جَنْگَلـِ بیْـ نَهـٰایَتْـ🌿


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


قلمرو جنگلی
″هـــیـــرو″
و سر انجام همه ما تبدیل به یک داستان خواهیم شد:)
به انبوه درختای ذهن دخترک جنگل خوش اومدی
امیدوارم توی این جنگل مسیرتو پیدا کنی، من در تمام راه همراهیت خواهم کرد☘️
–ENFP☘️

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


Ari's place dan repost
For Hiruuu


‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ałam̶ort dan repost
•🖤• من به آن فرش سبز هتل، موهای تیره ماری و صدایش و آنکه چطور برایم سیگار روشن کرد و آورد و من بوسیدمش، فکر می‌کردم.
•🖤• @Hiruchan_world


"گُمـشده در حـوالیِ تـو..." dan repost
فور کنید بهتون لقب بدم-




دختری که من باشم. dan repost
میخوام بغلت کنم ولی خیلی ازم دوری :)


برید رند کنید چنلشو
@babyrna 🌱


بابام: گوشیتو بیار فلان چیزو ببینم کار میکنه برات یا نه
همچنان گوشی من:
داود تا ابد:


الان من اینجوریم که لنتی مرک یا لیف مرک یا لیففاکزملژلخژفخژخف


میدونید من اونقدر کله خرم که میخوام سندروم ژولیت رو دوباره برای هزارمین بار بخونم
بعد این کتاب البته


دوستان من روی محافظ توایلا کراش زدم




نظر فراموش نشه


#مرگ_ساحره_سرخ 🎍
『سه-چند قرن سکوت』
مسیر راه ابریشم -اروپا، قلعه فئودالی خاندان لنکستر
ادوارد~
مدتها بود که برنامه داشتم خاندانم رو ترک کنم. اونقدر پدر و برادرام توی جنگ با خاندان یورک غرق شده بودن که اصلا براشون اهمیت نداشت من کجام و دارم چکار میکنم.
–قربان؟ تمام مایحتاج سفر اماده شده. چی دستور میدین؟
به محافظم نگاه کردم. پسر درشتی با موها و چشمهای قهوه ای. از بچگی باهم بزرگ شدیم. اسمش رانیک بود.
–رانیک؟ خودت چی؟
انگار از سوالم جا خورده باشه، دست و پاشو گم کرد و پرسید:(من چی قربان؟)
–میخوای بمونی پیش لنکستر ها؟ یا...
–میدونین قربان شاید درست نباشه اینطور بگم ولی من از بچگیم قسم خوردم تا روز مرگم از شما محافظت کنم اما میخوام از این کار شونه خالی کنم. میخوام برای خودم زندگی کنم..
–برو وسایل خودتم جمع کن. ازین به بعد دیگه هم بهم نگو قربان. همون ادوارد کافیه!
چشماهای رانیک برق زد. میدونستم اون هم دل خوشی از لنکستر ها نداره. از جام بلند شدم و ردای سفید رنگ بلندم رو مرتب کردم. بعد 19 سال فرار از قوم و خویش های خودم چقدر برام شادی بخش بود.
بچه تر که بودم همیشه افتخار میکردم که یک لنکسترم. اما کم کم نه تنها از اسم خانوادگیم متنفر شدم، بلکه حس میکردم خونی که توی رگهام جریان داره نجاست خالصه.
برای بار اخر نگاهم رو توی اتاق اشرافیم چرخوندم و لحظه بعد برای همیشه کاخ رو ترک کردم.
–مقصد کجاست قربـ...ادوارد؟
–نمیدونم...راه ابریشم رو پیش بگیر. بلاخره به جایی که لازم باشه میرسیم.
رانیک با قطعه های زغالی که همراهمون بود روی نقشه جاهایی که میشد استراحت کنیم رو علامت زد تقریبا سی شبانه روز تا ایران و بیست و هشت شبانه روز تا فلات تبت داشتیم.
ناگهانی چشمم به کشوری بعد از تبت افتاد، ایواگوتو.
–چه اطلاعاتی راجب ایواگوتو داری رانیک؟
–واقعا میخوای بریم ایواگوتو؟ شوخی که نمیکنی؟
–هرچی از بریتانیا دور تر باشیم برای هر جفتمون بهتره. ایران و تبت راحت شناسایی میشن چون معمولا مهاجر ها به این دو کشور سفر میکنن اما ایواگوتو.. کوچیک و دوره.
–هرچی شما دستور بدید. تا ایواگوتو تقریبی هفتاد روز تو راهیم.
لبخند بزرگی زدم.
داستان زندگی من تازه داشت شروع میشد.
به رانیک نگاه کردم. این سفر برای هردوی ما مثل تولد دوباره بود.
رانیک که متوجه تغییر حالت من شده بود گفت:(بهتر نیست زودتر بریتانیا رو ترک کنیم؟ هر آن ممکنه افراد پدرتون برسن قربان!)
خندیدم و جواب دادم:(رفتن که اوکی بریم ولی قرار بود فقط منو ادوارد صدا بزنیا!)
–شرمندم. طول میکشه عادت کنم.
رانیک شاید بهترین همسفر ممکن نبود اما تنها کسی بود که داشتم و تنها کسی که حاضر بود باهام از کشور فرار کنه.
هی بلندی گفتیم و چهار نعل به سمت مقصد بعدیمون توی جاده ابریشم حرکت کردیم.
تا بند باید پیش میرفتیم و بعد با کشتی مسیر رو به سمت ایران میپیمودیم.
به رانیک گفتم:( اسبهامون رو توی اسکله بفروشیم به نفعمونه. از اونوور توی ایران دوتا اسب خوب میخریم. ببینم الان حاکم ایران کیه؟)
رانیک صداش رو صاف کرد و گفت:(فک کنم هلاکو باشه. خوشبختانه فعلا ایران و تبت رابطه خوبی دارن. گوریو که مرز بین تبت و ایواگوتوعه پر از ساحره های خونی و مسموم کننده ست باید حواسمونو جمع کنیم.)
هیچوقت نفهمیدم چطور رانیک اینقدر از همه چیز اطلاعات داره اما خب همیشه به درد میخورد.
به شب نکشیده رسیدیم اسکله. اسبها از رمغ افتاده بودن و خودم و رانیک هم بیش از حد خسته بودیم.
لوازم سفر رو از اسبها پیاده کردم و گفتم:(فروش اسبها با من رانیک. تو بپر به یه کشتی بگو با دویست سکه تا ایران میبرنمون یا نه؟)
با تایید رانیک، از هم جدا شدیم. چندتا تاجر رو دیدم که حاضر بودن برای اسبهای سلطنتی منو رانیک پول خوبی بدن.
هر کدوم رو با هشتصد سکه طلا فروختم. خوشبختانه این مقدار پول برای سفر تا ته دنیا هم کافی بود.
بلافاصله بعد فروش اسبها هرچی نگاه کردم رانیک رو ندیدم. کنار اسکله منتظر نشستم تا بیاد که صدای سربازهایی رو شنیدم که مشخصاتمون رو به تجار و ماهیگیر های اسکله میدادن. زود متوجه نبود ما شده بودن...


Noma’lum dan repost
Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish


‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ałam̶ort dan repost

"🍒" خب بیاین یه چالش-
فور بزنین دیلیتون (فقط پابلیک ترخدا☠) منم از کتاب "عقاید یک دلقک" صفحه‌ای ک تعداد ممبراتونه براتون می‌ذارم^^
*تا می‌تونین ایگنور کنید مچکرم♥️


هی میدونم حالت بده و چقدر خسته ای
ببین من میفهمم دیگه رمغی برای ادامه دادن نداری و چقدر شکستی
اما خب ببین دختر من همیشه همینجام. هروقت حس کردی داری غرق میشی و کسی کنارت نیس یذره سرتو بچرخون. من دقیقا پشت سرتم و حاضرم هرطور که شده خودمو بهت برسونم و دستاتو بگیرم و پا به پات این مسیرو بیام
میدونم سخته حتی منم ممکنه یه وقتایی جا بزنم ولی همین که بدونم یکی هست که میتونم روش حساب کنم و بدون ترس از قضاوت شدن همه حرفامو بهش بزنم باعث میشه قوی تر ادامه بدم
ببین منو!
قول میدم تهش خیلی قشنگ تر از این حرفاس!
حالا دستتو بده من. یالا دیگه بیا بریم. کلی چیزای قشنگ مونده ک هنوز تجربشون نکردی ها!🌱🌙


یکی همین الان اومد پیویم و حالا کار ندارم حرفاش چی بود
ولی صدام میزد جنگل خانوم
حس خوبی که بهم داد با این حرفش>>>>>


ببخشید یسری پارتی بازی کوچولو لازم بود


–دیگه دارم خسته میشم!
+از چی؟
–از همه چی. چرا فقط تمومش نمیکنی و نمیری؟ باید ذره ذره له شدنمو تماشا کنی تا روحت اروم بگیره؟ چرا عذابم میدی؟
+ازم متنفری؟
–ببین میگم داری عذابم میدی! از خودم متنفر میشم اما حتی یک لحظه ام به عشقی که بهت دارم شک نمیکنم


فقط کافیه جوری صدام کنه که مخصوص منه3>

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

140

obunachilar
Kanal statistikasi