AO®


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


بیشتر موزیک، بعضی وقت ها عکس، هرازگاهی سینما، یه موقع ها هم کتاب

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri








نمایی از فیلم
Dominique Swain
Jeremy Irons




Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
#آنونس_فیلم_لولیتا


 
فیلم:
محصول آمریکا، ۱۹۹۸
کارگردان: آدرین لین ... 
"کارگردان فیلمهای پیشنهاد بی شرمانه و بی وفا"
بازیگران: جرمی آیرونز، ملانی گریفیث، دومینیک سواین در نقش لولیتا
موسیقی متن : انیو موریکونه
 
تحلیل و بررسی:
علیرغم شهرت بد، داستان بسیار قوی و زیبا و حاوی نکات اخلاقی عمیق است.
لولیتا بیننده را تا آخرین صحنه و تا مدتها پس‌از پایان فیلم به خود مسحور می کند و به تحلیل و قضاوتی‌مشکل‌می‌کشاند طوری که‌علیرغم 
رفتارهای تنفر بر انگیز شخصیت اول فیلم، نمی شود از او متنفر شد و تشخیص خوب و بد خیلی دشوار و پیچیده است. Humbert یک استاد دانشگاه و نویسنده، تمامن اسیر  عشقی جنون آمیز  و غیر انسانی و اخلاقی است، عشقی که ریشه در زخم التیام نیافته ای از عشق در کودکی دارد. Lolita که از مهر و پشتیبانی خانواده گی نصیبی ندارد، از پناه گرفتن  در Humbert  همچون یک فرزند خوشحال است و  علیرغم تمام کودکیهایش از احساس قدرت در جذب عشق چنین مردی لذت می برد.
فراز و نشیبهای این رابطه و تلاطمها و عقده های روحی Humbert  و Lolita در یک عشق خودخواهانه و مالکیت طلبانه که منجر به یک سویه شدن آن می شود، تهی شدن ها، ناامنی و ترس از رسوایی و اثرات تضعیف کننده آن،  به زیبایی تمام در فیلم به تصویر کشیده شده اند. 
در پایان Humbert  پشیمان وشکست خورده پس از ارتکاب به قتل دستگیر می شود.
آخرین صحنه های فیلم از زیباترین و تاثرانگیزترین صحنه ها هستند. 
بازی‌Jeremy Irons‌در‌این‌صحنه‌های‌بیادماندنی فوق العاده است. در آخرین صحنه Humbert بر فراز تپه ای مشرف به دره ی است که از آن صدای بازی کودکان به گوش می‌رسد، 
واین‌گویی‌تلنگری‌است‌مضاعف‌بر وجدان
‌پشیمانش و او به واقع عمق آنچه از دست رفته را در می یابد.
در خاطراتش آن لحظه را چنین توصیف می کند:

What I heard then was the melody of children at play. nothing but that. And I knew that the hopelessly poignant thing was not Lolita’s absences from my side… But the absence of her voice from that chorus.


#فیلم








#قسمت_شصتونهم_عطرسنبل_عطرکاج
حس می کنم زمین زیر پاهایم حرکت می کند
بعد از ازدواج، من و فرانسوا اسباب کشی کردیم به سانفرانسیسکو و آپارتمانی در طبقه ي آخر یک ساختمان چهارطبقه اجاره کردیم. ساختمان آرامی بود. مستاجران اغلب سرشان به کار خودشان بود. طبقه ي دوم به طور کامل در اختیار پیرزنانی بود که تنها زندگی می کردند. صبح ها یکی یکی ساختمان را براي گردش روزانه ترك می کردند و به کمک عصا یا دربان تاتی تاتی می کردند.
یک ماه بعد از اسباب کشی، یک روز از سر کار زودتر به خانه برگشته بودم تا به چندتا خرده کاري برسم. داشتم می رفتم زیر دوش که تلفن زنگ زد. حوله ام را پوشیدم و تلفن را جواب دادم. از اداره ي پست بود. قبلا درباره ي یکی از کادوهاي عروسی که شکسته رسیده بود با آنها تماس گرفته بودم. همین طور که داشتم توضیح می دادم که نه، براي کادو برگ خرید ندارم، اتاق شروع کرد به لرزیدن و تکان خوردن. عکس هایی که فرانسوا تازه به دیوار زده بود، پرت شدند روي زمین و همه جا پر از شیشه خرده شد. کابینت هاي آشپزخانه با شدت باز شد و لیوان ها و بشقاب ها ریختند بیرون و روي کاشی کف متلاشی شدند. شنیدن صداي شکستن تنها یک لیوان هراس آور است، و آن موقع صداي خرد شدن ده ها شیء شیشه اي را از تمام اتاق ها می شنیدم، و همه در یک آن. من که در کالیفرنیا بزرگ شده بودم، همیشه درباره ي واقعه ي بزرگ شنیده بودم. زلزله ي عظیم اجتناب ناپذیري که در انتظار همه ي ما بود که زندگی در نور آفتاب را بر عقلانیت ترجیح داده بودیم. حدس زدم خودش است.
نخستین فکرم این بود که الان ساختمان فرو می ریزد. خواستم به جاي حوله اي که پوشیده بودم یک لباس به تن کنم، اما بعد فکر کردم "کی اهمیت می دهد؟" کف خانه پر بود از شیشه شکسته، بنابراین اولین کفشی که دم دستم بود را قاپیدم، که دمپایی خرگوشی هاي فرانسوا بود. یک بالش هم برداشتم تا سرم را از ریزش آوارمحافظت کنم. می خواستم بروم بیرون که یاد پدر و مادر افتادم .باید به آن ها زنگ می زدم. گوشی را برداشتم، اما تلفن قطع بود. این مرا از خود زلزله بیشتر نگران کرد.
پدر و مادر ار پیشرفته ترین انواع آدم هاي دلشوره اي هستند. مادر یک بار وسط روز تلفن زده بود تا بگوید وقتی اتاق زیرشیروانی را تمیز می کنم حتما کفش بپوشم چون شنیده بود زنی پابرهنه اتاق زیرشیروانی اش راتمیز می کرده که نوع نادري از عنکبوت قهوه اي او را گزیده و زهرش باعث قطع جریان خون به دست و پاي او شده. بعد هم دماغ زن افتاده بود. بی فایده بود به مادر یادآوري کنم که من اتاق زیرشیروانی ندارم.
پدر و مادر خود را به نگرانی درباره ي چیزهایی که واقعا اتفاق افتاده محدود نمی کنند. خواب ها هم جزو بازي هستند. خیلی وقت ها باید شرح مفصل یک خواب را تلفنی بشنوم، و در ادامه: "براي همین تلفن زدم ببینم حالت خوب است و من بی خودي خواب دیده ام توي یک قایق با یک لاك پشت بنفش گیر افتاده اي" اگر دلشوره جزو مسابقات المپیک بود، تردید ندارم که مدال طلا به پدر و مادر می رسید.
تلفن را دوباره امتحان کردم. هنوز قطع بود. آپارتمان را ترك کردم و همین طور که بالش را دودستی روي سرم نگه داشته بودم از پله ها پایین رفتم. زلزله آژیر اعلام حریق را به کار انداخته بود و راهروها جیغ می کشیدند. به طبقه ي دوم که رسیدم یکی از پیرزن ها را دیدم که ایستاده بود دم در و به شدت می لرزید. رنگش مثل گچ شده بود. اولین فکرم این بود که الان سکته می کند .به او گفتم: "بیا برویم بیرون. ممکن است پس لرزه بیاید" فقط زل زد به من. بازوانم را دور جسم مرتعش نحیفش قرار دادم و شروع کردم به نوازش سرش. مثل پرنده ي کوچکی می لرزید. با لهجه ي غلیظ اروپاي شرقی بریده بریده گفت که فقط می خواهد به آپارتمانش برگردد.
در حالی که هنوز او را در آغوش گرفته و نوازش می کردم، رفتیم توي آپارتمانش و روي کاناپه نشستیم. بهش گفتم همه چیز مرتب است و دلیلی براي نگرانی نیست. خودم به کلمه اي از حرف هایم باور نداشتم. اما ظاهرا او داشت. بعد از مدتی، کم کم رنگ به چهره اش برگشت. دوباره پیشنهاد کردم از آپارتمان خارج شویم، اما قبول نکرد. وقتی که خداحافظی می کردم، دیگر عادي به نظر می رسید و داشت می گفت چقدر خوشحال است که آباژور مورد علاقه اش نشکسته. قبل از اینکه از آپارتماش بیرون بروم، از او خواهش کردم تلفنش را امتحان کنم.
گوشی را برداشتم و صداي بوق به گوشم خورد. به خانه ي پدر و مادر زنگ زدم و پدر با صداي سرحال جواب داد. واضح بود چیزي از زلزله نشنیده.
گفتم: "بابا، یک زلزله ي شدید آمد. خواستم بدانید حال من خوب است".
با خوش رویی گفت: "اشکالی ندارد. دیگر چه خبر؟"


http://t.me/arashoskooie














#قسمت_شصتوهشتم_عطرسنبل_عطرکاج
شب عروسی من، او ایستاد جلوي در قفل شده ي رستوران و گفت: "به شرطی می گذارم بروید تو که همین الان چهارصد دلار اضافه، نقد بدهید" با مهمانانی که یک ساعت بعد سر می رسیدند، پدر که به نحو قابل ملاحظه اي جثه اش کوچک تر از او بود، انتخاب چندانی نداشت. متاسفانه، یا شاید خوشبختانه، من تا چند هفته بعد چیزي از این واقعه نشنیدم. منصفانه است که بگوییم جیغ و داد عروس به عنوان لحظات به یادماندنی روز عروسی انتخاب مناسبی نیست.
پذیرایی ما یک جشن متعارف ایرانی بود با مقدار زیادي موسیقی، آرایش هاي بیش از حد، و غذاي عالی. وقتی من و فرانسوا وارد شدیم، همه بلند شدند و دست زدند. سر تمام میزها دور گشتیم، و باز کلی بغل، بوسه و آرزو براي آینده ي شاد. عمه صدیقه به دنبال ما می آمد و سکه هاي کوچک طلاي بدلی را روي سرمان می ریخت.
در ایران قدیم از طلاهاي واقعی استفاده می شد. همه، حتی پادوهاي رستوران، می دانستند که سکه ها بدلی است. همه، به جز خواهرشوهر جدیدم، که تمام شب با دستپاچگی به جمع کردن آن ها پرداخت.
وقت شام که شد، ما جلوي صف بودیم، و پس از ما کشیش کریستوفر ایستاده بود. (گفته بود: " سم این مرا پذیرایی از آن هاست که نمی خواهم از دست بدهم"). غذا عبارت بود از شیرین پلو با خلال هویج، خلال بادام، زعفران و جوجه، باقالی پلو با ران بره، خورش بادمجان، خورش سبزي، دلمه ي برگ مو، و سالاد خیار و گوجه و سبزي. پدر و مادر سفارش داده بودند یک گوسفند درسته هم کباب شود.
پارسیان، مثل رومی ها و یونانی هاي پیشین، به ذبح گوسفند در رخدادهاي خوب اعتقاد دارند. تصور می شود این کار باعث رفع چشم بد است. عروسی، شغل جدید، ماشین نو، و به دنیا آمدن بچه همیشه با این آیین سنتی همراهی می شود. در ایران، خانواده هایی که از عهده ي خرید گوسفند برنمی آیند از مرغ استفاده می کنند. خانواده هاي مرفه تر معمولا گوشت را می دهند به فقرا.
ایرانیان مقیم آمریکا مجبور شده اند این رسم را قدري تغییر دهند. سر بریدن گوسفند جلوي خانه اي در لس آنجلس احتمالا از دید همسایه ها کار خوشایندي نیست .بنابراین وقتی اتفاق خوبی می افتد که ذبح گوسفند را طلب می کند، به کی باید زنگ بزنی؟ درسته، فامیل ها توي ایران. حالا گوسفندها در ایران ذبح راه دور شده و میان فقرا تقسیم می شود. پسرت لکسوس خریده؟ باید یک گوسفند قربانی کنی. نوه ات از دانشکده ي حقوق UCLA فارغ التحصیل شده؟ گوسفند یادت نرود.
براي عروسی من، مسئول تهیه ي غذاي ایرانی گفت با 250 دلار اضافه- که در ایران قیمت چندتا گوسفند به علاوه ي دستمزد چوپان است- یک گوسفند را براي تزیین وسط میز کباب می کند. جواب من این بود: "خداي من، نه" اما به نظر نمی رسید عقیده عروس بختی در برابر سنت داشته باشد.
حاصل کار، در میان هلهله اي بیش از آنچه ورود خود من ایجاد کرده بود، در ابتداي شام روي میز چرخدار، نه یک گوسفند، بلکه اسکلت یک گوسفند قرار داشت، تمام گوشت ها قبلا جدا شده بود. روي جمجمه اش یک کلاه بوقی مخصوص میهمانی بود، و جایی که زمانی چشمانش بود حالا یک عینک آفتابی نشسته بود. این موجود نه به مراسم عروسی، بلکه به روي جلد یک رمان استفن کینگ تعلق داشت. پدر کریستوفر اعلام کرد آماده ي به جا آوردن مراسم وصیت است، یک شوخی کاملا بامزه کاتولیکی که میان آن جمعیت به هدر رفت.
پس از شام، رقص ادامه یافت. دي جی همه چیز پخش کرد، از آهنگ هاي ایرانی تا آهنگ هاي روز آمریکا تا سالسا. محوطه ي رقص پر بود تا اینکه وقت پرتاب دسته گل رسید. این مراسم را در ایران نداشتیم، اما هر رسمی که به یافتن شوهر مربوط شود به سرعت و سهولت در فرهنگ ما جا می افتد. در حالی که دختران واجد شرایط نفس شان را حبس کرده بودند، دسته گل را پرت کردم، آن وقت برگشتم ببینم عروس بعدي چه کسی خواهد بود. آنجا، وسط مراسم پذیرایی من، توي عروسی من، یک آدم کاملا غریبه، دسته ارکیده ي زرد مرا در دست گرفته بود. در حالی که عکاس به زحمت خود را جلو می کشید تا از او عکس بگیرد، مادر را پیدا کردم تا ازش بپرسم او کیست. "سهیلا است، دختر مژده خانوم، که امشب مواظب نوه هاي عمه زري است. می خواهد ازدواج کند، اما قدش خیلی دراز است و پیدا کردن شوهر ایرانی برایش مشکل است براي همین عمه زري او را آورد و فکر کرد شاید توي عروسی تو کسی را ببیند. من که چشمم آب نمی خورد. واقعا دراز است".
فقط می توانستم امیدوار باشم عروسی ام معجزه ي کوچکی براي این مهمان ناخوانده انجام دهد. دوست دارم فکر کنم او بالاخره یک شوهر پیدا کرد، شاید یک دکتر ایرانی قدبلند، یا شاید یک کاسب مکزیکی قدکوتاه با قلبی بزرگ، یا یک کتابفروش دوره گرد کاتولیک ایرلندي قدمتوسط که خانواده اش فکر کنند او بهترین اتفاق در زندگی پسرشان است. اما بدون توجه به نژاد شوهرش یک چیز قطعی ست. اگر او ازدواج کند، یک جفت از گوسفندهاي ایران باید با زندگی وداع کنند.


http://t.me/arashoskooie



20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

568

obunachilar
Kanal statistikasi