حالا دیگر حس میکنم که تک تک خاطراتمان هم در حال نابود شدن هستن تیمو
آن خانه ی قدیمی مان حس بهتری به من میداد. از وقتی اینجاییم فقط اتاقم را آن هم فقط و فقط شب هایش را دوست دارم
اما گاهی برای یاد آوری میروم روی پلکان ورودی آشپزخانه مینشیم و به پنجره ی روبه سالن خیره میمانم چون آنجا هم همیشه و اولین بارِ آشنایی با تو همین حرکت مسخره را زدم اما همین حرکت مسخره برای من یک دنیا حس عجیب است
راستش نمیخواهم بمیرند. این که من از دوری تو بمیرم یا تو از دوری من فرقی ندارد اما حس ها برای من با ارزشند
به هر نحوی که شده میخواهم نفس بکشند، به هر نحوی.
۲۳ بهمن ۱۴۰۰
از میم به شین
آن خانه ی قدیمی مان حس بهتری به من میداد. از وقتی اینجاییم فقط اتاقم را آن هم فقط و فقط شب هایش را دوست دارم
اما گاهی برای یاد آوری میروم روی پلکان ورودی آشپزخانه مینشیم و به پنجره ی روبه سالن خیره میمانم چون آنجا هم همیشه و اولین بارِ آشنایی با تو همین حرکت مسخره را زدم اما همین حرکت مسخره برای من یک دنیا حس عجیب است
راستش نمیخواهم بمیرند. این که من از دوری تو بمیرم یا تو از دوری من فرقی ندارد اما حس ها برای من با ارزشند
به هر نحوی که شده میخواهم نفس بکشند، به هر نحوی.
۲۳ بهمن ۱۴۰۰
از میم به شین