روشن نمیکنم چراغ را. سایهام روی دیوار افتاده و چقدر بلند شدهاند این موها. یک به یک میخوانند و موسیقی عوض میشود. ادامه دادنم نمیآید. دستم به کلمات نمیرسد برای طول و عرض دادن به این چند سطر. دست؟ دست ناخلفی شده. حتی سمت کاغذهای افتاده گوشهی اتاق هم نمیرود. انگار که نایی نمانده باشد برایش. حالا مغزم فقط حول یک شعر و چند مصرعاش میچرخد.
"مثل اون درختیه که تشنه میبُره..."
"مثل اون درختیه که تشنه میبُره..."