❤محبت❤
امروز روز خاصی تو زندگیم بود.صبح از ساعت ۷ چشام خود به خود باز شد و برخلاف بقیه روزا اصلا خستگی تو تنم نبود.با انرژی کامل از تخت خوابم بلند شدم و برگشتم یه نگاه به نیمه ای از تخت که جای یکی دیگه بود کردم.قرار بود امروز پر بشه و من داشتم براش بال و پر در میاوردم:")
اون طرف تخت رفتم،ملافه هاشو مرتب کردم،با دستم روش کشیدم و سرمو گذاشتم رو تخت.گریم گرفت ولی گریه شادی بود:)داشت برمیگشت...
بلند شدم و یه نگاهی به خونه کردم،از شب خونه رو تمیز کرده بودم،همه چیز جای خودش بود و می درخشید.آشپزخونه تمیز تمیز بود و بوی گوشتی که از شب با دمای کم گذاشته بودم تا خوب بپزه تو خونه پیچیده بود!
چقدر همه چیز بوی خوبی میداد!حس قشنگی القا میکرد:)
حس میکردم گل های جلو در خونه خیلی قشنگ تر شدن،یا مثلا روشنایی خونمون خیلی بهتر شده،اصلا آفتاب مهربون تر شده بود:)رنگا زنده شده بودن،همه چیز خوب بود...
باید سریعا خودمو بیمارستان می رسوندم.لباس هامو پوشیدم،دستم هنوزم درد داشت ولی مهم نبود دیگه خوب شده بودم.یکم فقط پوشیدن کاپشنم برام سخت بود،اونم که به شوقی که داشتم پوشیدم و دستم هیچی درد نکرد=)
سوار اتوبوس شدم،با اتوبوس تا خود بیمارستان خیلی راه بود،باید زودتر حرکت میکردم که اینم به موقع بود:)
همه چیز امروز داشت روی خوش خودشو نشونم میداد:)
تو خود اتوبوس مردم با لبخند و حال خوش نشسته بودن،آدم اخمو اصلا ندیدم،و این خیلی لذت بخش بود:)
البته که باید اینطوری باشه!داشتم میرفتم دنبال همه زندگیم که بیارمش خونه و قطعا همین باعث میشد همه انرژی مثبت داشته باشن:)
مسیر اتوبوس از کنار بلندی های شهر بود و پنجره باز هوای قشنگ صبح رو میاورد داخل و من تا تونستم ریه هامو پر کردم=)
میدونین؟زندگی به همین دقیقه ها و ثانیه ها بسته شده،کی فکر میکرد وقتی من و سمیرا داریم از مسافرت برمیگردیم ماشینمون تصادف کنه و سمیرا اون بلا سرش بیاد؟
خیلی سخت بود واسم،ولی خودش وقتی قبولش کرد،منم آروم شدم.
اوایل فکر میکرد چون پاهاش رو نمیتونه تکون بده،من دیگه دوسش ندارم،ولی وقتی یه روز پیشش عین بچه ها گریه کردم و حرف دلمو زدم آروم شد:)
بهش گفتم اصلا برام مهم نیست که بقیه عمرش رو ویلچر باشه،خودم نوکریشو میکنم:)اونم محکم بغلم کرد و هی میگفت خداروشکر میکنه که من پیششم:)چه حسی از این جمله بهتر واسه یه مرد؟=)
اتوبوس رسید،پیاده شدم،و سمیرا و مادرم رو دیدم که کنار هم بودن،سمیرا آماده رو ویلچر و مادرم با لبخند کنارش:)
تو چشمای هردوتاشون شوور و علاقه به زندگی رو میشد دید،البته سمیرا یه شوری برا خود منم داشت که فقط با بغل کردنش خوبش کردم:))))
زندگی همینه مگه نه؟:)
@dumbledore_secret