...روایت کنندکه


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan



Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.

اول: مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟
کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم: زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست؛ تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

https://t.me/Hadis_o_Ravayat


خواجه‌ای غلامش را به بازار فرستاد که انگور و انار و انجیر بخرد و زود بیاید. غلام رفت و دیر آمد و انگور تنها آورد.
خواجه او را بسیار زد و گفت: چون تو را پی کاری می‌فرستم باید چند کار کنی و زود بیایی، نه آنکه پی چند کار می‌روی دیر بیایی و یک کار کنی.
غلام گفت: بچشم، از این به بعد.
بعد از چند روز اتفاقاً خواجه مریض شد و او را پی طبیب فرستاد. غلام رفت و زود برگشت و چند نفر همراه خود آورد.
خواجه گفت: این ها چه کسانند؟
گفت: تو با من گفتی چون پی کارت فرستم چند کار بکن و زود بیا. اکنون این طبیب است که جهت معالجه آورده ام، و این غسال است که اگر مردی غسلت دهد، و این آخوند است که بر تو نماز بخواند، و این تلقین خوان است، و این قبر کن است و این قرآن خوان!

https://t.me/Hadis_o_Ravayat


حضرت عیسی (علیه السلام) دنیا را دید بصورت عجوزه ای که قدش خمیده و چادر رنگین بر سر انداخته و یک دست خود را به حنا خضاب و دست دیگر را به خون آغشته کرده است.

عیسی فرمود چرا پشتت خمیده؟ گفت از بس که عمر کرده‌ام.
فرمود که چرا چادر رنگین بر سر داری؟ گفت تا دل جوانان را با آن فریب دهم.
فرمود که چرا به حنا خضاب کرده‌ای؟ گفت الحال شوهری گرفته‌ام.
فرمود که چرا دست دیگرت به خون آغشته‌ای؟ گفت الحال شوهری کشته‌ام.
وگفت : عجب این است که من پدر می‌کشم، پسر طالب من می‌شود و پسر می‌کشم پدر طالب من می‌شود و عجب تر اینکه هنوز هیچکدام [از طالبان من] به وصال من نرسیده‌اند و وهمچنان با اینهمه شوی ،باکره باقی مانده ام.

https://t.me/Hadis_o_Ravayat


عالمی را پرسيدند :

كسی با ماه روئی است در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب. هيچ باشد كه به قوت پرهيزگاري، او به سلامت بماند؟

گفت: اگر از مَه رويان به سلامت بماند، از زبان بدگويان نماند!

#نتیجه

کسانی هستند که درمحیط گناه قرار می گیرند اما تقوا وایمان آنان اجازه انجام گناه را نمی دهد ولی از گمان بد انسانهای بدبین هرگز ایمن نخواهدماندچراکه آنان گمان می کنند آن شخص مرتکب گناه شده است

https://t.me/Hadis_o_Ravayat


نقل است که مردی نزد شیخ ابوالحسن خرقانی آمد و گفت: خواهم که خرقه پوشم. شیخ گفت: ما را مسئله ای است اگر آنرا جواب دهی شایستۀ خرقه باشی.
گفت بپرس
شیخ گفت: اگر مرد چادر زنی در سر گیرد زن شود؟ گفت: نه.
گفت: اگر زنی جامهٔ مردی درپوشد مرد شود؟ گفت: نه.
گفت: تو نیز اگر در این راه مرد نِه ای، بدین خرقه پوشیدن مرد نگردی.

(تذکرة الاولياء عطار)

#نتیجه

گاهی عده ای ازما فکر می کنیم که اگر ظاهرمان را چون ظاهر انسانهای نیک کنیم واعمالی انجام دهیم که دیگران به ما گمان نیک مردی کنند،با این کار انسان شریفی خواهیم شد.
درنظر دیگران شاید چنین جلوه کند اما حقیقت آن است که دردرون ماست،ظاهر فریبنده هیچگاه مهم نیست بلکه دل انسان است وباطن وی که انسانیت انسان را متجلی می کند.

...نه همین لباس زیباست نشان آدمیت...

https://t.me/Hadis_o_Ravayat


زاهدى را در قضای نماز بسیار یافتند

پرسیدند: علت چیست؟

گریست و گفت:

نماز سى ساله خود را كه در صف نخست نمازگزاران به جا آورده بودم، به ناچار به قضا برگرداندم. از آن روى كه روزى به سببى درنگ كردم و در صف نخست جايى نيافتم. پس در صف دوم ايستادم اما خود را بدين سبب از ديگران شرمسار ديدم و پيشى گرفتم و به صف نخست آمدم و از آنگاه دانستم كه همۀ نمازهايم آلوده به ريا و آگنده از لذت توجه مردم به من بوده است و اين كه ببينند كه من از پيشگامان كارهاى نيك بوده ام.
ازاین خاطر درقضای آن چه با ریا خواندم می کوشم.

https://t.me/Hadis_o_Ravayat


خواهر غساله ای می گفت:

مدت های زیادی در بخش غسالخانه مسئول تحویل جنازه بودم. یک شب یک خانم سالمندی را آوردند که تحویل گرفتیم، فردا صبح که می خواستیم برای شستشو بفرستیم خانم های غسال گفتند که از گوشه دهان این بنده خدا کرم های ریز زنده در حرکت بود، خیلی چندش‌آور بود، از روی کنجکاوی ماجرا را برای یکی از بستگانش که کمی آرام تر بود و آدم با تجربه و دنیا دیده ای به نظر می رسید، تعریف کردم و اون بنده خدا بعد از چند بار استغفار گفت:

« این خانم مرحومه از بستگان ماست و یک ایراد بزرگ داشت که آدم بسیار بد دهنی بود و دائم به این و آن حـرف رکـیک و ناسـزا می گـفت و هیچ کـس از زخـم زبان اون در امـان نبـود و حتـما دلـیلش همـین می تواند باشد.»

از تعجب هاج و واج مانده بودم. آرام از پیرمرد عذرخواهی کردم و به داخل برگشتم.

https://t.me/Hadis_o_Ravayat


از #مجنون پرسیدند:
چه کلمه ای را دوست تر می داری؟ گفت"لا".
گفتند: "نعم" را دوست می دارند، نه "لا" را.
گفت: « من از آن جهت این کلمه را دوست تر دارم که وقتی از #لیلی پرسیدم که آیا مرا دوست می داری؟گفت:"لا"؛
و چون این کلمه بر زبان او گذشته است پس "لا" از "نعم" محبوب تر است.»

#نتیجه

مجنون #عاشق لیلی بود وکلامی که ازدهان لیلی بیرون آمده بودرا دوست میداشت وتکرارمی کرد.
چطورماکه ادعا می کنیم عاشق خدائیم،کلام خدا(قرآن )را دوست نمیداریم وتکرار نمی کنیم؟!!

https://t.me/Hadis_o_Ravayat


#زمستان سردی بود

چوپان، گله‌ی #گوسفندان را به آغل برد و همه درهای آن را بست.

چون #گرگ‌های گرسنه سر رسیدند، درها را بسته یافتند و از رسیدن به گوسفندان ناامید شدند.

برگشتند تا نقشه‌ای برای #آزادی گوسفندان از آغل پیدا کنند.

سرانجام گرگ‌ها به این نتیجه رسیدند که راه چاره، برپایی تظاهراتی جلوی خانه #چوپان است که در آن آزادی گوسفندان را فریاد بزنند.

گرگ‌ها #تظاهرات طولانی را برپا کردند و به دور آغل چرخیدند.

چون گوسفندان، فریاد گرگ‌ها را شنیدند که از آزادی و حقوقشان دفاع می‌کنند، برانگیخته شدند و به آنها پیوستند.

آنها شروع به انهدام دیوارها و درهای آغل با شاخه‌هایشان کردند تا اینکه دیوارها شکسته شد و درها باز گردید و همگی آزاد شدند...

گوسفندان، به صحرا گریختند و گرگ‌ها پشت سرشان دویدند.

چوپان صدا می‌زد، و گاهی فریاد می‌کشید، و گاهی عصایش را پرتاب می‌کرد تا بلکه جلویشان را بگیرد.
اما هیچ فایده‌ای، نه از فریاد و نه از عصا دستگیرش نشد...

گرگ‌ها، گوسفندان را در صحرایی بدون چوپان و نگهبان یافتند.

آن شب، شبی تاریک برای گوسفندان آزاده بود و شبی اشتهاآور برای گرگ‌های به کمین نشسته...

روز بعد چون چوپان به صحرایی که گوسفندان در آن آزادی خود را به دست آورده بودند رسید، جز لاشه‌های پاره‌پاره و استخوان‌های به خون کشیده شده، چیزی نیافت!


#حکایتی است که بسیار شنیده‌اید!

اما تظاهرات گرگ‌های دنیا برای آزادی #زن چقدر با این حکایت مشابهت دارد!!!

چون گرگ‌های انسان‌نما دیدند که رسیدن آنان به #زنان مؤمن و پاکدامن به ، دلیل #حجاب و پوشش اسلامی، و تربیت دینی غیرممکن است، بارها تظاهرات‌ برپا کردند و خواستار آزادی زنان شدند. اما هدف آنان آزادیشان نيست بلکه آزادی رسیدن به آنان است !!!

https://t.me/Hadis_o_Ravayat


نقل است که :

احمد حرب رحمه الله همسایه ای #گبر داشت، بهرام نام.
بهرام شریکی به تجارت فرستاده بود. در راه آن مال را دزدان ببردند. خبر چون به شیخ رسید مریدان را گفت: برخیزید که همسایه ما را چنین مصیبتی افتاده است، تا همدردی کنیم، اگر چه گبر است، همسایه است.

چون به در سرای او رسیدند بهرام را در گردآتش گبران دیدند احمدومریدان پیشباز، دویدند، بهرام را گمان رفت که شاید گرسنه اند و نان ندارند،گفت تا سفره بنهم. شیخ گفت: دست نگاه دار که ما بدان آمده ایم تا باتو غمخوارگی کنیم که شنیده ام که مال شما دزد برده است.

گبر گفت: آری! چنان است. اما سه شکر واجب است که خدای را بکنم. یکی آنکه از من مال بردند، نه من از دیگری، دوم آنکه نیمه ای ازمالم بردند و نیمه ای نه، سوم آنکه دین من با من است، دنیا خود آید و رود.

احمد را این سخن خوش آمد. گفت: این را بنویسید که از این سه سخن بوی مسلمانی می‌آید.

پس شیخ روی به بهرام کرد. گفت: این آتش را چرا می‌پرستی؟

گفت: تا مرا نسوزد، دیگر آنکه امروز چندین هیزم بدو دادم، فردا بی وفایی نکند تا مرا به خدای رساند.

شیخ گفت: سخت اشتباه کرده ای ،آتش ضعیف است و جاهل و بی وفا. هر حساب که از او برگرفته ای باطل است که اگر طفلی پاره ای آب بدو ریزد خموش گردد کسی که چنین ضعیف بود تو را به چنان قوی کی تواند رسانید؟ کسی که قوت آن ندارد که پاره ای آب از خود دفع کند تو را به حق چگونه تواند رسانید. دیگر آنکه آتش جاهل است. اگر مشک و نجاست در وی اندازی بسوزد و نداند که کدام بهتر است، و از اینجاست که از نجاست و عود فرق نکند. دیگر تو هفتاد سال است تا او را می‌پرستی و هرگز من نپرستیده ام. بیا تا هر دو دست در آتش کنیم تا مشاهده کنی که هر دو را بسوزد و وفای تونگاه ندارد.

گبر را این سخن در دل افتاد. گفت:چهار مسئله بپرسم. اگر جواب دهی ایمان آورم.

بگوی که حق تعالی چرا خلق آفرید؟ چون آفرید چرا رزق داد و چرا میرانید؟ و چون میرانید چرا برانگیزد؟

احمدگفت: بیافرید تا او را بنده باشد، و رزق داد تا او را به رزاقی بشناسند، و بمیرانید تا او را به قهاری بشناسند، و زنده گردانید تا او را به قادری و عالمی بشناسند.

بهرام چون این بشنید گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد ا رسول الله.

چون وی مسلمان گشت شیخ نعره بزد و بیهوش شود. ساعتی بود به هوش بازآمد. گفتند: یا شیخ! سبب این چه بود؟

گفت: در این ساعت که بهرام انگشت شهادت بگشادی در سرم ندا کردند که ای احمد ،بهرام هفتاد سال در گبری بود. ایمان آورد تو هفتاد سال در مسلمانی گذاشته ای عاقبت چه خواهی آورد؟

https://t.me/Hadis_o_Ravayat


نقل است که ابوسلیمان دارایی رحمه الله گفت:

شبی در مسجد بودم و از سرما آرامم نبود. در وقت دعا یک دست پنهان کردم. راحتی عظیم از راه این دست به من رسید. هاتفی آواز دادکه: یا سلیمان آنچه روزیِ آن دست بود، که بیرون کرده بودی، دادیم.

اگر دست دیگر بیرون بودی، نصیب وی می دادیم. سوگند خوردم که هرگز دعا نکنم به سرما و گرما مگر هردو دست بیرون کرده باشم.

#نتیجه

بلند کردن هردوست به درگاه خداوند برای طلب حاجت به هنگام دعا،از ادب است،لذا در هنگام عبادت ودعا به درگاه خداوند باید نهایت ادب را رعایت نمود.چراکه مقام پروردگار از همه بالاتراست.

https://t.me/Hadis_o_Ravayat


نقل است که احمدحنبل رحمة الله را پسری به نام صالح بودکه یک سال در اصفهان قاضی بود وروزها روزه وشبها درقیام الیل بود و در شب دو ساعت بیشتر نخفتی و بر در سرای خود خانه ای بی در ساخته بود و شب آنجا می نشست که مبادا در شب کسی را کارمهمی باشد و در بسته یابد. این چنین قاضی بود.

یک روز برای امام احمد نان می‌پختند. خمیر مایه ازخانه صالح آوردند. چون نان پذیده پیش احمد آوردند گفت: این نان را چه بوده است؟

گفتند: خمیرمایه از آنِ صالح وآرد آن از شما بوده است.

گفت: آخر او یکسال قضاوت اصفهان کرده است. این نان که از خمیراوست شایسته حلق ما رانباشدوآن نان نخورد

گفتند: پس این را چه کنیم؟

گفت: بگذارید، چون فقیری بیامدبگویید که خمیر از آن صالح است اگر می‌خواهید بستانید.

چهل روز در خانه بود که فقیری نیامد که بستاند. آن نان بوی گرفت و در دجله انداختند. احمد گفت: چه کردید آن نان؟

گفتند: به دجله انداختیم.

احمد بعد از آن هرگز ماهی دجله نخورد و در تقوی تا حدی بود که گفت:

در جمعی اگر کسی را یک سرمه دان نقره ای بُوَد نباید نشست که آن زیادت از مال دنیاست

#نتیجه

انسانهای باتقوا آنقدر در تقوا پیشی داشتندکه قبل از استفاده از خوراک یا پوشاک و... سعی می کردندحلال وحرام آن را بدانند تامبادا باحرام آمیخته و عباداتشان ونتیجه اعمال نیکشان را شیطان به سبب حرام برباد دهد

https://t.me/Hadis_o_Ravayat


شخصی بر سفرۀ يكى از اميران، مهمان شد و بر آن سفره، دو كبك بريان نهاده بودند.

شخص، كبك ها را نگريست و خنديد. و چون امير از سبب خنده اش پرسيد، گفت:

به روزگار جوانى برتاجری راه بستم وپس ازغارت اموالش، چون خواستم كه او را بكشم، زارى كرد. اما زارى او بى فايده بود. تاجر، چون مرا مصمم به كشتن خويش ديد، به دو كبك كه در كوه بودند، روى کرد و گفت:

« بركشتن من، گواه باشید! »

و اكنون كه اين كبك ها را ديدم، نادانى او به يادم آمد.

امير گفت: آن دو، شهادت خويش دادند،آن تاجر برادرم بود،فرمان داد، تا گردنش ‍ زدند.

#نتیجه

هیچ ظالمی نمی میرد مگر آنکه تاوان ظلمش را درهمین دنیا پس دهد.

https://t.me/Hadis_o_Ravayat


#حکایت کنند که:

مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت .
پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله .
پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله .
حالا بگو شتر کجاست ؟ ‌پسر گفت من شتری ندیدم .
مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد .
قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟
پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه‌های یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود .
بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است.
و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است .
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد .
پس از این به بعد شتر دیدی ، ندیدی !!
این مثل هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر میشود .

#نتیجه

آسودگی در کم گفتن است و چکار داری که دخالت کنی ، شتر دیدی ندیدی و خلاص.

https://t.me/Hadis_o_Ravayat


#روایت است که: بشرحافی رحمة الله علیه را گفتند: موعظه ای کن،فرمود:

اين موعظه بس كه جمعى مرده ‏اند و يادشان دل را زنده می ‏كند، چنان كه گروهى زنده ‏اند و ديدنشان دل را می ميراند.

#نتیجه:

گاهی انسانهای خداجو وباتقوایی در تاریخ هستند -باوجود اینکه فوت کرده اند-اما یاد ونام آنها انسان را به خدا نزدیک ودلها را زنده می کند،اما افراد زنده بسیاری هستند که با مشاهده آنان واعمال زشتشان دل انسان را به ملالت و اندوه می کشاند.بنگرید که در زندگی وپس از مرگمان مردم از شنیدن نام ویادما چه حالی می شوند.

https://t.me/Hadis_o_Ravayat


ابن اسير را گفتند:مردی است که چون قرآن بر او خوانند بيهوش شود.

گفت:

ميان ما و او پيمان! كه او را بر ديوار بنشانند و تمامى قرآن از آغاز تا انجام بر او فرو خوانند. اگر فرو افتد، چنانست كه او ادعا مى كند!

#نتیجه:

گاهی افرادی هستند که برای فریب عوام تظاهر به تقوا داشتن می کنند که اگر آنان را در مرحله سختی قرار دهید خواهید فهمید که آنچه نشان می دهند تظاهری بیش نیست.

https://t.me/Hadis_o_Ravayat


نقل است که وقتی یکی امام شافعی رحمة الله علیه را گفت مرا پندی ده

امام فرمود:

چنان غبطه بر زندگان بر که برمردگان می‌بری.

یعنی: هرگز نگوی دریغا که من چندان مال جمع نکردم که فلان کرد، بلکه غبطه برآن بری که کاش چندان طاعت که او کرد من کردمی.

#نتیجه:

حسرت مال دیگران خوردن اشتباه است چراکه بسیار کسانی مال وثروت اندوختند وعاقبت بامرگ ترک آن کردند وچیزی به گور نبردند.

بلکه هنگام مرگ حسرت آن را خوردندکه عمرشان به مال اندوزی دنیاگذشت ولی توشه ای برای آخرت نداشتندباخود ببرند.


https://t.me/Hadis_o_Ravayat


بازرگانی زنی خوش صورت به نام زهره داشت. عزم سفری کرد. از بهر او جامه ای سفید بدوخت و کاسه ای رنگ نیل بـه خادم داد، کـه هرگاه از این زن حرکتی ناشایست دید، یک انگشت نیل بر جامه ي او زند، تا چون باز آیم، اگر تو حاضر نباشی، مرا حال معلوم شود.

پس از مدتی خواجه بـه خادم نوشت کـه:

چیزی نکند زهره کـه ننگی باشد

بر جامه ي او زِنیل رنگی باشد

خادم باز نوشت کـه:

گر ز آمدن خواجه درنگی باشد

چون باز آید زهره پلنگی باشد

از کتاب عبیدزاکانی

https://t.me/Hadis_o_Ravayat


سلطان محمود پیرمردی ضعیف را دید، کـه پشته ای خار میکشید. بر او رحمش آمد؛ گفت: ای پیرمرد دو ؛ سه دینار زر می‌خواهی؟ یا دراز گوش«خر»؟ یا دو سه گوسفند؟ یا باغی کـه بـه تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟

پیرمرد گفت: زر بده، تا در بین بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و بـه باغ روم و بـه دولت تو«کمک تو» در باقی عمر آنجا بیاسایم.

پادشاه را خوش آمد و فرمود: چنان کنند.

https://t.me/Hadis_o_Ravayat


#حکایت کنند که : فتح موصلی رحمت الله علیه یک روز می‌گریست، چنانکه اشکهای خون آلود از دیدگان می‌بارید،

گفتند یا فتح چرا پیوسته گریانی؟

گفت: چون از گناه خود یاد می‌کنم خون روان می‌شود از دیدگان من .از آنکه مبادا این گریستن من به ریاباشد نه به اخلاص.

تذکرة الاولیاء

#نتیجه:

چه باتقوا انسانهایی بودند اولیاءالله،که حتی هراس داشتند گریه ای که برای گناهان می کنند ریایی باشد،افسوس که ما نه از گناه دست می کشیم ونه برای گناههانمان می گرییم ونه ترس از ریا داریم.😔

https://t.me/Hadis_o_Ravayat

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

356

obunachilar
Kanal statistikasi