⋞ پارت چهل و دو ≽
〔• چرخهی نور و تاریکی •〕
از روی صندلی پا شد و رو به خدمتکار ها کرد کمی از نوشیدنی خود نوشید و گفت : زود باشین...چقدر اروم کار میکنید انگار نه انگار که یک هفته به جشن مونده...
هلن چشم غره ای رفت و ابرو هایش را بالا انداخت ، به خدمتکار ها فهموند که باید بهتر و تندتر کار کنند
واقعا عاشق دستور دادن بود...
هلن با بیخیالی به سمت قصر حرکت کرد ، وارد قصر شد و نگاهی به دور و بر کرد و از پله ها بالا رفت...نامه هایی که در دست داشت از طرف دوستانش بود اولین نامه که با روبان طلایی رنگی بسته شده بود از طرف دوستش اندرومدا بود ، اندرومدا نُواک...اصیل زاده ای که خانواده اش و خودش در صنعت تجارت دریایی کار میکردند
اندرومدا بعد از مرگ پدرش کار او را در دست گرفته بود و از سرزمین رفته بود و با کشتی که سفر میکرد...و کار تجارت دریایی را رونق میداد
در نامه اش نوشته بود...برای جشن بزرگ زمستانی قرار است به سرزمینش برگشته و در جشن حضور داشته باشد و بعد از جشن چند هفته انجا خواهد ماند بعد هم دوباره میرود.
هلن لبخندی زد...و همچنان که به راهش ادامه میداد یهو به چیزی برخورد و روی زمین افتاد
سرش را بالا انداخت و متوجه در اتاقش شد
جلوی اتاقش وایساده بود و انقدر غرق خوندن نامه شده بود که متوجه در نشد
دستش را روی دستگیره در گذاشت و در را باز کرد وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست
روی مبل اتاقش نشست و نامه اندرومدا را بر روی میز گذاشت و رو به دو نامه دیگر کرد که از طرف گِبریئلا و وِرونیکا بودن
نامه وِرونیکا که به شکل مربعی بود و با روبان قرمز رنگی که رویش علامت 'عقابی درحال پرواز' خاندان اصیل جادوگری روناک بود
نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد
وِرونیکا دختری زیبا با مو های چتری کوتاه بود که اتفاقا نصف تابلو ها و مجسمه های توی قصر ساخت خود ورونیکا و یا افراد خانواده اش بوده است
ورونیکا در نامه خود راجب امدنش به قصر گفته بود مثل اندرومدا هلن لبخندش پر رنگ تر شد و زود بدون هیچ درنگی نامه سفید رنگی که به روی مبل انداخت بود را برداشت و بازش کرد
گِبریئلا دختری با مو های بور و چشمان ابی بود که نصف بنا های روستا ها و... ساخت خانواده او بودند و علامت خاندان را بر روی خود داشتند و حتی خانواده او بر ساخته شدن قصر هم کمک داشتند اصیل زاده ی مهربانی که یکی از بهترین دوستان هلن بود
خندید...خوشحال شد که هر سه تا از دوستانش قرار است بیایند
ᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚᚚ
دریکو با قدم های محکم وارد اتاق شد. پادشاه در حالی که عریضه ها و طومار های زیادی زیادی روی میز بود در حال خوردن شراب قرمز رنگی بود
- پادشاه به سلامت.
این برای اعلام حضورش کافی بود. دریکو جلو رفت و تعظیمی کرد و با اشاره پادشاه نشست:
من میگم باید پرنسس جینی رو گروگان بگیریم.
دریکو پوزخندی زد و ادامه داد:
من خودم قبلا نقشه دزدیدنش رو داشتم اما همین که اون اینقدر احمق بوده تا به اینجا بیاد، باعث شده که کار ما راحت تر بشه. اگر گروگانش بگیریم...
پادشاه دستش رو بالا آورد و حرف دریکو رو قطع کرد:
اون خودش با پای خودش به اینجا اومده... میخوای همه مارو به عتوان ترسو بشناسن و اون رو پرنسس شجاع سرزمین لیما؟
دریکو با حیرت گفت:
حرف بقیه چه اهمیتی داره اگر...
پادشاه خشمگین گفت:
نه! در این مورد بحث نمیکنم وزیر...
میتونی بری.
دریکو با خشم بلند شد و در رو محکم بهم کوبید. اون پرنسس لعنتی...
پادشاه بعد از رفتن دریکو ابرویی بالا انداخت...
دریکو با خشمگینی از اتاق پادشاه خارج شد ودستی بر روی موهای بلوندش کشید
نفس عمیقی کشید و به حرف های پادشاه فکر کرد ، راست میگفت جینی تنهایی به انجا با تمام جسارتش امده بود و گروگان گرفتن او جادوگر ها را ترسو نشان میداد برای همین بهتر بود چند روزی در قصر بماند و بعد برود
نگاهی به خدمتکاری که درحال تمیز کردن گردگیری تابلو ها بود نگاهی انداخت
از پله ها پایین امد ، نگاهی به سالن اصلی انداخت که بسیار زیبا شده بود
قدم زنان از قصر خارج شد ، همینطور که به باغچه نگاه میکرد و روی پلهها ایستاده بود
کریس دستش رو بر شونه دریکو گذاشت و گفت : زیبا شده نه؟
دریکو ابرویی بالا انداخت و گفت : اوهوم...خیلی...بعد از تزئینات زیباتر هم خواهد شد
کریس سری تکان داد و ادامه داد : به چی فکر میکنی
دریکو : راجب چی؟
کریس : راجب جینی ، پرنسس فرشته ها عجیب نیست که تنهایی اومده اینجا؟
دریکو سری تکان داد و از پله ها پایین امد و روی یکی از صندلی ها نشست و ادامه داد : نظر منو بخوای لسترنج!...کار خیلی غیرمنطقی و احمقانه ای انجام داده ولی با این حال شجاعتش قابل تحسین هستش
[⚜] #𝐩𝐚𝐫𝐭42 [⚜] #𝐟𝐚𝐧𝐟𝐢𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧
→🤍
𝐝𝐫𝐞𝐚𝐦𝐬 𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝 🤍←