#نیمکت
#پارت_چهارم
لحظهای لرزش لبهایش را دیدم. مشت شدن دستش را هم دیدم. حالتی بود که از یادآوری آن لحظه به او دست میداد، یا برای گفتن تردید داشت، نمیدانم. اما به هر ترتیبی بود، لب گشود:
- جاده دوطرفه بود و یه ماشین از لاین روبهرو یه مرتبه اومد سمتم. تنها تصمیمی که در کثری از ثانیه تونستم بگیرم این بود که فرمون رو به سمت خاکی بچرخونم تا بهش برخورد نکنم.
مکثی کرد و نگاهش را بالا کشید و به روبهرو خیره شد. انگار قبل از هربار حرف زدن از گذشتهاش، باید هوای باقیمانده در ریههایش را بیرون میداد تا بتواند نیروی لازم برای ادامه دادن را به دست آورد. خیلی تلاش میکرد ناتوان جلوه نکند اما...
- سرعتم زیاد بود و نتونستم ماشین رو نگه دارم و خودم منحرف شدم به سمت دره.
نمیتوانستم چشم از او بگیرم. ابهتی در وجودش بود که با فلج شدن نیمی از بدنش به صلیب کشیده شده بود. ضربان قلبم داشت بالا میگرفت. اما همچنان تشنهی شنیدن بودم.
- بین راه، در ماشین باز شد و قبل از آتش گرفتنش، من افتادم بیرون روی یه تخته سنگ. اما کما تو طالعم بوده مثل اینکه!
آهی کشید که تنم را لرزاند:
- زنده موندم و بعدش زندگیم دیگه زندگی نشد! همه چیزمو از دست دادم. مادر نازنینم از شنیدن خبر تصادفم سکته کرد و از دنیا رفت. حتی فرصت نکرد بشنوه من زنده موندم!
قلبم تیر کشید و او دوباره ادامه داد:
- مدتها بود برای شرکت توی مسابقات تمرین کرده بودم. نامزد داشتم و قرار بود عروسی کنیم. همه چیز رو از دست دادم. حتی کارم رو از دست دادم؛ کاری که برای به دست آوردنش خیلی زحمت کشیدم و شب و روز درس خوندم. حالا مثل یه تیکه گوشت بیمصرف باید بشینم یه گوشه تا پدر پیرم تر و خشکم کنه؛ خیلی درد داره!
سر برگرداندم و چشمانم را از درد کلامش بستم. صدایش آتش به جانم میانداخت:
- همهش به خاطر بیتفاوتی بعضی رانندههاست که با ندونم کاریشون یا خودشون را توی دردسر میندازند، یا یه زندگی رو متلاشی میکنند. رانندهی روبهرویی نمیدونم کی بود، زن بود یا مرد، اما دلم میخواست یهبار، فقط یهبار میدیدمش و وادارش میکردم نتیجهی بیتوجهیش رو خیلی خوب تماشا کنه.
#زهرانعمتبخش
#روز_از_نو_روزی_از_نو
#پارت_چهارم
لحظهای لرزش لبهایش را دیدم. مشت شدن دستش را هم دیدم. حالتی بود که از یادآوری آن لحظه به او دست میداد، یا برای گفتن تردید داشت، نمیدانم. اما به هر ترتیبی بود، لب گشود:
- جاده دوطرفه بود و یه ماشین از لاین روبهرو یه مرتبه اومد سمتم. تنها تصمیمی که در کثری از ثانیه تونستم بگیرم این بود که فرمون رو به سمت خاکی بچرخونم تا بهش برخورد نکنم.
مکثی کرد و نگاهش را بالا کشید و به روبهرو خیره شد. انگار قبل از هربار حرف زدن از گذشتهاش، باید هوای باقیمانده در ریههایش را بیرون میداد تا بتواند نیروی لازم برای ادامه دادن را به دست آورد. خیلی تلاش میکرد ناتوان جلوه نکند اما...
- سرعتم زیاد بود و نتونستم ماشین رو نگه دارم و خودم منحرف شدم به سمت دره.
نمیتوانستم چشم از او بگیرم. ابهتی در وجودش بود که با فلج شدن نیمی از بدنش به صلیب کشیده شده بود. ضربان قلبم داشت بالا میگرفت. اما همچنان تشنهی شنیدن بودم.
- بین راه، در ماشین باز شد و قبل از آتش گرفتنش، من افتادم بیرون روی یه تخته سنگ. اما کما تو طالعم بوده مثل اینکه!
آهی کشید که تنم را لرزاند:
- زنده موندم و بعدش زندگیم دیگه زندگی نشد! همه چیزمو از دست دادم. مادر نازنینم از شنیدن خبر تصادفم سکته کرد و از دنیا رفت. حتی فرصت نکرد بشنوه من زنده موندم!
قلبم تیر کشید و او دوباره ادامه داد:
- مدتها بود برای شرکت توی مسابقات تمرین کرده بودم. نامزد داشتم و قرار بود عروسی کنیم. همه چیز رو از دست دادم. حتی کارم رو از دست دادم؛ کاری که برای به دست آوردنش خیلی زحمت کشیدم و شب و روز درس خوندم. حالا مثل یه تیکه گوشت بیمصرف باید بشینم یه گوشه تا پدر پیرم تر و خشکم کنه؛ خیلی درد داره!
سر برگرداندم و چشمانم را از درد کلامش بستم. صدایش آتش به جانم میانداخت:
- همهش به خاطر بیتفاوتی بعضی رانندههاست که با ندونم کاریشون یا خودشون را توی دردسر میندازند، یا یه زندگی رو متلاشی میکنند. رانندهی روبهرویی نمیدونم کی بود، زن بود یا مرد، اما دلم میخواست یهبار، فقط یهبار میدیدمش و وادارش میکردم نتیجهی بیتوجهیش رو خیلی خوب تماشا کنه.
#زهرانعمتبخش
#روز_از_نو_روزی_از_نو