🖤❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤
🖤❄️
#پارت_22
#آدام
بیست روز گذشته بود و نیکیتا کنج پنجره قدی اتاق نشسته بود و زانوهاش رو خم کرده بود و سرش رو، روی زانوهاش گذاشته بود و همش خیره به حیاط بود که به دلیل زمستون کاملا از سفیدی برف پوشیده شده بود.
بیست روز که نه خواب داشتیم نه خوراک درست حسابی و فقط مثل مرده متحرک بودیم. تلاشهام برای غذا دادن بهش بیتاثیر بود، نگران بچهام شده بودم ولی مهم نیکیتا بود.
دفتری که جلوش بود رو برداشت و شروع کرد به نوشتن چیزی، تو این بیست روز نمیذاشت به دفترش دست بزنم یا حتی طرفش برم.
البته به خاطر اینکه رزالیام نترسه مجبور بودم بفرستمش خونه آنجلا به خاطر یه مدت کوتاهی.
کنارش نشستم و مثل خودش به برفا خیره شدم، بهمن ماه بود و همه جا برف بود.
صدای کشیده شدن صندلی اومد...
❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤
🖤❄️
#پارت_22
#آدام
بیست روز گذشته بود و نیکیتا کنج پنجره قدی اتاق نشسته بود و زانوهاش رو خم کرده بود و سرش رو، روی زانوهاش گذاشته بود و همش خیره به حیاط بود که به دلیل زمستون کاملا از سفیدی برف پوشیده شده بود.
بیست روز که نه خواب داشتیم نه خوراک درست حسابی و فقط مثل مرده متحرک بودیم. تلاشهام برای غذا دادن بهش بیتاثیر بود، نگران بچهام شده بودم ولی مهم نیکیتا بود.
دفتری که جلوش بود رو برداشت و شروع کرد به نوشتن چیزی، تو این بیست روز نمیذاشت به دفترش دست بزنم یا حتی طرفش برم.
البته به خاطر اینکه رزالیام نترسه مجبور بودم بفرستمش خونه آنجلا به خاطر یه مدت کوتاهی.
کنارش نشستم و مثل خودش به برفا خیره شدم، بهمن ماه بود و همه جا برف بود.
صدای کشیده شدن صندلی اومد...