𝙇𝙖𝙘𝙪𝙣𝙖.


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


-آخرین ایستگاه کره ی زمین. به مقصد فرار به ماه.
Let's talk:
https://t.me/BiChatBot?start=sc-492263-wesapSl

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


سناریو‌ها تموم شدن و امیدوارم مورد پسندتون باشن. بازم ممنونم که شرکت کردید و صبور بودید. کسایی که هم تازه این ایستگاه کوچیک رو ملاقات کردن، خوش اومدید.🤍


✧:🕊-゜
اولین باری نیست که موقع خوردن چایی عصرونه‌ام توی افکار نامفهوم و پیچیده ی خودم فرو می‌رم و فنجون خالی رو سر می‌کشم؛ جسم من اینجا، روی صندلی کنار پنجره در حال تماشای ابر‌های سیاه آسمونه؛ دستش رو روی جلد کهنه و خاک‌گرفته ی دفترچه ی خاطراتش می‌کشه و به چشم‌های خسته‌اش، اجازه ی باریدن می‌ده. ولی روحم... مطمئن نیستم کجاست. خیلی وقته نمی‌دونم کجا رفته و چی از زندگی می‌خواد. شاید یه جای دوره.. جایی که کسی برای خوشحال‌ کردنش و توجه کردن بهش وجود داره. جایی که هرشب ماه رو قبل خواب در آغوش می‌گیره و به همراه ستاره‌ها از روزی که من رو رها کرد، تعریف می‌کنه. نمی‌دونم، شاید روح من یه جایی روی ابر‌ها نشسته و در حالی که به پرواز از این دیار می‌کنه، بعد از مدت‌ها بالاخره لبخند می‌زنه.

𝖿𝗈𝗋: https://t.me/Eternity1068 🤍


✧:🎼-゜
چند هفته ای از پیشنهادی که بهش شده بود، می‌گذشت. سال‌ها برای این لحظه تلاش کرده بود، ولی حالا به چیزی نیاز داشت که اطمینان موفقیت رو برای اون رقم بزنه. توی استیج کوچیک مخصوص نوازندگان بند نشسته بود و به ساز‌های مختلفی که به دیوار تیکه داده شده بودند، خیره بود. جوابی که به پیشنهاد عضویت توی بند می‌داد، ممکن بود آینده ی اون رو از نو بسازه و هم‌زمان زنجیری از جنس شک باعث می‌شد نیمه ی خالی لیوان بیشتر از همیشه توجه اون رو به خودش جلب کنه. دستش رو برای گرفتن یکی از سازهای روی زمین بلند کرد و سکوت اتاق رو با صدای آرومی که از نواختن ساز بلند می‌شد، شکست. چشم‌هاش رو بست و خیالات و آرزوهاش رو به شکل ریتم تازه ای خلق کرد. چند دقیقه گذشت و معجزه ی موسیقی کار خودش رو کرده بود. آینده چیزی جز مسیر مه‌آلود جلوی روش نبود، چاره ای نداشت تا شک رو کنار بذاره و این‌بار، به عنوان نوازنده ی جدید بند موسیقی، به سمت موفقیت قدم برداره.

𝖿𝗈𝗋: https://t.me/lotus_area 🤍


تو چون ترانه‌ای با واژه‌هایی روان
و ظاهری درهم پیچیده
آمیخته با واژه‌های عشق
که فراتر از فهم هر روزه‌ست..
تو چون ترانه‌ای
که در خانه زمزمه‌ات‌ می‌کنم
می‌دانی روزهایی هست
که همچون ترانه‌های ناموفق
روزهایی که شاعرِ
ترانه‌ات ژاک پرور نیست
اما تو چون آوازی هستی
که ما پسرها زمزمه می‌کنیم..


•𝗟𝗮𝗰𝘂𝗻𝗮 𝗺𝘂𝘇






✧📰-゜
-در صورت وجود هرگونه اتفاق مشکوک هرچه سریع‌تر به پلیس قضایی مراجعه کرده و..
با خاموش کردن تلویزیون، صحبت‌های خبرنگاری که در حال بیان گزارشی از قتل‌های تازه رخ داده بود، را قطع کرد. مدت‌ها بود که معمای قاتل ناشناسی که به تازگی به کابوس مردم تبدیل شده بود، در دست حل بود ولی سرنخ‌های موجود تنها او و همکارانش را از جواب معما بیشتر دور می‌کردند. حوالی یک ماه بود که صحنه‌های قتل پی در پی اتفاق می‌افتاد و تنها سرنخ باقی‌ مانده، یک اثر انگشت خونی از قربانی بود که روی دیوار پشت سرشان زده می‌شد. نگاه کوتاهی به عکس‌های قربانیان روی دیوار انداخت. همه ی آن‌ها به طرز فجیعی بعد از قتل با شعله‌های یک فندک سوزانده شده بودند. چند ثانیه ای در فکر فرو رفته بود که نمایان شدن فندکی در جلوی چشمانش و تصویر همکارش در آینه ی مقابل، او را از افکارش بیرون کشید.
-می‌تونم برای آخرین بار ازت بپرسم کدوم عکست رو باید کنار عکس‌های قربانی‌ها بزنم؟
صبح روز بعد، تنها چیزی که آن‌جا توجه هر رهگذری را به خود جلب می‌کرد، اثر انگشت خونی باقی مانده از کارآگاه بر دیوار دفتر شخصی‌اش بود.

𝖿𝗈𝗋: https://t.me/soothingEternall 🤍


✧:🌤-゜
وقتی داشت برای همیشه از این‌جا می‌رفت، با وجود برق اشکی که توی چشم‌هاش می‌درخشید، باز هم با تمام وجودش لبخند می‌زد. بهم گفت نیاز به شروع تازه داره؛ لازمه دل از باغچه ی قبلیش بکنه و رشدش رو تو یک گلدون نو و تازه شروع کنه. شروع جدید... بعد از رفتنش خیلی وقت‌ها به این کلمه فکر می‌کنم. برای آدم وابسته ای مثل من حتی دل کندن از شکست و درد هم سخته. من مثل اون شجاعت رفتن و بلند شدن از زمین رو نداشتم. شاید واسه ی همینه که توی پایان قصه‌م گیر کردم و کتاب رو نمی‌بندم. اون جرئت خوندن فصل پایانی غصه‌هاش رو داشت ولی من.. من فقط کسی بودم که ورقه‌ ی پایان رو کندم و برای همیشه توی باتلاقِ سردرگمی به دست و پا زدن ادامه دادم.

𝖿𝗈𝗋: https://t.me/BluberryRoses 🤍


✧:☔️-゜
قلب من سرزمین خشکی بود که مدت‌های زیادی، نگاهش از تماشای رقص قطره‌های بارون محروم شده بود. تشنه ی عشقی بودم که نمی‌بارید و وجودم رو به حضور کسی گره داده بودم که باریدن برای من رو بی‌فایده می‌دونست. نگاهم می‌کرد و می‌فهمید که تمامِ چشم‌های به غم‌ نشسته ی من، به تماشای لبخندش نیاز دارن؛ ولی طوفان شد و قلبم رو آواره‌تر از همیشه کرد. نسیم سرد قلبم هنوز در حال وزیدنه، ولی فراموش کرده بودم که طوفانی که نتونه شاخه‌های من رو به شکستن وادار کنه، من‌ رو زخمی ولی قوی‌تر از همیشه می‌کنه.

𝖿𝗈𝗋: https://t.me/lll_XD_lll 🤍


✧:🌼-゜
توی دو ماه گذشته، دیروز بالاخره اولین روز تعطیلاتم بود. دقیقا دو ماه از زمانی که گل‌فروشی رو به عنوان شغل جدیدم انتخاب کردم، می‌گذره. دیروز که تعطیلاتم بود، تصمیم گرفتم چند شاخه از گل‌های رنگی مغازه رو با خودم بیرون ببرم. توی مسیر مغازه تا خونه فرصت خوشحال کردن تعدادی از پیرمرد‌ها یا بچه‌های توی مسیر رو داشتم. دست‌هاشون برای لمس گلبرگ‌های تازه باز می‌شد و وقتی گل‌ها رو بو می‌کردن، برق چشم‌هاشون باعث می‌شد بزرگ‌ترین لبخندم رو بزنم و حضور زندگی رو توی نگاه خوشحال‌شون حس کنم. زندگی، همین‌قدر ساده و دوست‌داشتنیه. خیلی از لحظات زندگی هستن که میشه حضور خوشبختی رو احساس کرد؛ شاید لحظاتی مثل دیدن خوشحالی شهر و تماشای آدم‌هایی که با نهایت اشتیاق برای خرید گل به دیدن من میان تا به عزیزان‌شون، حضور عشق رو یادآوری کنند.

𝖿𝗈𝗋: https://t.me/hellokittyursopretty 🤍


✧:🌱-゜
وجودِ اون؟ تمام سرسبزی‌های دنیا، لبخند‌های خورشید، رقص شاپرک‌ها. اولین بار که بغلش کردم، بوی طبیعت بارون خورده می‌داد. با تمام وجود عطرش رو نفس کشیدم و سبزیِ حضورش قلبم رو معطر کرد. زمانی که کنارم بود، هر روز کنار گوشش زمزمه می‌کردم "تو دخترِ طبیعتی. اگر بکارمت، شکوفه‌های عشق و لبخند‌های تازه‌ت به دنیا زیباییِ جدید می‌بخشن." اونم مثل همیشه با لبخند‌ی که گوشه ی لبش کاشته بود، بهم نگاه می‌کرد و بهم فرصت عاشق شدن دوباره می‌داد. کاش فرصت تماشای رویش دوباره ی زیبایی‌هاش رو داشتم و می‌تونستم تازگیِ صداش رو ببوسم. ولی غم و حسرت، آفتی بود که باعث خشکی ریشه‌های اون شد و از سبزیِ طبیعت من، فقط هاله ای از خاکسترهای خوشبختی بجا موند.

𝖿𝗈𝗋: https://t.me/Jingshi_gusulan 🤍




✧:⛓-゜
تعلق، کلمه ی ساده ایه ولی اسارت ناشی از تعلق سخت‌ترین بخش حل نشدنی‌هاست‌. بعضی وقت‌ها که فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که همه ی ما بنده‌های تعلقیم. تعلق به شهر، وطن، یه آدم یا حتی سبک زندگی‌. ولی من آدم متعلقی نیستم. یعنی می‌خوام که نباشم. آزادی کمیاب‌ترین چیز دنیاست و تا جایی که یادم میاد برای بدست آوردنش جنگیدم. بارها زمین خوردم ولی امروز، حقیقت تمام این سال‌ها رو فهمیدم. زندگی من اسیر زنجیرِ تعلق بود و من با موندنم محکم‌ترش می‌کردم. وقتش بود تا دوباره از زمین بلند بشم. مثل پرنده‌ای که فارغ از نگرانی طوفان دل به آسمون می‌زنه و رهایی رو تجربه می‌کنه، حالا فکر می‌کنم امروز من هم می‌خوام که یک پرنده باشم. پس اولین قدمم رو برای آزاد کردنم برداشتم. هرطور شده، باید از اینجا، از مکان تعلقم دل می‌کندم و می‌رفتم. پس پیش به سوی نفس کشیدنِ عطر آزادی.

𝖿𝗈𝗋: https://t.me/ZombieintheAvernus 🤍


✧:🍋-゜
بعد از روز سخت و مشکلی که گذرونده بودم، فقط دیدن اون می‌تونست حالم رو بهتر کنه. می‌دونستم مثل همیشه با کارهای زیادی که داره، مشغوله ولی چاره ای نداشتم تا دلم رو به نگاه کردنش از دور و بو کشیدن عطرش، قانع کنم. مثل همیشه پشت پنجره ی اتاقش نشسته بود و لیوانی از شربت لیمو رو کنار دستش گذاشته بود. هر زمان که وارد اتاقش می‌شدم بوی لیموی تازه رو با تمام وجودم استشمام می‌کردم و لبخند می‌زدم. مدت زیادی بود که فقط به خاطر علاقه ی زیادش، لیمو صداش می‌زدم. اولش فقط از روی عادت بود، ولی کم کم که بهش فکر کردم اون واقعا برای من لیمویی بود که قلبم با تمام وجود به بودنش نیاز داشت. ترش یا تلخ بودنش، برای من فرقی نمی‌کرد. عطش حس کردنش، چیزی نبود که بتونم راحت ازش دل بکنم. همین لحظه که می‌تونم لغزش اشک‌هاش رو موقع نوشیدن شربتش ببینم یا بوی عطر لیموی تنش که بعد از آخرین بوسه روی تنم باقی مونده بود، فقط یادآور این بودند که همه چیز بین ما، به عنوان آخرین حس با تلخیِ غم پوشیده شده بود.

𝖿𝗈𝗋: https://t.me/egigomlittleworld 🤍


✧:🌖-゜
افسانه ای راجب قاصدک‌ها وجود داره که معتقده هرشب، کنار یک پنجره دختری با موهای سفید رو به ماهِ آسمون شب آرزو می‌کنه. با طلوع خورشید، اون دختر به قاصدک تبدیل می‌شه و منتظر آرزو‌های بقیه ی آدم‌ها میشه. اگه از من بپرسی، شک ندارم تو همون دختری! قلبت سفیده، پاکه و آرزو‌های قشنگی گوشه ی قلبت کاشتی. می‌خوام بگم یه روزی همه ی شکوفه‌های خواسته‌هات باز میشن، بهار می‌رسه و پرواز می‌کنی. مقصدت هرجایی که باشه، تو همیشه باعث لبخند چشم‌هایی میشی که تماشات می‌کنن‌. لطفا به رقصیدن در باد و نمایش زیبایی‌هات ادامه بده. دنیا هنوزم به وجود تو و قلب پاکت، با تمام وجود نیاز داره!

𝖿𝗈𝗋: https://t.me/backHomeitsTime 🤍


✧:🌿-゜
آخرین‌بار؟ از اون‌جایی که اون همیشه خسته‌ست آخرین‌باری که دیدمش یه جایی از چمن‌های پارک رو پیدا کرده بود و همون‌جا دراز کشیده بود. خب اون اصولا آدمِ سخت گرفتن و پیچیده کردن مسائل نیست. دلش تنگ باشه، دوست داشته باشه، خسته باشه، کافیه که زمانش رو بدست بیاره و ابراز کنه. من همیشه بهش حسودی می‌کنم. اون کسی نیست که شعار "زندگی قشنگه"، "هی، چقدر خوشبختم" یا مثل این‌ها رو به زبون بیاره. شاید اگه از دور تماشاش کنی، حس کنی همونیه که طرفدار زندگیه‌، حتی وقت‌هایی که یقه‌ت رو محکم گرفته باشه. ولی اون با تمام باوری که به پوچ بودن دنیا و آدم‌های مختلف داره، تنها چیزی که بهت میگه، اینه که "هی بیا زندگی کنیم‌. شاید آخرش غرق بشی، ولی بیا تا آخرین لحظه واسه زنده موندن و کم‌ کردن روی دنیا تلاش کنیم."

𝖿𝗈𝗋: https://t.me/LostInTheNebulae 🤍


✧:🌘-゜
خسته‌تر از همیشه به صندلی کنارم تکیه دادم و افکار بهم پیچیده‌ام رو بیشتر از همیشه گره می‌دادم. معمولا نگاه کردن به پنجره و دیدن خورشید حالم رو بهتر می‌کرد؛ ولی امروز حتی آسمون هم برای خوب کردن حالم لجبازی می‌کرد. انگار هیچکس نمی‌خواست من دوباره از ته دلم لبخند بزنم، آواز بخونم و احساس تنهایی نکنم. شاید اگه اون برمی‌گشت همه‌چیز عوض می‌شد. من با اون زندگی بهتر نمی‌خواستم، خوشبختی نمی‌خواستم، حال خوب هم. من فقط بودنش رو می‌خواستم. بودنش کافی بود برای داشتن همه چیز‌. کم کم که دستم رو برای پاک کردن اشک‌هام بالا آوردم، حس کردم چیزی بدنم رو حصار گرفته. با چشم‌های خیس و تارم پایین رو نگاه کردم و لرزش قلبم باعث شد از جا بپرم. دست‌های اون بود... همیشه عادت داشت از پشت بغلم کنه و آروم با دست‌هاش نوازشم کنه. اون لحظه همه چیز رویایی بود؛ حالم خوب بود، لبخندم برگشته بود.. دست‌هام رو آروم کشیدم تا نوازشش کنم؛ ولی دست‌های من که خیالم رو درک نمی‌کنند. چیزی برای لمس شدن وجود نداشت. دنیای واقعی واسه بخشیدن حال خوب به همه ی ماها، زیادی بی رحم و ترسناکه.
𝖿𝗈𝗋: https://t.me/DeliaPani 🤍


✧:❤️‍🩹-゜
با خمیازه ای که کشید، متوجه شد مدت زمان زیادی از روز گذشته و او همچنان به صحبت با مردم مشغول بود. کار او همین بود؛ اگر لبخندی کج بود، آن را صاف کند؛ اگر دلی غبار گرفته بود، آن را پاک کند؛ و اگر آسمان چشمی ابری بود، آن را بهارِ امید ببخشد. مردم زیادی وجود داشتند که دل‌شان به حرف‌های او خوش بود. نور امید و خوشحالی همیشه در چشمانش می‌درخشید و مردمان غمگین، با دیدن او لب‌هایشان را به لبخندی هرچند کوچک شکل می‌دادند. او رنگین کمانِ آسمان طوفانی قلب‌های آدم‌های زیادی بود. ولی همه ی شهر، غافل از این بودند که او در روحش طوفانی دارد، پر درد و غم. فرشته ای که قلب زخمی‌اش را وصله کرده و دیدن لبخند مردم شهر و خوشحالیِ آن‌ها را، برای تسکین دادن خودش کافی می‌دانست.

𝖿𝗈𝗋: https://t.me/DeathAngeli 🤍


✧:✨-゜
امروز هم تکرار روز‌هاییه که باید تظاهر به سرد و زنده نبودن کرد. باید مثل همیشه موقع نوازش مردم، بی حرکت بمونم و اگه کسی در حال خط انداختن روی لباس خوش زرق و برقم بود، ساکت و صبور باقی بمونم. سرگرمی جالبی بنظر میاد؛ تماشای چهره‌ها و داستان‌های متفاوت از مردم. بعضی‌هاشون فقط چند تا آدم احمقن که برای تظاهر به هنرمند بودن اینجا میان و هیچ درکی از زیبایی‌ واقعی من ندارن. و عده ای هم هستن که تعدادشون با انگشت‌های آدم‌ها قابل شمارشه و معنای واقعی هنر رو عمیقا درک می‌کنن. اون‌ها برای ظاهربینی اين‌جا نیستن. معتقدن ما روح داریم و زنده ایم. ولی اگه بخوام راستش رو بگم، اون‌ها هم در نهایت احمقی بیش نیستن. همون‌طور که یکی از اون‌ها متوجه ی صحبت کردن من با خودم شد و به جای این‌که از فرصتی که گیر آورده استفاده کنه، الان با نگهبان موزه راجب چیزی که دیده بحث می‌کنه و پلک‌هاش رو تند تند روی هم می‌ذاره.
-هی مامان، اون مجسمه...

𝖿𝗈𝗋: https://t.me/lLUNAELUMEN 🤍


✧:🪐-゜
ستاره، ماه، سیارات.. شاید در ذهن هر شخص دیگه ای به زبون آوردن این کلمات ساده و یادآور آسمون‌های دور و نزدیک باشه؛ ولی برای اون دختر همه چیز فرق می‌کرد. بین تمام رویاهایی که اون در ذهنش شکل می‌بخشید و آرزو می‌کرد، دیدن فضای دور از زمین، ستاره‌ها و سیاره‌های کوچیک و بزرگ همیشه به شکل دیگه‌ای می‌درخشیدند.‌ آسمون شب، برای اون یه رفیق و همراه قدیمی بود که همیشه برای شناختنش تلاش می‌کرد.‌ نوازش زمین، آغوش ستاره‌ها، قدم‌ گذاشتن روی سیاره‌های بی پناه، همه رویاهای دل‌فریبی بودند که هرشب قبل از بسته شدن چشم‌های کوچیکش، ذهنش رو حصار می‌گرفتند و کمی از آرامش شب رو برای تسکینِ تنهایی، به اون می‌بخشیدند. کسی چه می‌دونست؟ شاید اون زاده ی یکی از دنیاهای رویایی و زیبای دور از زمین بود؛ که اشتباها روزی برای تماشا به این‌جا اومده بود و حالا برای بازگشت، فقط کافی بود همه ی خاطراتش رو به یاد بیاره...

𝖿𝗈𝗋: https://t.me/lilionsd 🤍

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

22

obunachilar
Kanal statistikasi