افرای ابلق ۳
سریع گفتم چشم و قطع کرد.
مجدد به ساعت نگاه کردم. دیر تر برم مترو قلقله میشه...
اما چاره ای نبود.
لیست قیمت تجهیزات رو برداشتم. شرکت ما وارد کننده تجهیزات پزشکی بود. اما نه تجهیزات روتین، چیزای خاص و با مصرف محدود وارد میکرد و اکثرا شرکت ها برای تجهیزات داخلی دستگاه های بزرگ به ما سفارش میدادن.
تقه ای به در زدم و وارد شدم.
از دیدن گیلاس ها و بطری شراب روی میز جا خوردم.
اما سریع لیست قیمت رو دادم و آقای مقدسی گفت
- فنجون هارو جمع کن ببر.
لب زدمچشم و زیر نگاه سنگین همه فنجون هارو جمع کردم و از اتاق خارج شدم
صورت هیچکدوم رو ندیده بودم
من فقط دست هاشون رو دیده بودم
دست هایی که میان سال به نظر میرسید. چند نفر انگشتر داشتند و یه نفر روی دستش ، بین دوتا انگشت دست چپش انگار چیزی خالکوبی کرده بود! چیزی که برای من قابل خوندن نبود.
دیدن خالکوبی روی دست یا انگشتر خاص تو جلسات محرمانه آقای مقدسی عجیب نبود.
مخصوصا برای من که چون به چهره ها نگاه نمیکردم بیشتر به دست آدم ها توجه میکردم.
اما خالکوبی این قسمت دست رو اولین بار بود که میدیدم.
فنجون هارو تو آشپزخونه شستم و برگشتم پشت میز منشی.
بوی الکل حالا بیرون اتاق هم حس میشد.
این اولین باره تا این وقت شب شرکت موندم و دارم به چشم مشروب خوردن آقای مقدسی رو میبینم.
رزا واسم از این کارش گفته بود
اما من فکر میکردم برای ترسوندن من داره میگه...
افرا ابلق ۴
چون ظاهر آقای مقدسی و تاکیدش روی خیلی چیز ها از اون برای همه یه مرد تقریبا معتقد میساخت.
ساعت ۷ شب بود.
استرس رفتن ولم نمیکرد
من دو ساعت تا خوابگاه راه دارم. کاش زودتر جلسه تمام شه.
هیچ کس تو شرکت نمونده بود.
دو سه نفر دیگه مثل من از طرف بهزیستی معرفی شده بودند و اینجا کار میکردند.
آقای مقدسی جز کارفرمایانی بود که ماهارو بدون پشتوانه استخدام میکرد.
هرچند حقوق کمتر میداد و بابت استخدام ما معافیت مالیاتی میگرفت.
اما این کارش برای من و بچه هایی که واقعا بی کس مونده بودیم و هرگز کسی به فرزندی قبولمون نکرده خیلی نجات بخش بود.
بلاخره در اتاق کنفرانس باز شد و مهمان ها رفتند.
خودم رو پشت مانیتور بزرگ میز تقریبا مخفی کردم تا با کسی چشم تو چشم نشم.
با رفتن نفر آخر آقای مقدسی از داخل اتاق کنفرانس بلند گفت
- یوسفی! منتظر فرش قرمزی!؟ بیا دیگه!
دستپاچه بلند شدم و رفتم داخل. فکر میکردم باید صبر کنم منو پیج کنه، نه اینکه خودم برم.
چنان با عجله وارد اتاق شدم که مستقیم با کسی که در حال بیرون اومدن از اتاق بود برخورد کردم.
از شوک برخورد خودم رو عقب کشیدم
واقعا فکر نمیکردم کسی مونده باشه!
اما بود...
اونم کسی که انگار قدش از همه بلند تر بود.
دستش نشست رو بازو من تا جلو افتادن من رو بگیره و من نگاهم نشست رو دستش!
روی همون خالکوبی ظریفی که فقط بخشی ازش پیدا بود....
برای خوندن ادامه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید. برنامه رو رایگان نصب کنید
فیلتر نیست
لینک نصب برای اپل و اندروید تو کانالش پین شده
@BaghStore_appباز کردی داخلش سرچ کن افرای ابلق
رمان های دیگه منم همه اونجاست