⋞پارت سیونه≽
〔• چرخهی نور و تاریکی •〕
شلینا خنده ناباوری کرد که همون موقع صدای قدم های یک نفر اومد که فکر کرد ماتیناست:
تهدید دیگه ای جا مونده بود؟!
با صدای دیوید برگشت و نگاهش کرد:
تهدید؟ در مورد چی حرف میزنی؟
شلینا سری تکون داد:
هیچی هیچی، ولش کن. فکر کردم ماتینا برگشت.
دیوید کنار شلینا نشست:
دختره عین روح میمونه. داشتم میومدم کسی نبود، اما یهو جلوم ظاهر شد و بهم چشم غره رفت!!
شلینا خندش گرفت:
اون دختر خیلی باهوشیه. باورت میشه، تمام صحبت هامون رو گوش داده.
دیوید اخم کرد:
چی؟ یعنی میخوای بگی که میدونه...
صداش رو آروم تر کرد:
برای جاسوسی اومدیم؟؟
شلینا نگاهش رو به طرف آسمون برد و به ماه خیره شد و موافقت کرد:
آره
دیوید آهی کشید:
واجب شد توی گروه ما باشه در غیر این صورت باید بکشیمش
شلینا با تعجب گفت:
ولی اون یه بچست! هی من بچه هارو نمیکشم.
دیوید رو کرد به شلینا:
منم دلم نمیخواد ولی نمیتونیم بزاریم نقشه لو بره، خب؟! بچه یا بزرگ فرق نداره ما برای جاسوسی اومدیم و اگر گیر بیافتیم هممون میمیریم تازه این وضع برای جینی بدتره!
پس اگر جینی رو دوست داری هرکسی که مزاحم نقشمون شد رو بکش. باشه؟!
شلینا لب پایینش رو آویزون کرد:
دیوید درسته ماتینا یکم سرسخته اما دختر خوبیه من اینو حس میکنم!
دیوید خندید:
الان با این قیافه میخوای من رو خر کنی؟!
شلینا مظلوم سر تکون داد که صدای خنده دیوید بلند شد و شلینا هم همراهش خندید:
دیوید من تورو خیلی دوست دارم، خواهش میکنم برای همیشه کنارم بمون!
شلینا این حرف هارو توی دلش گفت و به جاش در سکوت به دیوید که هنوز لبخند پر رنگی زده بود و به ماه نگاه میکرد نگاه کرد:
دیوید؟!
دیوید برگشت:
جانم؟!
یعنی میتونست بهش بگه؟! سه سال بود که عشقش رو توی دلش مخفی کرده بود و حالا...:
موی سفید بهت میاد.
دیوید ایرو بالا انداخت و خندید:
تازه فهمیدی؟!
شلینا دست رو توی موهای دیوید فرو کرد:
به خاطر من این رنگی کردی؟!
دیوید کمی مکث کرد ولی بعد خندید:
نه... رنگ سفید اضافه اومده بود خواستم حیف نشه.
شلینا به دیوید نزدیک تر شد و موهاش رو بهم ریخت:
دروغگو!
دیوید لبخندی زد...یعنی بالاخره متوجه علاقش به خودش شده بود؟! اما با جمله بعد شلینا لبخندش تلخ شد:
تو بهترین دوستمی.
و بلند شد و با قدم های تند به سمت خونه رفت.دیوید دستاش روی علف ها مشت شد شد و اونها رو از جا کند. چشماش رو بست و وقتی آروم شد بلند شد و شروع به قدم زدن کرد:
کی میخوای بفهمی دوست دارم لعنتی؟!
از اونطرف ماتینا لب پنجره نشسته بود و به یه عکس نگاه میکرد. عکسی که متعلق به پدر و مادرش بود:
مادر...
اشکی از چشمش به پایین غلتید.لبخندی زد و عکس رو بوسید:
شب بخیر مادر. شب بخیر پدر.
عکس رو زیر بالشتش قایم کرد و خوابید...
جینی خودش رو در حالی دید که در جنگلی با درخت های بنفش گیر افتاده بود. ترسیده قدمی به جلو برداشت و صدا زد:
من...من کجام؟!
صدای خش خشی از بین برگ ها باعث شد که سرش رو به عقب برگردونه:
کی اونجاست؟!
صدا بیشتر شد و ایندفعه از همه طرف میومد. جینی به طرف جلو دوید ولی همون موقع چند نفر از پشت درخت ها بیرون اومدن:
شما...شما کی هستید؟!
لباس هاشون شبیه سرباز ها بود...حالا دور تا دورش رو سرباز هایی که با نیزه آماده بودن به سیخ بکشنش گرفته بودن:
با من چیکار دارید؟!
صدایی از بالای سرش فریاد زد:
اون یه جاسوسه و سزاش مرگه! سربازا،حمله!
جینی ترسیده جیغی کشید:
نههههههههههه
جینی با وحشت از خواب بیدار شد در حالی که نفس نفس میزد. بعد از چند ثانیه آروم شد و نگاهی به اتاق انداخت. توی جنگل نبود،توی اتاق خودش در خونه شلینا بود. نگاهی به دیوید انداخت که آروم خوابیده بود و یک لحظه خندهاش گرفت:
دیوید مثل یه نوزاد توی خودش جمع شده بود، موهای سفیدش توی صورتش ریخته بود و حالت بامزه صورتش هرکسی رو به خنده مینداخت.
جینی آروم دستی توی موهای دیوید کشید بهمشون ریخت و بعد بلند شد. از اتاق بیرون رفت و نفس عمیقی کشید، قصد داشت قبل اینکه بقیه بیدار بشن به قصر بره. هرچقدر زودتر میرفت کمتر احتمال داشت که پشیمون بشه.
از خونه بیرون زد، هوا کاملا تاریک بود. برای اطمینان نشان مخصوصش رو در آورد و نگاهش کرد. نشانی به شکل بال نقره ای،مخصوص خاندان سلطنتی و اسم جینی ربنات، که بزرگ روی نشان حک شده بود.
خواست راه بیافته که صدای زمزمه ای از بالای کلبه شنید. آروم پرواز کرد و دید یک نفر روی سقف خونه نشسته و دور دست رو نگاه میکنه و با خودش چیزی رو میخونه:
رزالین؟!
رزالین برگشت و بهش نگاه کرد و آروم لب زد:
چرا بیداری؟!
جینی رفت و پیشش نشست:
〔• چرخهی نور و تاریکی •〕
شلینا خنده ناباوری کرد که همون موقع صدای قدم های یک نفر اومد که فکر کرد ماتیناست:
تهدید دیگه ای جا مونده بود؟!
با صدای دیوید برگشت و نگاهش کرد:
تهدید؟ در مورد چی حرف میزنی؟
شلینا سری تکون داد:
هیچی هیچی، ولش کن. فکر کردم ماتینا برگشت.
دیوید کنار شلینا نشست:
دختره عین روح میمونه. داشتم میومدم کسی نبود، اما یهو جلوم ظاهر شد و بهم چشم غره رفت!!
شلینا خندش گرفت:
اون دختر خیلی باهوشیه. باورت میشه، تمام صحبت هامون رو گوش داده.
دیوید اخم کرد:
چی؟ یعنی میخوای بگی که میدونه...
صداش رو آروم تر کرد:
برای جاسوسی اومدیم؟؟
شلینا نگاهش رو به طرف آسمون برد و به ماه خیره شد و موافقت کرد:
آره
دیوید آهی کشید:
واجب شد توی گروه ما باشه در غیر این صورت باید بکشیمش
شلینا با تعجب گفت:
ولی اون یه بچست! هی من بچه هارو نمیکشم.
دیوید رو کرد به شلینا:
منم دلم نمیخواد ولی نمیتونیم بزاریم نقشه لو بره، خب؟! بچه یا بزرگ فرق نداره ما برای جاسوسی اومدیم و اگر گیر بیافتیم هممون میمیریم تازه این وضع برای جینی بدتره!
پس اگر جینی رو دوست داری هرکسی که مزاحم نقشمون شد رو بکش. باشه؟!
شلینا لب پایینش رو آویزون کرد:
دیوید درسته ماتینا یکم سرسخته اما دختر خوبیه من اینو حس میکنم!
دیوید خندید:
الان با این قیافه میخوای من رو خر کنی؟!
شلینا مظلوم سر تکون داد که صدای خنده دیوید بلند شد و شلینا هم همراهش خندید:
دیوید من تورو خیلی دوست دارم، خواهش میکنم برای همیشه کنارم بمون!
شلینا این حرف هارو توی دلش گفت و به جاش در سکوت به دیوید که هنوز لبخند پر رنگی زده بود و به ماه نگاه میکرد نگاه کرد:
دیوید؟!
دیوید برگشت:
جانم؟!
یعنی میتونست بهش بگه؟! سه سال بود که عشقش رو توی دلش مخفی کرده بود و حالا...:
موی سفید بهت میاد.
دیوید ایرو بالا انداخت و خندید:
تازه فهمیدی؟!
شلینا دست رو توی موهای دیوید فرو کرد:
به خاطر من این رنگی کردی؟!
دیوید کمی مکث کرد ولی بعد خندید:
نه... رنگ سفید اضافه اومده بود خواستم حیف نشه.
شلینا به دیوید نزدیک تر شد و موهاش رو بهم ریخت:
دروغگو!
دیوید لبخندی زد...یعنی بالاخره متوجه علاقش به خودش شده بود؟! اما با جمله بعد شلینا لبخندش تلخ شد:
تو بهترین دوستمی.
و بلند شد و با قدم های تند به سمت خونه رفت.دیوید دستاش روی علف ها مشت شد شد و اونها رو از جا کند. چشماش رو بست و وقتی آروم شد بلند شد و شروع به قدم زدن کرد:
کی میخوای بفهمی دوست دارم لعنتی؟!
از اونطرف ماتینا لب پنجره نشسته بود و به یه عکس نگاه میکرد. عکسی که متعلق به پدر و مادرش بود:
مادر...
اشکی از چشمش به پایین غلتید.لبخندی زد و عکس رو بوسید:
شب بخیر مادر. شب بخیر پدر.
عکس رو زیر بالشتش قایم کرد و خوابید...
جینی خودش رو در حالی دید که در جنگلی با درخت های بنفش گیر افتاده بود. ترسیده قدمی به جلو برداشت و صدا زد:
من...من کجام؟!
صدای خش خشی از بین برگ ها باعث شد که سرش رو به عقب برگردونه:
کی اونجاست؟!
صدا بیشتر شد و ایندفعه از همه طرف میومد. جینی به طرف جلو دوید ولی همون موقع چند نفر از پشت درخت ها بیرون اومدن:
شما...شما کی هستید؟!
لباس هاشون شبیه سرباز ها بود...حالا دور تا دورش رو سرباز هایی که با نیزه آماده بودن به سیخ بکشنش گرفته بودن:
با من چیکار دارید؟!
صدایی از بالای سرش فریاد زد:
اون یه جاسوسه و سزاش مرگه! سربازا،حمله!
جینی ترسیده جیغی کشید:
نههههههههههه
جینی با وحشت از خواب بیدار شد در حالی که نفس نفس میزد. بعد از چند ثانیه آروم شد و نگاهی به اتاق انداخت. توی جنگل نبود،توی اتاق خودش در خونه شلینا بود. نگاهی به دیوید انداخت که آروم خوابیده بود و یک لحظه خندهاش گرفت:
دیوید مثل یه نوزاد توی خودش جمع شده بود، موهای سفیدش توی صورتش ریخته بود و حالت بامزه صورتش هرکسی رو به خنده مینداخت.
جینی آروم دستی توی موهای دیوید کشید بهمشون ریخت و بعد بلند شد. از اتاق بیرون رفت و نفس عمیقی کشید، قصد داشت قبل اینکه بقیه بیدار بشن به قصر بره. هرچقدر زودتر میرفت کمتر احتمال داشت که پشیمون بشه.
از خونه بیرون زد، هوا کاملا تاریک بود. برای اطمینان نشان مخصوصش رو در آورد و نگاهش کرد. نشانی به شکل بال نقره ای،مخصوص خاندان سلطنتی و اسم جینی ربنات، که بزرگ روی نشان حک شده بود.
خواست راه بیافته که صدای زمزمه ای از بالای کلبه شنید. آروم پرواز کرد و دید یک نفر روی سقف خونه نشسته و دور دست رو نگاه میکنه و با خودش چیزی رو میخونه:
رزالین؟!
رزالین برگشت و بهش نگاه کرد و آروم لب زد:
چرا بیداری؟!
جینی رفت و پیشش نشست: