#داستان_کوتاه
#بازخوانی_زندگی_وحشتآور_آقای_هدایت_جبرپور_در_تشییع_جنازهاش
#م_ر_ایدرم
#قسمت_نهم
شما بقیه را مراعات کنید تا بقیه نیز شما را مراعات کنند. ولی جبرپور تاکید داشت که تماما از این قیود رها گشته و احساس شیر درندهای را پیدا کرده که از باغ وحش گریخته. تمام تربیتهای دینیشان را مسخره میکردند و مدام میگفتند شما چون آزاد نشدهاید نمیفهمید که چقدر زندگی حالایتان غمبار است. یک میلگردی به سرشان رفته بود و حالا ادعا میکردند شما درگیر سایههایتان هستید و جد اندر جد غلام قلادههای نامرئیتان ماندهاید و تنها راهی که مانده یک جراحی دستهجمعی است برای رهایی کل بشریت از غم و غصههای مصنوعی.»
«در آن دورانی که هنوز احساس میکردیم امیدی به او هست و هنوز برای خانوادهی خودشان قابل تحمل بودند، این قدر به شهر و شهروندان صدمه زدند که کم کم این شائبه به وجود آمده بود که به واسطهی سرمایه یا سابقه میتوان هر غلطی کرد. وقتی پندش میدادی که جناب فلانی! آقای عزیز! شما که طلایهدار معنویات بودی، حالا حداقل به همین قانع شو که اگر کسی با شما چنین کند آیا خودتان خوشتان خواهد آمد یا نه؟ خودتان را جای بقیه بگذارید. ولی متاسفانه این مرد این قدر در درهی بیاخلاقی سقوط کرده بود که فقط جواب میداد “حالا که من شکنجهگرم و نه آنها. پس چه خیری در تصور دردشان است، که این از حماقتتان است که فکر میکنید فراموش کردن سنگدلی ذاتیتان از شما فرشتهای خواهد ساخت.”»
به قول سعدی علیه الرحمه «مبذّری پیشه گرفته بود و فیالجمله نماند از سایر معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد.» بنده هم که دیدم قلب ایشان مثل آهن سخت شده و با شقاوت تمام از انجام گناه لذت میبردند و هیچ نصیحتی هم را نمیپذیردند، دیگر قطع امید کردم. حالا ببینید آن بهار غرورش گذشته و در این زمستان سردِ بیبرگ در این تابوت رو به رو دراز به دراز افتاده و قدم از قدم نمیتواند بردارد. عین فرعون و نمرود و بقیه طاغوتها که در آتش غرور و خودپرستی خودشان خاکستر شدند.»
ادامه دارد...
@balootica
#بازخوانی_زندگی_وحشتآور_آقای_هدایت_جبرپور_در_تشییع_جنازهاش
#م_ر_ایدرم
#قسمت_نهم
شما بقیه را مراعات کنید تا بقیه نیز شما را مراعات کنند. ولی جبرپور تاکید داشت که تماما از این قیود رها گشته و احساس شیر درندهای را پیدا کرده که از باغ وحش گریخته. تمام تربیتهای دینیشان را مسخره میکردند و مدام میگفتند شما چون آزاد نشدهاید نمیفهمید که چقدر زندگی حالایتان غمبار است. یک میلگردی به سرشان رفته بود و حالا ادعا میکردند شما درگیر سایههایتان هستید و جد اندر جد غلام قلادههای نامرئیتان ماندهاید و تنها راهی که مانده یک جراحی دستهجمعی است برای رهایی کل بشریت از غم و غصههای مصنوعی.»
«در آن دورانی که هنوز احساس میکردیم امیدی به او هست و هنوز برای خانوادهی خودشان قابل تحمل بودند، این قدر به شهر و شهروندان صدمه زدند که کم کم این شائبه به وجود آمده بود که به واسطهی سرمایه یا سابقه میتوان هر غلطی کرد. وقتی پندش میدادی که جناب فلانی! آقای عزیز! شما که طلایهدار معنویات بودی، حالا حداقل به همین قانع شو که اگر کسی با شما چنین کند آیا خودتان خوشتان خواهد آمد یا نه؟ خودتان را جای بقیه بگذارید. ولی متاسفانه این مرد این قدر در درهی بیاخلاقی سقوط کرده بود که فقط جواب میداد “حالا که من شکنجهگرم و نه آنها. پس چه خیری در تصور دردشان است، که این از حماقتتان است که فکر میکنید فراموش کردن سنگدلی ذاتیتان از شما فرشتهای خواهد ساخت.”»
به قول سعدی علیه الرحمه «مبذّری پیشه گرفته بود و فیالجمله نماند از سایر معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد.» بنده هم که دیدم قلب ایشان مثل آهن سخت شده و با شقاوت تمام از انجام گناه لذت میبردند و هیچ نصیحتی هم را نمیپذیردند، دیگر قطع امید کردم. حالا ببینید آن بهار غرورش گذشته و در این زمستان سردِ بیبرگ در این تابوت رو به رو دراز به دراز افتاده و قدم از قدم نمیتواند بردارد. عین فرعون و نمرود و بقیه طاغوتها که در آتش غرور و خودپرستی خودشان خاکستر شدند.»
ادامه دارد...
@balootica