صبحِ زود از خواب بیدار شدم
طبقِ معمول با چشمای نیمه باز تختِ خوابم رو مرتب کردم
رفتم سمت پنجره ، پرده هارو کشیدم ،
منتظر روشن شدن اتاقم با نور آفتاب بودم اما خب زندگیِ من فیلم و سریال نیست که...
هوا تاریک و بارونیه، پنجره رو باز کردم چند ثانیه ایی بیشتر طول نکشید که بستم؛ آخه یه باد سردی خورد بهم که ترسیدم سرمابخورم و از مسابقه جا بمونم!!!
میدونم شاید فکر کنی حساسم یا اینکه بگی مگه هوا چقدر سرد بوده که تو سرمابخوری !؟
ولی این روزا تمام فکرم برای مسابقست
که هیچ دلیلی منو ازش دور نکنه...
سر میز صبحانه بودم که یه مسیج اومد برام
″ سلام سرکار خانم صبحتون بخیر
امروز نوبت چاپ کتاب شماست
برای ثبت یه سری اطلاعات ساعت ۱۰ تو دفتر منتظر شما هستیم ″
واقعا شوکه شده بودم ، منتظر هر اتفاقی بودم به غیر چاپِ کتابم
حالا بگذریم از این که اولش یه جیغ کشیدم و مامانم گفت دختر سر صبحی جن دیدی مگه...
برای اولین بار تو عمرم بدون این که فکر کنم چه لباسی بپوشم ، آماده شدم و به یه اسنپ زنگ زدم
با حساب کتابِ من ساعت ۱۰ میتونستم برسم به دفتر
اما اگر ترافیک تهران همه چی رو خراب نکنه...
تو راه بودیم که راننده اسنپ یه آهنگی رو پلی کرد!:)
اره، همون آهنگی بود ک باهم بلند بلند میخوندیمش !
گوشی تو دستم بود اما اینکه شماره اونو گرفتم دستِ خودم نبود!
عین اولین تماسی که باهم داشتیم من استرس داشتم
من میدونستم که بعدِ یکسال این سیم کارتو دور انداخته
من میدونستم که مثل دفعه های قبل کسی پشت خط نیست
اما به قول معلم کلاس چهارمَم ″ خدا رو چه دیدی شاید شد ″
به تک تک صدای بوق گوش میدادم که شاید بعدش بهم بگه جانم!
و من با خوشحالی و کمی بغض قضیه چاپ کتابم رو براش توضیح بدم:)
تو کلاس نویسندگی یه دختری میگفت ( اگر دیدی برای تعریف اتفاقای خوب زندگیت کسی رو نداری ، لطفا قید اون زندگی رو بزن !)
و من الان اون حرف دختر رو درک میکنم !
چشمم به ساعت گوشی میخوره ۹/۵۵ دقیقه
ای وای داره دیر میشه
+ ببخشید اقا کجا هستیم؛؟؟
_هنوز به میدان انقلاب نرسیدیم، خیلی عجله دارید ؟
+ خیلی ممنون همینجا پیاده میشم
پول راننده رو از قبل پرداخت کرده بود
سریع پیاده شدم و در ماشین رو محکم بستم
تو مسیر بودم که مامانم بهم زنگ زد؛
خیلی عجله داشتم جواب دادم:
جانم مامان بگو
صداش مثل همیشه آروم نبود
داشت ی چیزی رو با ترس میگفت
که یهو قطع شد و من ....
✍🏻 محدثه حمیدنژاد
📚 پارتِ اولِ | صدایِ بغضهايم |
@asmoofficial
طبقِ معمول با چشمای نیمه باز تختِ خوابم رو مرتب کردم
رفتم سمت پنجره ، پرده هارو کشیدم ،
منتظر روشن شدن اتاقم با نور آفتاب بودم اما خب زندگیِ من فیلم و سریال نیست که...
هوا تاریک و بارونیه، پنجره رو باز کردم چند ثانیه ایی بیشتر طول نکشید که بستم؛ آخه یه باد سردی خورد بهم که ترسیدم سرمابخورم و از مسابقه جا بمونم!!!
میدونم شاید فکر کنی حساسم یا اینکه بگی مگه هوا چقدر سرد بوده که تو سرمابخوری !؟
ولی این روزا تمام فکرم برای مسابقست
که هیچ دلیلی منو ازش دور نکنه...
سر میز صبحانه بودم که یه مسیج اومد برام
″ سلام سرکار خانم صبحتون بخیر
امروز نوبت چاپ کتاب شماست
برای ثبت یه سری اطلاعات ساعت ۱۰ تو دفتر منتظر شما هستیم ″
واقعا شوکه شده بودم ، منتظر هر اتفاقی بودم به غیر چاپِ کتابم
حالا بگذریم از این که اولش یه جیغ کشیدم و مامانم گفت دختر سر صبحی جن دیدی مگه...
برای اولین بار تو عمرم بدون این که فکر کنم چه لباسی بپوشم ، آماده شدم و به یه اسنپ زنگ زدم
با حساب کتابِ من ساعت ۱۰ میتونستم برسم به دفتر
اما اگر ترافیک تهران همه چی رو خراب نکنه...
تو راه بودیم که راننده اسنپ یه آهنگی رو پلی کرد!:)
اره، همون آهنگی بود ک باهم بلند بلند میخوندیمش !
گوشی تو دستم بود اما اینکه شماره اونو گرفتم دستِ خودم نبود!
عین اولین تماسی که باهم داشتیم من استرس داشتم
من میدونستم که بعدِ یکسال این سیم کارتو دور انداخته
من میدونستم که مثل دفعه های قبل کسی پشت خط نیست
اما به قول معلم کلاس چهارمَم ″ خدا رو چه دیدی شاید شد ″
به تک تک صدای بوق گوش میدادم که شاید بعدش بهم بگه جانم!
و من با خوشحالی و کمی بغض قضیه چاپ کتابم رو براش توضیح بدم:)
تو کلاس نویسندگی یه دختری میگفت ( اگر دیدی برای تعریف اتفاقای خوب زندگیت کسی رو نداری ، لطفا قید اون زندگی رو بزن !)
و من الان اون حرف دختر رو درک میکنم !
چشمم به ساعت گوشی میخوره ۹/۵۵ دقیقه
ای وای داره دیر میشه
+ ببخشید اقا کجا هستیم؛؟؟
_هنوز به میدان انقلاب نرسیدیم، خیلی عجله دارید ؟
+ خیلی ممنون همینجا پیاده میشم
پول راننده رو از قبل پرداخت کرده بود
سریع پیاده شدم و در ماشین رو محکم بستم
تو مسیر بودم که مامانم بهم زنگ زد؛
خیلی عجله داشتم جواب دادم:
جانم مامان بگو
صداش مثل همیشه آروم نبود
داشت ی چیزی رو با ترس میگفت
که یهو قطع شد و من ....
✍🏻 محدثه حمیدنژاد
📚 پارتِ اولِ | صدایِ بغضهايم |
@asmoofficial