دانلود رمان افرای ابلق


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


خرید رمان
فقط از طریق
اپلیکیشن باغ استور
www.baghstore.net

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


افرای ابلق ۱۰
پشت میز منشی نشستم و اشک احمقی که ریخته بود رو پاک کردم.
دیگه نمیام...
این آخرین روزم اینجاست...
من نباید منشی بشم. من باید جایی کار کنم که با کسی رو در رو نشم.
با بغض شروع کردم به تایپ کردن اما هرچی می‌گذشت مطمئن تر میشدم. من باید از اینجا برم. صورت جلسه تمام شده بود. برای آقای تاجیک و آقای مقدسی ارسال کردم و بلند شدم.
میخواستم فردا بیام و استعفا بدم.
اما حس کردم در توانم نیست دوباره بیام اینجا...
یه برگه برداشتم شروع کردم به نوشتن
- به نام خدا ، اینجانب افرا یوسفی، به دلیل مشکلات شخصی، امکان ادامه فعالیت در شرکت شما را ندارم. خواهشمندم برای تسویه حساب با ...
در اتاق کنفرانس باز شد و من سریع سرم رو بلند کردم.
نمیخواستم با هیچکدوم رو به رو شم.
برگه رو ول کردم و پا تند کردم سمت پله ها...
با عجله پایین رفتم
اما از ساختمون شرکت بیرون نرفته بودم که متوجه شدم کیفم رو میز جا موند.
لعنتی باید برمیگشتم بالا
برگشتم داخل و آقای اصغری گفت
- چی شد پس!؟ برگشتی!؟
کنار کابین نگهبان ایستادم تا حداقل صبر کنم مهمون ها برن بیرون بعد برگردم بالا. گفتم
- کیفم جا موند.
خندید و گفت
- عاشقی دختر! آدم کیف رو که دیگه نباید جا بذاره...
ناراحت گفتم
- آخه دیر شد دیدم به مترو ممکنه نرسم. عجله کردم کیفم جا موند.
با ناراحتی به ساعت نگاه کرد و گفت
- نمیرسی که مترو شما اخرش الانه! پرواز کنی هم نمیرسی بهش.
اروم گفتم
- عیبی نداره تاکسی میگیرم.
نفر اول از کنارمون رد شد.
خودش بود
آقای تاجیک
آقای اصغری آروم گفت
- بیا خودم برات بگیرم. خطرناکه هر ماشینی سوار شی...
لب زدم مرسی و با خارج شدن نفر آخر برگشتم بالا.
ندیدم آقای مقدسی بره بیرون... اگر مست نبود همین امشب در مورد استعفا بهش میگفتم. اما احتمالا بهتر باشه صبح به رزا بگم برگه استعفا منو بده..
وارد سالن شدم.
آقای مقدسی سر میز منشی ایستاده بود.
اروم‌نزدیک شدم.
با اخم نگاهم کرد و گفت
- برای من استعفا مینویسی !؟

افرای ابلق ۱۱
برگه رو مچاله شده پرت کرد سمت من‌.
ترسیده گفتم
- من... من که کارم رو تحویل دادم...
فاصله بین ما رو پر کرد و با داد گفت
- بد میکنم لطف میکنم میگم بیاید کار کنید!؟ بعد شما چش سفید ها سال نشده استعفا میدین که پشت سر من حرف بزنن! که بگن علی مقدسی دختر هارو چکار میکنه همه به دلایل شخصی استعفا میدن.
عقب عقب رفتم و نمیدونستم چی بگم
فقط میخواستم برم کیفم رو بردارم و فرار کنم.
پول و کارتم تو کیفم بود!
صورت برافروخته اقای مقدسی و چشم های سرخش داد میزد حسابی مسته.
خواستم از کنارش برم سمت میز و کیفم رو بردارم که یهو گردنم رو گرفت
شوکه شدم و شاکی گفت
- فردا صبح اول وقت اینجایی وگرنه جنازه ات رو میفرستم بهزیستی...
با این حرف هولم داد
از حرکتش پرت شدم عقب.
پشت سرم خورد به لبه آبسردکن و دنیا سیاه شد.
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست


افرای ابلق ۹
هرچند من طبق عادت پشت مانیتور خودم رو مخفی نگه داشتم. اما رزا اظهار وجود کرد.
طبق معمولِ جلسه های اول، طولانی تر از انتظار شد، دوباره کل شرکت رفتند و اینبار من و خانم کتابی، آبدارچی شرکت فقط مونده بودیم.
خانم کتابی با فنجون های خالی از تو اتاق کنفرانس اومد بیرون و گفت
- باز دارن مست پست میکنن ها! حواست باشه خاله جان!
با این حرف رفت تو آشپزخونه.
دفعه قبل هم مونده بودن مشروب رو سر میز دیدم. ولی اتفاق عجیب و بدی نیفتاد.
برای همین به خودم استرس ندادم و دعا کردم فقط زودتر تموم شه.
خانم کتابی با کیفش از آشپزخونه اومد بیرون و گفت
- من اجازه گرفتم که برم، تو هم برو اجازه بگیر بریم!
بلند شدم و نگران گفتم
- آخه گفت بمونم صورت جلسه بنویسم
خانم کتابی گفت
- اینا دیگه افتادن به شوخی و خنده، نمیبینی صداشون میاد!؟
حق با خانم کتابی بود. صدای خنده و حرف بلند بود و دیگه شبیه جلسه کاری نبود.
مردد گفتم
- زنگ میزنم میگم
دکمه پیجر رو زدم. آقای مقدسی سر خوش گفت
- جانم!؟
سریع گفتم
- آقای مهندس من میتونم برم!؟
سر خوشی صداش رفت و گفت
- نه خانم کجا بری! بیا تو صورت جلسه رو بردار تایپ کن، بعد برو
سریع گفتم
- چشم.
آقای مقدسی قطع کرد
خانم کتابی گفت
- باز خوبه زود تایپ کن برو.
به سمت اتاق رفتم و گفتم
- اره، وگرنه میترسم به مترو آخر نرسم.
خانم کتابی رفت و من تقه ای به در زدم.
وارد شدم و اینبار علاوه بر بوی مشروب دود هم اتاق رو گرفته بود.
به هیچکس نگاه نکردم.
سلام آرومی گفتم که بعید بود کسی بشنوه .
به سمت آقای مقدسی رفتم که اشاره کرد به کسی و گفت
- از فرهاد بگیر!
به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم.
به آقای تاجیک که در حال مرتب کردن برگه ها بود. به سمتم گرفت و لبخند محوی زد.
حتی لبخندش هم باعث سقوط قلبم میشد.
تشکر کردم و با برگه ها با عجله از اتاق خارج شدم. اما باز هم شنیدم که کسی گفت
- این چیه علی،جای اینکه دوتا داف بیاری منشی شرکت باشن نینجا برداشتی آوردی!؟
همه زدن زیر خنده!
من هنوز در رو کامل نبسته بودم‌
دوباره آقای مقدسی گفت
- ولش کن محمود ، دختره بی کس و کاره، از بهزیستی اومده...
قلبم درد گرفت...
در رو بستم و به خودم نگاه کردم
سر تا پا سیاه پوشیده بودم با شال سیاه و ماسک سیاه. موهام هم مشکی بود.
آروم پوزخند زدم
واقعا نینجا رو خوب گفت
خنده ام بلند تر شد
اما بغض هم کردم
از این پولدار های از خود راضی متنفرم.
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست


افرای ابلق ۸
مغزم تازه کار افتاد!
فرهاد تاجیک!
یکی از وکیل های شرکت خودمون بود
من ازبس به چهره ها نگاه نمی‌کنم متوجه نشده بودم ماهی یکی دوبار میاد اینجا!
سریع گفتم
- صورت جلسه همون باری که طول کشید من موندم...
رزا آروم سر تکون داد
برگشت سر کارش و گفت
- دیدی گفتم صورت جلسه ها رو باید تا دو سه ماه زیر میزت نگه داری! واسه همین روزا گفتم!
لب زدم آره و به انبوه کاغذ های زیر میز نگاه کردم. تو سه ماه گذشته که من اومدم اینجا انقدر صورت جلسه داد زیر میز بایگانی کنم واسش که سخت پاهام جا میشد
اما توان بحث نداشتم.
ترجیح میدادم سکوت کنم.
جلسه این گروه زیاد طول نکشید و قبل پایان ساعت اداری رفتن. رزا در حال وارد کردن لیست قیمت جدید به فایل ها بود که آقای تاجیک اومد بیرون.
باز هم فقط به من نگاه کرد و با وجود اینکه نگاهم رو دزدیدم مستقیم اومد بالای سر من .
شالم رو روی گردنم مرتب کردم و نگاهش کردم.
نگاهش دقیق تو چشم هام خیره شد
قلبم از این نگاه مستقیم ریخت.
صورت جلسه رو به سمتم گرفت و گفت
- زحمت اینو بکشید، ایمیلم پایینش نوشته واسه خودمم بفرستید.
بلند شدم، برگه ها رو گرفتم و لب زدم چشم
هنوز ننشسته بودم که رزا گفت
- جناب تاجیک منشی اینجا منم، صورت جلسه هارو من تایپ میکنم! خانم یوسفی فقط کمک هستند! اگر اون شب ایشون تایپ کردن بخاطر نبود من...
آقای تاجیک پرید وسط حرف رزا و گفت
- آقای مقدسی گفتن بدم به خانم یوسفی! با اجازه!
با این حرف به سمت در چرخید و رفت
به رزا نگاه کردم و گفتم
- من که همیشه صورت جلسه ها رو...
پرید وسط حرفم و گفت
- تو کمکی! اون‌میاد به تو نگاه میکنه انگار من نیستم!
برگشت سر کارش و گفت
- خوبه آقای مقدسی فهمید من سرم شلوغه...
چیزی نگفتم. حس میکردم بحث احمقانه و بی حاصلیه...
صورت جلسه جدیدو تایپ کردم. با ایمیل خودم، هم واسه آقای مقدسی فرستادم. هم برای آقای تاجیک...
چند لحظه بعد آقای تاجیک ایمیل داد و تشکر کرد.
جواب ندادم. یعنی نباید جواب میدادم... قانون کار همین بود!
نه اینکه جواب دادن بهش واسم استرس زا باشه!!!
نه اصلا!
چند هفته دیگه گذشت تا دوباره یه جلسه با شرکت جدیدی بود که تا حالا با ما کار نکرده بودن.
همیشه آقای مقدسی برای اولین بار ها سنگ تموم میذاشت.
دوربین های اتاقش رو که خاموش کرد فهمیدم جلسه محرمانه است و ...
بعد این چند وقت بلاخره مجدد آقای تاجیک هم اومد.
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست


افرای ابلق ۷
روز بعد با همین غم شروع شد.
انگار حرکت های ریز و درشت رزا و آقای مقدسی پر رنگ تر از قبل شده بود.
دوتا جلسه دیگه هم تشکیل شد.
اولی رو من چای بردم و دومی آقای مقدسی گفت من نبرم، جلب توجه میکنم!
یک ماهی گذشته بود که دوباره آقای مقدسی یه جلسه محرمانه داشت.
میدونستم گروه قبل نیستند و یه شرکت دیگه است.
پشت سیستم نشسته بودم و در حال وارد کردن نامه های گمرکی بودم که سنگینی رو خودم حس کردم
سرم رو بلند کردم و با دیدن همون مرد که در حال نزدیک شدن به ما بود جا خوردم.
معمولا کسی با منشی کار داشت به رزا نگاه می‌کرد.
چون من عقب تر می‌نشستم و رزا چهره آماده پاسخگویی داشت.
برعکس من که همیشه مثل این لحظه، بی اراده سرم رو پایین مینداختم
اما اینبار نکاه این مرد رو من مونده بود
از هول حتی اسمش که شنیده بودم هم یادم رفته بود.
گلوش رو صاف کرد تا من مجدد بهش نگاه کنم و گفت
- برگه های دست نویس صورت جلسه مربوط به ۲۰ آبان رو دارید؟
خوشبختانه این بخش مغزم زود فعال شد.
سری تکون دادم و خم شدم تقریبا زیر میزم.
برگه ها رو که مرتب با تاریخ رو هم چیده بودم چک کردم و صورت جلسه اون تاریخ رو برداشتم. بلند شدم و به سمتش گرفتم
با تمام توان سعی کردم صدام قابل شنیدن باشه و گفتم
- بفرمایید.
چشم هاش از پشت قاب عینک ریز شد.
نگاهش از چشم هام جدا شد و رو صورتم چرخید
یه نگاه عمیق و واوشگر!
لبخند محوی آروم رو لب هاش نشست و اینبار وقتی به چشم هام نگاه کرد انگار چشم هاش برق میزد
شبیه برق رضایت!
تشکر کرد و بلاخره نگاهش رو از من گرفت...
با برگه ها رفت اتاق آقای مقدسی
آروم نشستم و تازه به خودم اومدم که شالم افتاده...
وقتی خم شدم و دوباره بلند شدم شالم از رو سرم افتاد
سریع سرم کردم و با موهام و شالم اون تیکه از گردن و گونه ام که پیدا بود رو مخفی کردم.
یاد چشم هاش افتادم که ریز شد
لابد ماهگرفتگی هام رو دید که چشم هاش ریز شد...
لعنتی...
اون لبخند بعدش چی بود!
یعنی تو ذهنش داشت بهم ترحم میکرد یت تحقیر!؟
نفسم رو خسته بیرون دادم و به رزا نگاه کردم
رزا مشکوک خیره به من بود و گفت
- چی بود بهش دادی!؟
ابروهام بالا پرید و گفتم
- چی!؟
با صندلی چرخید سمت من و گفت
- اونا چی بود به آقای تاجیک دادی!؟
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست


افرای ابلق ۶
به مترو رسیدم و شانس آوردم از بس دیر شده بود حداقل خلوت بود.
کنج یه ردیف نشستم و چشم هام رو بستم.
اما بی اراده اشکم ریخت...
حرف و رفتار آقای مقدسی و حتی رزا امروز خیلی ناراحتم کرد...
تا برسم خوابگاه ۱۰ شب بود. مسئول خوابگاه ازم پرسید چرا دیر کردم و براش گفتم.
یادداشت کرد و اجازه ورود بهم داد.
میدونستم گاهی به دختر ها گیر میده اما به من چیزی نگفت.
شایدچون اولین بار بود دیر رفتم!
بچه ها شام درست کرده بودن و برای منم گذاشته بودن.
تنها جایی که بی ماسک بودم پیش بچه ها بود.
حتی خارج از اتاق هم ماسک میزدم
عاطفه و ساناز داشتن فیلم میدیدن
رویا هم مشغول گوشیش بود.
نشستم کف زمین تا از تو قابلمه شام بخورم که رویا نگاهم کرد و گفت
- گریه کردی افرا!؟
یهو همه نگاهم کردن.
جا خورده گفتم
- از کجا فهمیدی؟
ساناز خندید و گفت
- تو چشمت قرمزه آخه!
لب زدم
- ای بابا... خیلی گریه نکردم که!
چشم هام دست کشیدم.
عاطفه با خنده گفت
- انقدر چشم هات درشته، تا قرمز میشه تابلو میشه!
همه تایید کردن و رویا اومد لبه تخت نشست و گفت
- میخوای در موردش حرف بزنیم افرا!؟ دوست داری بگی چی شده!؟
ساناز هم فیلمی که تو گوشی میدیدن رو استپ زد و به من نگاه کرد.
به قابلمه تو دستم نگاه کردم و گفتم
- نه بابا... چیز مهمی نبود... در مورد ماهگرفتگیم بود.‌
نگاهشون کردم و گفتم
- الان خوبم.
سعی کردم یه لبخند براق بزنم
انگار موفق بودم
چون هر سه سر تکون دادن و برگشتن سر کارهاشون.
اما سنگینی قلبم با من موند.
نیمه های شب با خواب خالکوبی روی انگشت اون مرد که مقدسی فرهاد صداش کرد بیدار شدم.
خواب دیدم اون خالکوبی رو دارم روی ماهگرفتگی های تنم میزنم...
به خوابم پوزخند زدم
این ماهگرفتگی ها انقدر تیره و ضمخت بودن که هیچ چیزی زیباشون نمیکرد.
تا صبح درست نخوابیدم.
هی یاد حرف مقدسی و عطر فرهاد میفتادم.
دلم بیشتر می‌گرفت
میدونم وقتی نقصی به این بزرگی دارم، وقتی هیچوقت هیچکس حاضر نشد منو به فرزندی قبول کنه، وقتی پدرم فکر کرد من نحسم و دور از چشم مادرم منو به بهزیستی داد...
چطور ممکنه مردی پیدا شه که منو دوست داشته باشه و روزی چنین عطر و آغوشی رو تجربه کنم؟
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست


افرای ابلق ۵
شرمنده سرم رو بلند کردم تا معذرت بخوام
اما از دیدن جدیت چهره اش فقط هین آرومی گفتم
صورت استخونی، پوست جو گندمی و ته ریش خیلی کوتاهی داشت.
عینک کائوچو مشکی زده بود و موهاش و ابروهاش هم به رنگ عینکش بود.
صورتش بیشتر از جذابیت، جدیت داشت!
آروم اما قاطع گفت
- مواظب باش!
با این حرف سریع کنار رفت و در حالی که به سمت در میرفت له آقای مقدسی گفت
- فردا منتظر صورت جلسه هستم
آقای مقدسی با اخم به من نگاه کرد و گفت
- تا شب برات ارسال میشه فرهاد جان!
با این حرف دسته ای برگه دست نویس رو به سمتم گرفت و گفت
- تایپ کن واسم ایمیل کن! بعد میتونی بری خونه!
فاصله بینمون رو سریع طی کردم. برگه ها رو گرفتم و لب زدم‌چشم‌.
مکث نکردم دیگه بهم‌چیزی بگه
برگشتم پشت میزم و سریع شروع کردم به تایپ.
صورت جلسه سه صفحه بود، خوش خط نوشته شده بود و این باعث می‌شد سریع تایپ کنم.
وقتی آقای مقدسی خودش صورت جلسه می‌نوشت عزای عمومی ما بود از بس که بد خط بود.
به صفحه آخر رسیده بودم که آقای مقدسی از اتاقش اومد بیرون.
کل صورتش سرخ بود
چشم هاش هم مثل همیشه نبود.
یه نگاه گذرا به من انداخت و گفت
- ایمیل کردی بعد برو...‌ اصغری تو نگهبانی هست! بهش بگو بیاد در رو قفل کنه
دوست نداشتم تو شرکت تنها شم. اما این مرد مست گزینه خوبی واسه موندن کنارش نبود
برای همین سر تکون دادم و لب زدم چشم.
آقای مقدسی به سمت در رفت. تلو تلو نمیزد. اما از صورتش پیدا بود مسته.
به ساعت نگاه کردم . ۸ گذشته بود. باید عجله میگردم.
تا کارم تموم شه ساعت نزدیک ۹ شده بود. ایمیل رو فرستادم. سیستم رو خاموش کردم و با عجله زدم بیرون.
آقای اصغری با دیدنم گفت
- دیگه کسی نمونده؟ قفل کنم!؟
بلند تر از همیشه گفتم
- بله خداحافظ
از شرکت زدم بیرون و تو تاریکی شب دلم ریخت
این اولین باره من این وقت شب بیرونم!
خواستم آروم به سمت مترو برم اما حس ترس باعث شد سرعتم از آروم به تند و از تند به دوییدن تبدیل شه
حس میکردم انگار کسی دنبالمه... نگاهی رو منه...
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست


افرای ابلق ۳
سریع گفتم چشم و قطع کرد.
مجدد به ساعت نگاه کردم. دیر تر برم مترو قلقله میشه...
اما چاره ای نبود.
لیست قیمت تجهیزات رو برداشتم. شرکت ما وارد کننده تجهیزات پزشکی بود. اما نه تجهیزات روتین، چیزای خاص و با مصرف محدود وارد میکرد و اکثرا شرکت ها برای تجهیزات داخلی دستگاه های بزرگ به ما سفارش میدادن.
تقه ای به در زدم و وارد شدم.
از دیدن گیلاس ها و بطری شراب روی میز جا خوردم.‌
اما سریع لیست قیمت رو دادم و آقای مقدسی گفت
- فنجون هارو جمع کن ببر.
لب زدم‌چشم و زیر نگاه سنگین همه فنجون هارو جمع کردم و از اتاق خارج شدم
صورت هیچکدوم رو ندیده بودم
من فقط دست هاشون رو دیده بودم
دست هایی که میان سال به نظر می‌رسید. چند نفر انگشتر داشتند و یه نفر روی دستش ، بین دوتا انگشت دست چپش انگار چیزی خالکوبی کرده بود! چیزی که برای من قابل خوندن نبود.
دیدن خالکوبی روی دست یا انگشتر خاص تو جلسات محرمانه آقای مقدسی عجیب نبود.
مخصوصا برای من که چون به چهره ها نگاه نمیکردم بیشتر به دست آدم ها توجه میکردم.
اما خالکوبی این قسمت دست رو اولین بار بود که میدیدم.
فنجون هارو تو آشپزخونه شستم و برگشتم پشت میز منشی.
بوی الکل حالا بیرون اتاق هم حس میشد.
این اولین باره تا این وقت شب شرکت موندم و دارم به چشم مشروب خوردن آقای مقدسی رو میبینم.
رزا واسم از این کارش گفته بود
اما من فکر میکردم برای ترسوندن من داره میگه...


افرا ابلق ۴
چون ظاهر آقای مقدسی و تاکیدش روی خیلی چیز ها از اون برای همه یه مرد تقریبا معتقد می‌ساخت.
ساعت ۷ شب بود.
استرس رفتن ولم نمیکرد
من دو ساعت تا خوابگاه راه دارم. کاش زودتر جلسه تمام شه.
هیچ کس تو شرکت نمونده بود.
دو سه نفر دیگه مثل من از طرف بهزیستی معرفی شده بودند و اینجا کار می‌کردند.
آقای مقدسی جز کارفرمایانی بود که ماهارو بدون پشتوانه استخدام میکرد.
هرچند حقوق کمتر میداد و بابت استخدام ما معافیت مالیاتی می‌گرفت.
اما این کارش برای من و بچه هایی که واقعا بی کس مونده بودیم و هرگز کسی به فرزندی قبولمون نکرده خیلی نجات بخش بود.
بلاخره در اتاق کنفرانس باز شد و مهمان ها رفتند.
خودم رو پشت مانیتور بزرگ میز تقریبا مخفی کردم تا با کسی چشم تو چشم نشم.
با رفتن نفر آخر آقای مقدسی از داخل اتاق کنفرانس بلند گفت
- یوسفی! منتظر فرش قرمزی!؟ بیا دیگه!
دستپاچه بلند شدم و رفتم داخل. فکر میکردم باید صبر کنم منو پیج کنه، نه اینکه خودم برم.
چنان با عجله وارد اتاق شدم که مستقیم با کسی که در حال بیرون اومدن از اتاق بود برخورد کردم.
از شوک برخورد خودم رو عقب کشیدم
واقعا فکر نمیکردم کسی مونده باشه!
اما بود...
اونم کسی که انگار قدش از همه بلند تر بود.
دستش نشست رو بازو من تا جلو افتادن من رو بگیره و من نگاهم نشست رو دستش!
روی همون خالکوبی ظریفی که فقط بخشی ازش پیدا بود....
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست


#افرای_ابلق قسمت ۲
یخ شدم.
ماسک سیاه و دستکش های سیاهم درسته برای بقیه جلب توجه میکرد اما اولین بار بود کسی مستقیم بهشون اشاره کرده بود.
بی اختیار و ترسیده به آقای مقدسی نگاه کردم که با سر به من اشاره کرد برم بیرون ، با گام های بلند به سمت در رفتم اما شنیدم که آقای مقدسی خیلی راحت گفت
- خانم یوسفی بدنش مشکل مادرزادی داره، خیالتون راحت تمیزه! مریضی هم نداره! خودش اینجوری راحت تره!
در رو بستم اما قلبم انگار مچاله شد.
همیشه تو حرف زدن و رفتار این مرد تحقیر رو حس کرده بودم.
اما اینبار و جلو این جمع واقعا انگار خرد شدم.
از پشت در شنیدم که گفت
- بهزیستی معرفیش کرده! یه جورایی بی کس و کاره...
حس کردم یک کلمه دیگه بشنوم میمیرم.
با عجله برگشتم پشت میز منشی و رو صندلی خودم نشستم.
رزا مشکوک نگاهم کرد و گفت
- خوبی؟
سر تکون دادم و متمرکز شدم به مانیتور.
میدونستم چشم هام رو ببینه میفهمه آماده گریه کردنم.
نگاهش رو از من گرفت و مشغول کار شد.
یه قطره اشکم ریخت، سریع پاکش کردم.
درسته عادت کردم به این حرف ها...
اما بیانش جلو یه عده اونم تقریبا در حضور من خیلی خردم کرده بود.
رزا بدون نگاه کردن به من گفت
- یه چایی بردی ها افرا، چرا انقدر خودت رو لوس میکنی! منم قبل اینکه تو بیای کمک منشی بشی، هزار بار چایی بردم.
کلمه کمک منشی رو مثل همیشه با غلظت گفت.
اصرار داشت تاکید کنه من منشی نیستم. فقط کمک منشی هستم.
طبق عادت سکوت جواب من بود.
سکوتی که ادامه دار شد.
ساعت ۴ شده بود.
کارمند های بخش های مختلف یکی یکی می‌رفتند. بعضی ها با ما خداحافظی می‌کردند و بعضی ها بی سر و صدا می‌رفتند.
البته تقریبا همه با رزا خداحافظی می‌کردند.
من همیشه پشت سیستم مخفی بودم و تا کسی بالای سرم نمی اومد بهش نگاه نمیکردم.
دست خودم نبود
نمیتونستم نگاه کنم.
تماس چشمی همیشه واسم سخت بود.
ساعت نزدیک ۵ بود که رزا بلند شد و گفت
- محسن اومده دنبالم. من میرم، تو تا آخر جلسه بمون.
سر تکون دادم و لب زدم باشه.
نگاهم کرد و گفت
-تلفن رو جواب بدی پیج کرد ها، بگو من تا ۵ موندم فکر نکنه ۴ رفتم.
سر تکون دادم و لب زدم
- باشه
پوفی کشید و با تاسف سر تکون داد. به سمت در رفت و گفت
- فعلا...
بلند تر گفتم فعلا. هرچند شک داشتم صدام بهش برسه.
ساعت دیگه داشت ۶ میشد که پیجر روشن شد. سریع گفتم
- بله!؟
آقای مقدسی گفت
-رزا رفته!؟
جواب دادم
- بله تا ۵ موند بعد...
پرید وسط حرفم و گفت
- باشه! لیست تجهیزات رو بیار داخل! نرو تا جلسه تموم شه میخوام صورت جلسه رو واسم تایپ کنی.
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست


افرای ابلق
سلام دوستان، با یه رمان دیگه که برگرفته از یک داستان واقعی هست در خدمتتون هستیم
این ماجرا با سبک روایی براتون نوشته میشه، اسم شخصیت ها و مکان ها و شغل ها مستعار شده تا از حریم شخصی افراد حفاظت بشه.
پایان ماجرا خوش هست اما لطفا با استفاده از محتوای این رمان در مورد زندگی شخصی خودتون تصمیم نگیرید و حتما از مشاور و تراپیست مناسب در زندگی خودتون استفاده کنید.
متشکریم
آرام و بنفشه

افرای ابلق
صدای ضربان قلبم از صدای نفس هام بلند تر شده بود. نمیتونستم چشمم رو از تصویر پیش روم بگیرم...
آروم‌ یه قدم عقب رفتم
نور هنوز از لای در دیده می‌شد
و بخشی از تصویر تن های عریانی که با سخاوت در حال فتح هم بودند...
قفسه سینه ام درد گرفته بود.
این چه تصمیم اشتباهی بود که من گرفتم!
باید از اینجا برم بیرون...
با وحشتی که جسمم رو کرخت کرده بود خواستم به سمت در اصلی بچرخم که حضور کسی رو پشتم حس کردم.
دستش رو شونه ام نشست...
نفسش کنار گوشم خالی شد و گفت
- همراهیم میکنی!؟

شش ماه قبل:
به فنجون های لب پر داخل سینی نگاه کردم.
تصویر خودم تو کف صیقلی سینی افتاده بود.
شالم رو دوباره رو سرم مرتب کردم و ماسکمو روی صورتم جا به جا کردم.
چاره ای نیست...
نمیتونم با رزا بحث کنم.
باید خودم چای ببرم.
کاش خانم کتابی زودتر از مرخصی بیاد چون اگر برای هر جلسه قرار باشه من چای ببرم به زودی از استرس میمیرم.
صدای رزا از جلو در آشپزخونه اومد که شاکی گفت
-افرا، بدو! آقای مقدسی الان شاکی میشه!
نفس عمیقی کشیدم و سینی رو بلند کردم.
آقای مقدسی تقریبا همیشه شاکی بود.
بدون اینکه چیزی بگم به سمت رزا چرخیدم.
پا تند کرد.
جلو تر رفت و کنار اتاق کنفرانس ایستاد.
من که رسیدم تقه ای به در زد و در رو باز کرد.
رو به داخل گفت
- سلام...
بی صدا وارد شدم.
طبق عادت به کسی نگاه نکردم و سینی چای رو روی میز گذاشتم.
دونه دونه فنجون های چای رو چیدم. همه ساکت شده بودند.
میدونستم این جلسه جز جلسات محرمانه است و دوربین های اتاق رو قبلش آقای مقدسی خاموش میکنه
اما هیچوقت نفهمیدم در مورد چه محصولی صحبت میکنن.
دو نفر دیگه مونده بودن تا بتونم از این اتاق فرار کنم.
انگار همه خیره به من بودند.
آخرین فنجون رو جلو مردی که کت و شلوار مشکی پوشیده بود گذاشتم که مرد گفت
- جناب مقدسی! چرا این خانم با ماسک و دستکش اومدن!؟
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_app
باز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست


زندگی بنفش dan repost
بچه ها رمان نامستور من تو پیج رایگان رسیده پارت ۱۶۰👇💜👇💜👇💜


نامستور به قلم بنفشه و پونه 💜👇

https://www.instagram.com/reel/C_lYHVTqg7g/?igsh=MTVlcGJpZHhkM29tdw==


اپلیکیشن باغ استور dan repost
📚 رمان افرای ابلق


✍️ به قلم مشترک بنفشه و آرام


📝 خلاصه
اون مرد، یک وکیل سرشناس بود، یک مرد موفق که تو زندگی شخصیش پارافیلیای عجیبی داشت... پارافیلی که بخاطرش منزوی شده بود، تا روزی که منو دید... منی که از کودکی بخاطر مشکل مادرزادی که داشتم طرد شده بودم و حالا با حضور اون با آدم های جدیدی آشنا میشدم، گروهی از آدم های متفاوت، درد های متفاوت و تجربه عشقی متفاوت...
افرای ابلق داستان زندگی منه...
داستانی از سقوط، عشق و اوج...


🔘 عاشقانه، روانشناسی، رئال، مافیایی، آسیب اجتماعی


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 121 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app


.

12 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.