او از شر اشک هایش هم نمیتوانست به دنیای رویاهایش پناه ببرد.
هربار که میخواست از بغض خفه کننده گلویش فرار کند میخوابید تا بلکه با رویایی شیرین ارام شود اما در نهایت رویایی که میدید هم برایش شیرین بود و هم به قدری غم انگیز که دیگر نمیتوانست بغضش را نگهدارد.
هربار که میخواست از بغض خفه کننده گلویش فرار کند میخوابید تا بلکه با رویایی شیرین ارام شود اما در نهایت رویایی که میدید هم برایش شیرین بود و هم به قدری غم انگیز که دیگر نمیتوانست بغضش را نگهدارد.