نق نمیزنه. غر هم نمیزنه. کاش غر میزد، کاش یهچیزی جز" نگران نباش" میگفت. کاش میفهمید که نگرانم و نمیتونم نباشم. کاش به همهچیز چنگ نزنم. مفصل گیجگاهی باعث میشه نتونم حرف بزنم. مینویسم براش. نگاه نوشتهها میکنم که با خودکار آبی نوشته شده. نگاه نوشته میکنم و از تاریخ رندی که پایینش زدم، خوشم میاد. نگرانم و مضطرب میشینم به تستهای فنون نگاه میکنم و یادم میاد که حرفهایی که بهش زدم، خیلی تکراری بود. چند روزه همینها رو میگم. نه غر میزنه و نه از تکراریهایی که میگم خسته میشه. با خودم قرار میزارم که دیگه تکرار نکنم. جملات توی کلم همه تکراریان. بدم میاد که نتونم کاری جز تکرار کردن بکنم.