✧:🕊-゜
اولین باری نیست که موقع خوردن چایی عصرونهام توی افکار نامفهوم و پیچیده ی خودم فرو میرم و فنجون خالی رو سر میکشم؛ جسم من اینجا، روی صندلی کنار پنجره در حال تماشای ابرهای سیاه آسمونه؛ دستش رو روی جلد کهنه و خاکگرفته ی دفترچه ی خاطراتش میکشه و به چشمهای خستهاش، اجازه ی باریدن میده. ولی روحم... مطمئن نیستم کجاست. خیلی وقته نمیدونم کجا رفته و چی از زندگی میخواد. شاید یه جای دوره.. جایی که کسی برای خوشحال کردنش و توجه کردن بهش وجود داره. جایی که هرشب ماه رو قبل خواب در آغوش میگیره و به همراه ستارهها از روزی که من رو رها کرد، تعریف میکنه. نمیدونم، شاید روح من یه جایی روی ابرها نشسته و در حالی که به پرواز از این دیار میکنه، بعد از مدتها بالاخره لبخند میزنه.
𝖿𝗈𝗋: https://t.me/Eternity1068 🤍
اولین باری نیست که موقع خوردن چایی عصرونهام توی افکار نامفهوم و پیچیده ی خودم فرو میرم و فنجون خالی رو سر میکشم؛ جسم من اینجا، روی صندلی کنار پنجره در حال تماشای ابرهای سیاه آسمونه؛ دستش رو روی جلد کهنه و خاکگرفته ی دفترچه ی خاطراتش میکشه و به چشمهای خستهاش، اجازه ی باریدن میده. ولی روحم... مطمئن نیستم کجاست. خیلی وقته نمیدونم کجا رفته و چی از زندگی میخواد. شاید یه جای دوره.. جایی که کسی برای خوشحال کردنش و توجه کردن بهش وجود داره. جایی که هرشب ماه رو قبل خواب در آغوش میگیره و به همراه ستارهها از روزی که من رو رها کرد، تعریف میکنه. نمیدونم، شاید روح من یه جایی روی ابرها نشسته و در حالی که به پرواز از این دیار میکنه، بعد از مدتها بالاخره لبخند میزنه.
𝖿𝗈𝗋: https://t.me/Eternity1068 🤍