🖤❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤
🖤❄️
#پارت_17
با حس خالی بودن تخت بیدار شدم، سر چرخوندم تا نیکیتا رو پیدا کنم. جلوی آیینه نشسته بود و با چشمای بیحسی به آیینه خیره شده بود و موهاش رو آروم شونه میزد، با صدایی که در اثر خواب دو رگه شده بود نیکیتا رو صدا زدم:
-نیکیتا؟
نگاهی از تو آیینه بهم انداخت و بدون توجه بهم دوباره شروع کرد به شونه کردن موهاش.
متعجب از این رفتار سردش از جام بلند شدم و به طرفش رفتم، بازوش رو گرفتم و گفتم:
-نیکیتا چته تو؟
دستاش از حرکت وایستاد و بازم از آیینه بهم خیره شد و پوزخندی زد، دستی به موهاش کشیدم که خودش رو عقب کشید.
یکم عصبی شدم اما سعی کردم خونسرد باشم:
-نیکیتا داری عصبانیم میکنی!
از جاش بلند شد و با خشم بهم خیره شد، با عصبانیت و صدایی زمخت گفت:
-خفه شو.
دیگه خونم به جوش اومد و بازوهاش و گرفتم و تکونش دادم:
-نیکیتا، منم! شوهرت، من آدامَم. هیچ میفهمی چی میگی؟
کلافه دستاش رو آزاد کرد و محکم دو دستش و کوبید تو قفسه سینم، از درد یه قدم به عقب برداشتم، همش تو این فکر بودم چرا نیکیتا انقد زورش زیاد شده؟
جای دستاش خیلی درد میکرد اما با دادی که زد حس کردم پرده گوشم پاره شد.
با داد گفت:
-خفه شو، خفه شو.
با صدای جیغش، در محکم باز شد و آنجلا و رزالی با تعجب به ما خیره بودن.
از ضربه دستش نفس کشیدن برام سخت شده بود، خیلی دردش شدید شده بود. رزالی دویید رفت سمت نیکیتا و خواست بغلش کنه اما نیکیتا رفت عقب، رزالی با تعجب به این حرکت نیکیتا خیره شده بود.
با صدایی که از درد میلرزید گفتم:
-نیکیتا چه مرگته هان؟ این کارا چیه؟
نیکیتا دوباره چشماش سرد و بیحس شد، جوری سرد شد که حس کردم سرماش تا ته وجودم نفوذ کرد.
یه حس خیلی بدی داشتم، نمیدونم چرا حس میکردم نیکیتا نیست! بدون توجه به ما رفت دوباره جلو آیینه نشست و شروع کرد به شونه کردن موهاش کلافه دستی به موهام کشیدم یهو صداس جیغ رزالی اومد...
❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤
🖤❄️
#پارت_17
با حس خالی بودن تخت بیدار شدم، سر چرخوندم تا نیکیتا رو پیدا کنم. جلوی آیینه نشسته بود و با چشمای بیحسی به آیینه خیره شده بود و موهاش رو آروم شونه میزد، با صدایی که در اثر خواب دو رگه شده بود نیکیتا رو صدا زدم:
-نیکیتا؟
نگاهی از تو آیینه بهم انداخت و بدون توجه بهم دوباره شروع کرد به شونه کردن موهاش.
متعجب از این رفتار سردش از جام بلند شدم و به طرفش رفتم، بازوش رو گرفتم و گفتم:
-نیکیتا چته تو؟
دستاش از حرکت وایستاد و بازم از آیینه بهم خیره شد و پوزخندی زد، دستی به موهاش کشیدم که خودش رو عقب کشید.
یکم عصبی شدم اما سعی کردم خونسرد باشم:
-نیکیتا داری عصبانیم میکنی!
از جاش بلند شد و با خشم بهم خیره شد، با عصبانیت و صدایی زمخت گفت:
-خفه شو.
دیگه خونم به جوش اومد و بازوهاش و گرفتم و تکونش دادم:
-نیکیتا، منم! شوهرت، من آدامَم. هیچ میفهمی چی میگی؟
کلافه دستاش رو آزاد کرد و محکم دو دستش و کوبید تو قفسه سینم، از درد یه قدم به عقب برداشتم، همش تو این فکر بودم چرا نیکیتا انقد زورش زیاد شده؟
جای دستاش خیلی درد میکرد اما با دادی که زد حس کردم پرده گوشم پاره شد.
با داد گفت:
-خفه شو، خفه شو.
با صدای جیغش، در محکم باز شد و آنجلا و رزالی با تعجب به ما خیره بودن.
از ضربه دستش نفس کشیدن برام سخت شده بود، خیلی دردش شدید شده بود. رزالی دویید رفت سمت نیکیتا و خواست بغلش کنه اما نیکیتا رفت عقب، رزالی با تعجب به این حرکت نیکیتا خیره شده بود.
با صدایی که از درد میلرزید گفتم:
-نیکیتا چه مرگته هان؟ این کارا چیه؟
نیکیتا دوباره چشماش سرد و بیحس شد، جوری سرد شد که حس کردم سرماش تا ته وجودم نفوذ کرد.
یه حس خیلی بدی داشتم، نمیدونم چرا حس میکردم نیکیتا نیست! بدون توجه به ما رفت دوباره جلو آیینه نشست و شروع کرد به شونه کردن موهاش کلافه دستی به موهام کشیدم یهو صداس جیغ رزالی اومد...