دست زن دردردست بچه اش بود،دست مردش دردستبند،دستبنددردست امنیه. زن دراندیشه ی مردش بود،مردش دراند یشه ی زمین؛ برزمین چیزی نبودجز مترسک هایی جابه جامیان نخل ها؛نخل ها جابه یاسوخته بودند،یابی سر، یاخشک باسعف هایی آویزان.شب بود. صداهایی مبهم از دور ترس برچهره ی امنیه ها انداخته بود.مردش این را خوب فهمید،وقتی که افسر امنیه با لکنت از سرباز پرسید : بپرس این جارو می شناسه؟
سربازبازبان عربی برای مرد ترجمه کرده بود. افسرامنیه این بارترسیده تراز قبل فریادزده بود : مگه نمی دونی کرولاله؟ با ایماواشاره بهش بگو..
مرد به نخلی چشم دوخته بود که زنش بچه درآغوش درپس آن ایستاده بود،چندان که نخل درپس هیبت او پنهان می ماندواگرنخل دیده می شد، به گاه نرمه بادی بودکه درعبای زن می پیچیدوازورای عبا،نخل وزن هردوبه چشم مردمی آمدند..
(فرازی ازرمان «سامیه»/ نوشته ی حبیب باوی ساجد)🌴📕✏️@habibbawisajed59
سربازبازبان عربی برای مرد ترجمه کرده بود. افسرامنیه این بارترسیده تراز قبل فریادزده بود : مگه نمی دونی کرولاله؟ با ایماواشاره بهش بگو..
مرد به نخلی چشم دوخته بود که زنش بچه درآغوش درپس آن ایستاده بود،چندان که نخل درپس هیبت او پنهان می ماندواگرنخل دیده می شد، به گاه نرمه بادی بودکه درعبای زن می پیچیدوازورای عبا،نخل وزن هردوبه چشم مردمی آمدند..
(فرازی ازرمان «سامیه»/ نوشته ی حبیب باوی ساجد)🌴📕✏️@habibbawisajed59