#قسمت_شصتونهم_عطرسنبل_عطرکاج
حس می کنم زمین زیر پاهایم حرکت می کند
بعد از ازدواج، من و فرانسوا اسباب کشی کردیم به سانفرانسیسکو و آپارتمانی در طبقه ي آخر یک ساختمان چهارطبقه اجاره کردیم. ساختمان آرامی بود. مستاجران اغلب سرشان به کار خودشان بود. طبقه ي دوم به طور کامل در اختیار پیرزنانی بود که تنها زندگی می کردند. صبح ها یکی یکی ساختمان را براي گردش روزانه ترك می کردند و به کمک عصا یا دربان تاتی تاتی می کردند.
یک ماه بعد از اسباب کشی، یک روز از سر کار زودتر به خانه برگشته بودم تا به چندتا خرده کاري برسم. داشتم می رفتم زیر دوش که تلفن زنگ زد. حوله ام را پوشیدم و تلفن را جواب دادم. از اداره ي پست بود. قبلا درباره ي یکی از کادوهاي عروسی که شکسته رسیده بود با آنها تماس گرفته بودم. همین طور که داشتم توضیح می دادم که نه، براي کادو برگ خرید ندارم، اتاق شروع کرد به لرزیدن و تکان خوردن. عکس هایی که فرانسوا تازه به دیوار زده بود، پرت شدند روي زمین و همه جا پر از شیشه خرده شد. کابینت هاي آشپزخانه با شدت باز شد و لیوان ها و بشقاب ها ریختند بیرون و روي کاشی کف متلاشی شدند. شنیدن صداي شکستن تنها یک لیوان هراس آور است، و آن موقع صداي خرد شدن ده ها شیء شیشه اي را از تمام اتاق ها می شنیدم، و همه در یک آن. من که در کالیفرنیا بزرگ شده بودم، همیشه درباره ي واقعه ي بزرگ شنیده بودم. زلزله ي عظیم اجتناب ناپذیري که در انتظار همه ي ما بود که زندگی در نور آفتاب را بر عقلانیت ترجیح داده بودیم. حدس زدم خودش است.
نخستین فکرم این بود که الان ساختمان فرو می ریزد. خواستم به جاي حوله اي که پوشیده بودم یک لباس به تن کنم، اما بعد فکر کردم "کی اهمیت می دهد؟" کف خانه پر بود از شیشه شکسته، بنابراین اولین کفشی که دم دستم بود را قاپیدم، که دمپایی خرگوشی هاي فرانسوا بود. یک بالش هم برداشتم تا سرم را از ریزش آوارمحافظت کنم. می خواستم بروم بیرون که یاد پدر و مادر افتادم .باید به آن ها زنگ می زدم. گوشی را برداشتم، اما تلفن قطع بود. این مرا از خود زلزله بیشتر نگران کرد.
پدر و مادر ار پیشرفته ترین انواع آدم هاي دلشوره اي هستند. مادر یک بار وسط روز تلفن زده بود تا بگوید وقتی اتاق زیرشیروانی را تمیز می کنم حتما کفش بپوشم چون شنیده بود زنی پابرهنه اتاق زیرشیروانی اش راتمیز می کرده که نوع نادري از عنکبوت قهوه اي او را گزیده و زهرش باعث قطع جریان خون به دست و پاي او شده. بعد هم دماغ زن افتاده بود. بی فایده بود به مادر یادآوري کنم که من اتاق زیرشیروانی ندارم.
پدر و مادر خود را به نگرانی درباره ي چیزهایی که واقعا اتفاق افتاده محدود نمی کنند. خواب ها هم جزو بازي هستند. خیلی وقت ها باید شرح مفصل یک خواب را تلفنی بشنوم، و در ادامه: "براي همین تلفن زدم ببینم حالت خوب است و من بی خودي خواب دیده ام توي یک قایق با یک لاك پشت بنفش گیر افتاده اي" اگر دلشوره جزو مسابقات المپیک بود، تردید ندارم که مدال طلا به پدر و مادر می رسید.
تلفن را دوباره امتحان کردم. هنوز قطع بود. آپارتمان را ترك کردم و همین طور که بالش را دودستی روي سرم نگه داشته بودم از پله ها پایین رفتم. زلزله آژیر اعلام حریق را به کار انداخته بود و راهروها جیغ می کشیدند. به طبقه ي دوم که رسیدم یکی از پیرزن ها را دیدم که ایستاده بود دم در و به شدت می لرزید. رنگش مثل گچ شده بود. اولین فکرم این بود که الان سکته می کند .به او گفتم: "بیا برویم بیرون. ممکن است پس لرزه بیاید" فقط زل زد به من. بازوانم را دور جسم مرتعش نحیفش قرار دادم و شروع کردم به نوازش سرش. مثل پرنده ي کوچکی می لرزید. با لهجه ي غلیظ اروپاي شرقی بریده بریده گفت که فقط می خواهد به آپارتمانش برگردد.
در حالی که هنوز او را در آغوش گرفته و نوازش می کردم، رفتیم توي آپارتمانش و روي کاناپه نشستیم. بهش گفتم همه چیز مرتب است و دلیلی براي نگرانی نیست. خودم به کلمه اي از حرف هایم باور نداشتم. اما ظاهرا او داشت. بعد از مدتی، کم کم رنگ به چهره اش برگشت. دوباره پیشنهاد کردم از آپارتمان خارج شویم، اما قبول نکرد. وقتی که خداحافظی می کردم، دیگر عادي به نظر می رسید و داشت می گفت چقدر خوشحال است که آباژور مورد علاقه اش نشکسته. قبل از اینکه از آپارتماش بیرون بروم، از او خواهش کردم تلفنش را امتحان کنم.
گوشی را برداشتم و صداي بوق به گوشم خورد. به خانه ي پدر و مادر زنگ زدم و پدر با صداي سرحال جواب داد. واضح بود چیزي از زلزله نشنیده.
گفتم: "بابا، یک زلزله ي شدید آمد. خواستم بدانید حال من خوب است".
با خوش رویی گفت: "اشکالی ندارد. دیگر چه خبر؟"
http://t.me/arashoskooie
حس می کنم زمین زیر پاهایم حرکت می کند
بعد از ازدواج، من و فرانسوا اسباب کشی کردیم به سانفرانسیسکو و آپارتمانی در طبقه ي آخر یک ساختمان چهارطبقه اجاره کردیم. ساختمان آرامی بود. مستاجران اغلب سرشان به کار خودشان بود. طبقه ي دوم به طور کامل در اختیار پیرزنانی بود که تنها زندگی می کردند. صبح ها یکی یکی ساختمان را براي گردش روزانه ترك می کردند و به کمک عصا یا دربان تاتی تاتی می کردند.
یک ماه بعد از اسباب کشی، یک روز از سر کار زودتر به خانه برگشته بودم تا به چندتا خرده کاري برسم. داشتم می رفتم زیر دوش که تلفن زنگ زد. حوله ام را پوشیدم و تلفن را جواب دادم. از اداره ي پست بود. قبلا درباره ي یکی از کادوهاي عروسی که شکسته رسیده بود با آنها تماس گرفته بودم. همین طور که داشتم توضیح می دادم که نه، براي کادو برگ خرید ندارم، اتاق شروع کرد به لرزیدن و تکان خوردن. عکس هایی که فرانسوا تازه به دیوار زده بود، پرت شدند روي زمین و همه جا پر از شیشه خرده شد. کابینت هاي آشپزخانه با شدت باز شد و لیوان ها و بشقاب ها ریختند بیرون و روي کاشی کف متلاشی شدند. شنیدن صداي شکستن تنها یک لیوان هراس آور است، و آن موقع صداي خرد شدن ده ها شیء شیشه اي را از تمام اتاق ها می شنیدم، و همه در یک آن. من که در کالیفرنیا بزرگ شده بودم، همیشه درباره ي واقعه ي بزرگ شنیده بودم. زلزله ي عظیم اجتناب ناپذیري که در انتظار همه ي ما بود که زندگی در نور آفتاب را بر عقلانیت ترجیح داده بودیم. حدس زدم خودش است.
نخستین فکرم این بود که الان ساختمان فرو می ریزد. خواستم به جاي حوله اي که پوشیده بودم یک لباس به تن کنم، اما بعد فکر کردم "کی اهمیت می دهد؟" کف خانه پر بود از شیشه شکسته، بنابراین اولین کفشی که دم دستم بود را قاپیدم، که دمپایی خرگوشی هاي فرانسوا بود. یک بالش هم برداشتم تا سرم را از ریزش آوارمحافظت کنم. می خواستم بروم بیرون که یاد پدر و مادر افتادم .باید به آن ها زنگ می زدم. گوشی را برداشتم، اما تلفن قطع بود. این مرا از خود زلزله بیشتر نگران کرد.
پدر و مادر ار پیشرفته ترین انواع آدم هاي دلشوره اي هستند. مادر یک بار وسط روز تلفن زده بود تا بگوید وقتی اتاق زیرشیروانی را تمیز می کنم حتما کفش بپوشم چون شنیده بود زنی پابرهنه اتاق زیرشیروانی اش راتمیز می کرده که نوع نادري از عنکبوت قهوه اي او را گزیده و زهرش باعث قطع جریان خون به دست و پاي او شده. بعد هم دماغ زن افتاده بود. بی فایده بود به مادر یادآوري کنم که من اتاق زیرشیروانی ندارم.
پدر و مادر خود را به نگرانی درباره ي چیزهایی که واقعا اتفاق افتاده محدود نمی کنند. خواب ها هم جزو بازي هستند. خیلی وقت ها باید شرح مفصل یک خواب را تلفنی بشنوم، و در ادامه: "براي همین تلفن زدم ببینم حالت خوب است و من بی خودي خواب دیده ام توي یک قایق با یک لاك پشت بنفش گیر افتاده اي" اگر دلشوره جزو مسابقات المپیک بود، تردید ندارم که مدال طلا به پدر و مادر می رسید.
تلفن را دوباره امتحان کردم. هنوز قطع بود. آپارتمان را ترك کردم و همین طور که بالش را دودستی روي سرم نگه داشته بودم از پله ها پایین رفتم. زلزله آژیر اعلام حریق را به کار انداخته بود و راهروها جیغ می کشیدند. به طبقه ي دوم که رسیدم یکی از پیرزن ها را دیدم که ایستاده بود دم در و به شدت می لرزید. رنگش مثل گچ شده بود. اولین فکرم این بود که الان سکته می کند .به او گفتم: "بیا برویم بیرون. ممکن است پس لرزه بیاید" فقط زل زد به من. بازوانم را دور جسم مرتعش نحیفش قرار دادم و شروع کردم به نوازش سرش. مثل پرنده ي کوچکی می لرزید. با لهجه ي غلیظ اروپاي شرقی بریده بریده گفت که فقط می خواهد به آپارتمانش برگردد.
در حالی که هنوز او را در آغوش گرفته و نوازش می کردم، رفتیم توي آپارتمانش و روي کاناپه نشستیم. بهش گفتم همه چیز مرتب است و دلیلی براي نگرانی نیست. خودم به کلمه اي از حرف هایم باور نداشتم. اما ظاهرا او داشت. بعد از مدتی، کم کم رنگ به چهره اش برگشت. دوباره پیشنهاد کردم از آپارتمان خارج شویم، اما قبول نکرد. وقتی که خداحافظی می کردم، دیگر عادي به نظر می رسید و داشت می گفت چقدر خوشحال است که آباژور مورد علاقه اش نشکسته. قبل از اینکه از آپارتماش بیرون بروم، از او خواهش کردم تلفنش را امتحان کنم.
گوشی را برداشتم و صداي بوق به گوشم خورد. به خانه ي پدر و مادر زنگ زدم و پدر با صداي سرحال جواب داد. واضح بود چیزي از زلزله نشنیده.
گفتم: "بابا، یک زلزله ي شدید آمد. خواستم بدانید حال من خوب است".
با خوش رویی گفت: "اشکالی ندارد. دیگر چه خبر؟"
http://t.me/arashoskooie