@delzele
دبیرستانی که بودم عاشق قدم زدن بودم، تنها راه میفتادم توی خیابونا و هرجا که میخواستم برم، یه سنگ مینداختم جلوی پام و انقد شوتش میکردم تا برسم به مقصد. عاشق دیر رسیدن بودم. عاشق لذت بردن از راهی که دلم میخواست هرگز تموم نشه. عاشق فکر کردن و غرق شدن توی زندگییی که با تمام بدیهاش کلی اتفاق خوب و شیرین هم واسه فرو رفتن داشت... هیچوقت به اطرافم نگاه نمیکردم. یه مسیر رو شاید هزار بار میرفتم، ولی اگه یکی میگفت توی این مسیر مثلاً بانک فلان هست، میگفتم نمیدونم! چون ندیده بودم. هنوز عاشق قدم زدنم، حوصلهی اون روزا رو دیگه ندارم ولی هنوزم عاشق اینم که یه سنگ بندازم جلوی پام و شوت کنم تا برسم به بینهایت. نمیتونم اما. نمیتونم، چون هر بار که به سرم میزنه تنهاییامو بغل کنم و بیفتم به جون کوچه و خیابون و سنگاش، یهو به خودم میام و میبینم یادم رفته هیچی جلوی پام بندازم، حواسم رفته به خیابون، به مغازهها، به آدما، زن و شوهرا، دوستا، آدمای دست تو دست هم، چند تا پسر دور هم دیگه، یه اکیپ دختر و پسر، خندههای الکی، شادیای الکی، راستکی، نمیدونم... ولی جفتش برام آزاردهندهس. این همه الکی بودن آزاردهندهس. راستکی بودن چیزای خوبی که سالهاس دست من بهشون نمیرسه آزاردهندهس... مچاله میشم تو خودم و یهو بغضم میشکنه. مث تمام عمرم سرمو بالا میگیرم که اشک از چشمم پایین نیاد و همونجا خفه شه، شاید هیشکی نبینه، ولی میبینن. آدما میبینن و یهو مثل دیشب که از روی کنسول جلوی تاکسی یه دستمال برداشتم تا زیر چشمام بذارم که هیچی پایین نیاد، مثل راننده تاکسی دیشب، میپرسن چیزی شده دخترم؟ و من بغضم شدیدتر میشکنه. زندگی هر روز داره غمگینتر میشه وقتی میبینی غریبهها باهات مهربونتر تا میکنن... دنیا از اول قرار بود همین شکلی باشه!؟ نمیدونم. توی این حجم غریبگی اگه بزنم به خیابون و بخوام تنهاییامو با یه سنگ کوچولو شریک بشم، من که هیچ، اون سنگم میترکه. اینو دیشب فهمیدم، وقتی که نه از سر علاقه، که از سر ناچاری دوباره راه افتادم تو کوچه پسکوچههای محلمون و یه سنگ برداشتم که تنها نباشم، ولی تندی از وسط شکست و شل شد قدمام. نمیدونم من زده به سرم یا هرکی دیگه هم جای من باشه همین شکلی میزنه به سرش، اما زل زده بودم به سنگه و فکر میکردم که شاید دور بودن، کمتر آسیب میزنه به دیگران، به خودم، به همه... حتا به همین طبیعت بی سر زبون اطرافمون که بلدم حتا واسه یه سنگ شکستهشم دل بسوزونم و دلم بسوزه از اینکه چرا هیچکس دلش به حال این همه شکستگی توی وجود من نمیسوزه..... اینه که دیگه دلم نمیخواد مث دوران دبیرستانم باشم! اشتباه گفتم. دیگه نه عاشق قدم زدنم، نه حتا عاشق دیر رسیدن به مقصد... این روزا مطمئنم زندگی هیچ چیز شیرینی واسه غرق شدن نداره!
دبیرستانی که بودم عاشق قدم زدن بودم، تنها راه میفتادم توی خیابونا و هرجا که میخواستم برم، یه سنگ مینداختم جلوی پام و انقد شوتش میکردم تا برسم به مقصد. عاشق دیر رسیدن بودم. عاشق لذت بردن از راهی که دلم میخواست هرگز تموم نشه. عاشق فکر کردن و غرق شدن توی زندگییی که با تمام بدیهاش کلی اتفاق خوب و شیرین هم واسه فرو رفتن داشت... هیچوقت به اطرافم نگاه نمیکردم. یه مسیر رو شاید هزار بار میرفتم، ولی اگه یکی میگفت توی این مسیر مثلاً بانک فلان هست، میگفتم نمیدونم! چون ندیده بودم. هنوز عاشق قدم زدنم، حوصلهی اون روزا رو دیگه ندارم ولی هنوزم عاشق اینم که یه سنگ بندازم جلوی پام و شوت کنم تا برسم به بینهایت. نمیتونم اما. نمیتونم، چون هر بار که به سرم میزنه تنهاییامو بغل کنم و بیفتم به جون کوچه و خیابون و سنگاش، یهو به خودم میام و میبینم یادم رفته هیچی جلوی پام بندازم، حواسم رفته به خیابون، به مغازهها، به آدما، زن و شوهرا، دوستا، آدمای دست تو دست هم، چند تا پسر دور هم دیگه، یه اکیپ دختر و پسر، خندههای الکی، شادیای الکی، راستکی، نمیدونم... ولی جفتش برام آزاردهندهس. این همه الکی بودن آزاردهندهس. راستکی بودن چیزای خوبی که سالهاس دست من بهشون نمیرسه آزاردهندهس... مچاله میشم تو خودم و یهو بغضم میشکنه. مث تمام عمرم سرمو بالا میگیرم که اشک از چشمم پایین نیاد و همونجا خفه شه، شاید هیشکی نبینه، ولی میبینن. آدما میبینن و یهو مثل دیشب که از روی کنسول جلوی تاکسی یه دستمال برداشتم تا زیر چشمام بذارم که هیچی پایین نیاد، مثل راننده تاکسی دیشب، میپرسن چیزی شده دخترم؟ و من بغضم شدیدتر میشکنه. زندگی هر روز داره غمگینتر میشه وقتی میبینی غریبهها باهات مهربونتر تا میکنن... دنیا از اول قرار بود همین شکلی باشه!؟ نمیدونم. توی این حجم غریبگی اگه بزنم به خیابون و بخوام تنهاییامو با یه سنگ کوچولو شریک بشم، من که هیچ، اون سنگم میترکه. اینو دیشب فهمیدم، وقتی که نه از سر علاقه، که از سر ناچاری دوباره راه افتادم تو کوچه پسکوچههای محلمون و یه سنگ برداشتم که تنها نباشم، ولی تندی از وسط شکست و شل شد قدمام. نمیدونم من زده به سرم یا هرکی دیگه هم جای من باشه همین شکلی میزنه به سرش، اما زل زده بودم به سنگه و فکر میکردم که شاید دور بودن، کمتر آسیب میزنه به دیگران، به خودم، به همه... حتا به همین طبیعت بی سر زبون اطرافمون که بلدم حتا واسه یه سنگ شکستهشم دل بسوزونم و دلم بسوزه از اینکه چرا هیچکس دلش به حال این همه شکستگی توی وجود من نمیسوزه..... اینه که دیگه دلم نمیخواد مث دوران دبیرستانم باشم! اشتباه گفتم. دیگه نه عاشق قدم زدنم، نه حتا عاشق دیر رسیدن به مقصد... این روزا مطمئنم زندگی هیچ چیز شیرینی واسه غرق شدن نداره!