هالی اما حتی لبخند نزد، تنها وحشتزدهتر خودش را از آغوش او بیرون کشید و هر دو دستش را گرفت: «پس بیا تمامش کنیم. خواهش میکنم آرتمیس... کافیه. دیگه کافیه. دیگه نمیخوام کاری بکنی. نکن. همینقدر کافیه...»
ترسِ در صدایش آنقدر خالص و حقیقی بود که لرزه بر جان آرتمیس بیندازد؛ ولی دیگر دیر بود و هیچچیز نمیتوانست او را از رفتن به این راه منصرف کند. خدا میدانست آرتمیس چقدر متاسف بود که برای تسکیندادن هالی، کاری بیش از این از او ساخته نیست.
پس فقط دست بالا برد و گونهاش را نوازش کرد. نگاه منتظر هالی همچنان روی او بود. آرتمیس گفت: «نمیتونم کنار بشینم و بذارم هر کاری میخوان با ما بکنن.» لحنش آهسته بود، اما همان قاطعیت آشنا در آن موج میزد؛ نشانهای که باز کسی جرئت به خرج داده و آرتمیس فاول را تهدید کرده است.
هالی خواست چیزی بگوید که آرتمیس دوباره دو دستش را قابِ صورتِ او کرد.
- اینو بهم بگو. تو من رو دوست داری؟ یا کسی رو که شش سال پیش بودم؟
اِلف نگاهش را پایین انداخت. زیرِ لب گفت: «تو رو...»
آرتمیس گفت: «پس بهم اعتماد کن و بیا ادامه بدیم.» به او نزدیکتر شد و زمزمهوار ادامه داد: «نمیخوام ترکت کنم. نمیخوام از دستت بدم. منم دوستت دارم.»
و این بار، پیش از آنکه فرصت کند جلوتر برود، هالی خود را بالا کشید و لبهایشان را به هم رساند.
اینگونه موافقتش را اعلام کرده بود، و آرتمیس هم این را میدانست. بااینحال، بازوان اِلف را حس کرد که دور گردنش حلقه شد، و انگشتانش را که به پارچهی لباس او چنگ انداخت. آرتمیس را چنان تنگ در بر گرفته بود که گویی با این کار میتوانست از هر دویشان در برابر تمام ناشناختههای پیشِ رو حفاظت کند.
ناگهان تقهای به در خورد و پیش از آنکه هالی و آرتمیس فرصت کنند حتی یک قدم از هم فاصله بگیرند، آقای فاول در را باز کرد: «آرتی...»
میخواست داخل شود، که با دیدن آنها سرِ جایش ایستاد. حالا هر دو نفر رو به او ایستاده بودند، و لحظهلحظه خون بیشتری به صورتشان میدوید.
آقای فاول گفت: «اوه. صبح بخیر هالی.»
هالی آهسته جوابش را داد. آرتمیس دستی میان موهایش کشید و پرسید: «چی شده پدر؟»
آقای فاول سمت او برگشت.
- اسنادی رو که خواسته بودی برات آماده کردم. یکیدوتا موضوع هم هست که باید بهت بگم اما...
نگاهی به قیافهی آن دو انداخت و همانطور که به زحمت جلوی خندهاش را گرفته بود، ادامه داد: «خب مسلماً میشه یکم صبر کرد. تو اتاق کارم منتظرتم.»
سری برای آنها تکان داد و بعد به سرعت از اتاق بیرون رفت.
آرتمیس همچنان خیره به در، آهی کشید و گفت: «مچگیریها شروع شد. این از اولیش.»
- باید در رو قفل میکردی.
بعد هر دو زیر خنده زدند، تا وقتی که از ترسهایشان تنها پژواکی گنگ در اتاق باقی ماند. آرتمیس به طرف هالی رفت و دوباره دستهایش را دور کمر او گذاشت. بعد سرش را به جلو خم کرد، نیشخند خونآشاممانند معروفش را تحویلِ او داد و ابرویش را بالا برد. زمزمه کرد: «خب؟ کجا بودیم؟»
هالی خندید و او را به عقب هل داد. «پدرت از کدوم مدارک حرف میزد؟»
- مربوط به گذشتهی هیلینگ اسکیلزه. تو جلسهی امروز دربارهاش بهتون میگم.
هالی دست به سینه زد و با دلخوریِ ساختگی نگاه از او گرفت. «تو که بههرحال راه خودت رو میری. مثل همیشه. دیگه چرا زحمت کشیدی و از من نظر خواستی؟»
آرتمیس چیزی نگفت و کمی در سکوت او را برانداز کرد. بعد، دست در جیبش کرد و سکهی طلایی را با زنجیرِ وصل به آن بیرون کشید. گردنبند را در دست هالی گذاشت. «میدونستم که قبول میکنی.»
هالی چند لحظهای همآنطور خیره به گردنبند توی دستش ماند. شستش را آهسته روی سکهی کوچک کشید. طلای خالص نبود و گذر زمان غباری بر جلای زردرنگش نشانده بود، ولی عهد و پیمانی که با خود همراه داشت انگار با گذشت سالها زوال نمیپذیرفت. آتشی بود که شعله میکشید، بالا و بالاتر، و هرگز به خاکستر نمینشست.
گفت: «میخوام حرفم رو پس بگیرم...» ولی باز به مرد جوان اشاره کرد تا سر خم کند.
روی نوک پا بلند شده بود تا قفل زنجیر را ببندد، که آرتمیس آهسته در گوشش گفت: «دیگه خیلی دیره.»
@ArtemisFowl_IR