#قسمت_شصتوهشتم_عطرسنبل_عطرکاج
شب عروسی من، او ایستاد جلوي در قفل شده ي رستوران و گفت: "به شرطی می گذارم بروید تو که همین الان چهارصد دلار اضافه، نقد بدهید" با مهمانانی که یک ساعت بعد سر می رسیدند، پدر که به نحو قابل ملاحظه اي جثه اش کوچک تر از او بود، انتخاب چندانی نداشت. متاسفانه، یا شاید خوشبختانه، من تا چند هفته بعد چیزي از این واقعه نشنیدم. منصفانه است که بگوییم جیغ و داد عروس به عنوان لحظات به یادماندنی روز عروسی انتخاب مناسبی نیست.
پذیرایی ما یک جشن متعارف ایرانی بود با مقدار زیادي موسیقی، آرایش هاي بیش از حد، و غذاي عالی. وقتی من و فرانسوا وارد شدیم، همه بلند شدند و دست زدند. سر تمام میزها دور گشتیم، و باز کلی بغل، بوسه و آرزو براي آینده ي شاد. عمه صدیقه به دنبال ما می آمد و سکه هاي کوچک طلاي بدلی را روي سرمان می ریخت.
در ایران قدیم از طلاهاي واقعی استفاده می شد. همه، حتی پادوهاي رستوران، می دانستند که سکه ها بدلی است. همه، به جز خواهرشوهر جدیدم، که تمام شب با دستپاچگی به جمع کردن آن ها پرداخت.
وقت شام که شد، ما جلوي صف بودیم، و پس از ما کشیش کریستوفر ایستاده بود. (گفته بود: " سم این مرا پذیرایی از آن هاست که نمی خواهم از دست بدهم"). غذا عبارت بود از شیرین پلو با خلال هویج، خلال بادام، زعفران و جوجه، باقالی پلو با ران بره، خورش بادمجان، خورش سبزي، دلمه ي برگ مو، و سالاد خیار و گوجه و سبزي. پدر و مادر سفارش داده بودند یک گوسفند درسته هم کباب شود.
پارسیان، مثل رومی ها و یونانی هاي پیشین، به ذبح گوسفند در رخدادهاي خوب اعتقاد دارند. تصور می شود این کار باعث رفع چشم بد است. عروسی، شغل جدید، ماشین نو، و به دنیا آمدن بچه همیشه با این آیین سنتی همراهی می شود. در ایران، خانواده هایی که از عهده ي خرید گوسفند برنمی آیند از مرغ استفاده می کنند. خانواده هاي مرفه تر معمولا گوشت را می دهند به فقرا.
ایرانیان مقیم آمریکا مجبور شده اند این رسم را قدري تغییر دهند. سر بریدن گوسفند جلوي خانه اي در لس آنجلس احتمالا از دید همسایه ها کار خوشایندي نیست .بنابراین وقتی اتفاق خوبی می افتد که ذبح گوسفند را طلب می کند، به کی باید زنگ بزنی؟ درسته، فامیل ها توي ایران. حالا گوسفندها در ایران ذبح راه دور شده و میان فقرا تقسیم می شود. پسرت لکسوس خریده؟ باید یک گوسفند قربانی کنی. نوه ات از دانشکده ي حقوق UCLA فارغ التحصیل شده؟ گوسفند یادت نرود.
براي عروسی من، مسئول تهیه ي غذاي ایرانی گفت با 250 دلار اضافه- که در ایران قیمت چندتا گوسفند به علاوه ي دستمزد چوپان است- یک گوسفند را براي تزیین وسط میز کباب می کند. جواب من این بود: "خداي من، نه" اما به نظر نمی رسید عقیده عروس بختی در برابر سنت داشته باشد.
حاصل کار، در میان هلهله اي بیش از آنچه ورود خود من ایجاد کرده بود، در ابتداي شام روي میز چرخدار، نه یک گوسفند، بلکه اسکلت یک گوسفند قرار داشت، تمام گوشت ها قبلا جدا شده بود. روي جمجمه اش یک کلاه بوقی مخصوص میهمانی بود، و جایی که زمانی چشمانش بود حالا یک عینک آفتابی نشسته بود. این موجود نه به مراسم عروسی، بلکه به روي جلد یک رمان استفن کینگ تعلق داشت. پدر کریستوفر اعلام کرد آماده ي به جا آوردن مراسم وصیت است، یک شوخی کاملا بامزه کاتولیکی که میان آن جمعیت به هدر رفت.
پس از شام، رقص ادامه یافت. دي جی همه چیز پخش کرد، از آهنگ هاي ایرانی تا آهنگ هاي روز آمریکا تا سالسا. محوطه ي رقص پر بود تا اینکه وقت پرتاب دسته گل رسید. این مراسم را در ایران نداشتیم، اما هر رسمی که به یافتن شوهر مربوط شود به سرعت و سهولت در فرهنگ ما جا می افتد. در حالی که دختران واجد شرایط نفس شان را حبس کرده بودند، دسته گل را پرت کردم، آن وقت برگشتم ببینم عروس بعدي چه کسی خواهد بود. آنجا، وسط مراسم پذیرایی من، توي عروسی من، یک آدم کاملا غریبه، دسته ارکیده ي زرد مرا در دست گرفته بود. در حالی که عکاس به زحمت خود را جلو می کشید تا از او عکس بگیرد، مادر را پیدا کردم تا ازش بپرسم او کیست. "سهیلا است، دختر مژده خانوم، که امشب مواظب نوه هاي عمه زري است. می خواهد ازدواج کند، اما قدش خیلی دراز است و پیدا کردن شوهر ایرانی برایش مشکل است براي همین عمه زري او را آورد و فکر کرد شاید توي عروسی تو کسی را ببیند. من که چشمم آب نمی خورد. واقعا دراز است".
فقط می توانستم امیدوار باشم عروسی ام معجزه ي کوچکی براي این مهمان ناخوانده انجام دهد. دوست دارم فکر کنم او بالاخره یک شوهر پیدا کرد، شاید یک دکتر ایرانی قدبلند، یا شاید یک کاسب مکزیکی قدکوتاه با قلبی بزرگ، یا یک کتابفروش دوره گرد کاتولیک ایرلندي قدمتوسط که خانواده اش فکر کنند او بهترین اتفاق در زندگی پسرشان است. اما بدون توجه به نژاد شوهرش یک چیز قطعی ست. اگر او ازدواج کند، یک جفت از گوسفندهاي ایران باید با زندگی وداع کنند.
http://t.me/arashoskooie