقای دکتر ماهان هم گفتم. چیزی بین ما نیست که بخواد ما رو به هم ربط بده.
فرزین پیش میآید. آنقدر که میچسبد به میز. زل میزند توی چشمانم و با التماس میگوید: لج نکن خزر، خواهش میکنم...
سرش را جلوتر میآورد: بیا مامانی رو ببین. به خدا عاشقش میشی.
کسی به در میزند. میدانم سریر است. چشم میبندم و در دل یک لعنتی نثار ایروانی میکنم.
در که باز میشود، به سریر نگاه میکنم، که لبخند دارد. اما زود لبخندش میپرد. طرز ایستادن من پشت میز، صابر که از پهلو به میز چسبیده و فرزین که مقابلم است و حاج تراب که وسط اتاق مثل طلبکارها تکیه داده به عصایش، هر کسی را به شک میاندازد. نگاه سریر نگران میدود سمت من و میپرسد: مشکلی پیش اومده خانم دکتر؟
از مقابل فرزین و از پشت میز میروم سمت سریر. کلافه میگویم: نه آقای دکتر. خانم ایروانی...
با تأسف سر تکان میدهم: شلوغش میکنه کلاً. نمیدونم چرا!
آهسته میپرسد: اینا کیان خزر؟
با دست صابر را نشان میدهم: ایشون آقای دکتر یحیوی هستن.
صابر لبخند میزند: خوشوقتم آقای دکتر.
سریر با لبخند کمرنگی سر تکان میدهد.
به فرزین اشاره میکنم: ایشون و پدربزرگشونم از آشناهای دکتر یحـ...
_من آشنای هیچکسی نیستم. پدربزرگ دکتر ماهانم آقای دکتر. هم دکتر فرزین ماهان هم دکتر خزر ماهان.
با حرف حاج تراب محکم پلک میزنم.
با سرزنش نگاهم میکند: آدم غریبهها رو وارد مسائل خانوادگیش نمیکنه، دختر جان.
به سریر نگاه میکند: شما هم بفرمایید جناب دکتر. ما غریبه نیستیم. خانم دکتر بیشتر از هر وقت دیگهای تو امنیت هستن.
سریر نگاه حیرانش را میتاباند سمت من.
به زور لبخند میزنم. احمقانه و مضحک. میپرسد: چی میگن ایشون؟
لب میزنم: نمیدونم.
جوابم حماقتم را بیشتر عیان میکند.
#زینب_بیشبهار
#قسمت۹۲
سر تکان میدهد: دختر خوبی هستی تو. ذاتت خوبه اما خب بالاخره حلال و حرومتون قاتی شده... گوشت و گلتون با مال حروم...
حرفش را قطع میکنم. خسته و بیحوصله.
_ببیند حاج آقا... ما بعد دربه دری و آوارگیمون اونقدر گشنگی کشیدیم، اونقدر زجر کشیدیم، که اگه حرومی هم خوردیم همهش دفع شده. خیالتون راحت. منی که الان جلوتون ایستادم، حاصل دسترنج یکی از شریفترین آدمای این روزگارو خوردم. کسی که وقت وقتش سینهشو سپر کرد جلوی گلولهی بعثیا، آوارگی مادرشو به جون خرید. خانوادهشو از دست داد. آخرشم وظیفهش ایجاب میکرد بشه حامی ما. بس کنید لطفاً. زخمزبون نزنید چون روی من اثر نداره. ما این سالها کم نشنیدیم و نکشیدیم. راهی رو که شما تازه میخواین با من شروعش کنین من سالها پیش تمومش کردم.
این یه بازی نخنما شدهس. مطمئن باشید من نه وارد بازیتون میشم، نه ادامهش میدم.
با دستم به فرزین اشاره میکنم: به نوهتون، آقای دکتر ماهان هم گفتم. چیزی بین ما نیست که بخواد ما رو به هم ربط بده.
فرزین پیش میآید. آنقدر که میچسبد به میز. زل میزند توی چشمانم و با التماس میگوید: لج نکن خزر، خواهش میکنم...
سرش را جلوتر میآورد: بیا مامانی رو ببین. به خدا عاشقش میشی.
کسی به در میزند. میدانم سریر است. چشم میبندم و در دل یک لعنتی نثار ایروانی میکنم.
در که باز میشود، به سریر نگاه میکنم، که لبخند دارد. اما زود لبخندش میپرد. طرز ایستادن من پشت میز، صابر که از پهلو به میز چسبیده و فرزین که مقابلم است و حاج تراب که وسط اتاق مثل طلبکارها تکیه داده به عصایش، هر کسی را به شک میاندازد. نگاه سریر نگران میدود سمت من و میپرسد: مشکلی پیش اومده خانم دکتر؟
از مقابل فرزین و از پشت میز میروم سمت سریر. کلافه میگویم: نه آقای دکتر. خانم ایروانی...
با تأسف سر تکان میدهم: شلوغش میکنه کلاً. نمیدونم چرا!
آهسته میپرسد: اینا کیان خزر؟
با دست صابر را نشان میدهم: ایشون آقای دکتر یحیوی هستن.
صابر لبخند میزند: خوشوقتم آقای دکتر.
سریر با لبخند کمرنگی سر تکان میدهد.
به فرزین اشاره میکنم: ایشون و پدربزرگشونم از آشناهای دکتر یحـ...
_من آشنای هیچکسی نیستم. پدربزرگ دکتر ماهانم آقای دکتر. هم دکتر فرزین ماهان هم دکتر خزر ماهان.
با حرف حاج تراب محکم پلک میزنم.
با سرزنش نگاهم میکند: آدم غریبهها رو وارد مسائل خانوادگیش نمیکنه، دختر جان.
به سریر نگاه میکند: شما هم بفرمایید جناب دکتر. ما غریبه نیستیم. خانم دکتر بیشتر از هر وقت دیگهای تو امنیت هستن.
سریر نگاه حیرانش را میتاباند سمت من.
به زور لبخند میزنم. احمقانه و مضحک. میپرسد: چی میگن ایشون؟
لب میزنم: نمیدونم.
جوابم حماقتم را بیشتر عیان میکند.