از آدمی به آدم دیگر فرار میکرد و در ذهنش عشقی را می ساخت که می دانست هرگز تکرار نخواهد شد.
اما مشکل اینجا بود که رویایش را سخت در آغوش فشرده و تمام عشقش را در تنی افسرده پنهان کرده بود.
در آغوش هیچ کس پنهان نمی شد و از تکه تکه شدنش می ترسید ، اعتمادش را به همه حتی تپش های قلبش از دست داده بود.
و از اینکه روح سرما زده اش، یک بار دیگر مقابل چشمانی ناامید نقش ببندد، سخت آزرده بود.
انگار او فقط آمده بود که با ترس هایش زندگی کند.
و در این باره _ او همه ی عمر ، موفق بود...
-
سکوت ؛